جان ها چون با یکدیگر سازگار باشند، الفت خواهند گرفت . [امام علی علیه السلام]
د یپرس

 

                            مرد نگاهی به دنیای رنکا رنگ آن سوی پنجره انداخت برگ های زرد

                            و نارنجی یکی یکی از درخت تنومند خدا حافظی می کردند و خودرا به

                            آغوش مهربان باد می سپرد

                            ثانیه شمار کوچک ساعت چرخید و جرخید و مرد را به یاد خاطره آن

                            عصر پائیزی برد که همراه اولین عشق خودش کنار برگ های رنکا رنگ

درخت                    بودن و امروز نیست .

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/8/22:: 9:40 صبح     |     () نظر

هروقت فرصتی پیش می امد برای دیدن مادرم به تهران می رفتم واز شهرهای بین راه بدون از اینکه از وضعیت آنها با اطلاع باشم می کذاشتم و می رفتم وعلاقه آنچنانی نشان نمی دادم . اینقدر خودمان را گرفتار کار کرده ایم که باید همیشه سرکار باشیم انکار جائی دیگری نیست و یااینکه فردا کسی جای مارا می گیرد و یااینکه در فکر مال اندوزی هستیم نمی دانم چه چیزی مارا اسیر کرده که از اطراف خود بی خبریم تااینکه یکی از همکاران از وضعیت جغرافیائی شهر کاشان و به خصوص از ابیانه و نیاسر تعریف کرد و چنان مارا مجذوب کرد که تصمیم گرفتم در سفر بعدی سری به انجا بزنم .

تااینکه چندروزی مرخصی گرفتم وبرای دیدن آثارباستانی شهرکاشان به راه افتادم ماشین سینه جاده را می

 ابیانه

 شکافت و بیش می رفتم تابلوها میسر جاده و کیلومتر را نشان می داد ساعتها گذاشت تا تابلو ها مسیر ابیانه را خبر داد به سمت جاده ابیانه به راه افتادم جاده ای تنک که به سختی دو ماشین از کنار هم رد می شد در اوائل جاده زیبائی خاص خودش را نشان داد درختان رنگارنگ که خبر از پا ئیز می داد هرچه جلوتر تر می رفتم طبیعت زیبا تر می شد تنها چیزی که می توانست این همه زیبائی را ثبت کند دوربین بود باور کنید بزرکتری نقاش دنیا هم نمی توانست این همه زیبائی را ترسیم کند به اندازه ای مسیر جاده قشگ بود که انسان افسوس

 

 ابیانه

 می خورد که عمرش را در یک اطاق حبس کرده واز راز طبیعت بی خبر هستیم انقدر محو جاده ابیانه شدم که نمی دانم چه موقع رسیدم از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم خانه ها در سینه کوه مثل قوطی کبریت روی هم چیده شده بود خیلی برایم جالب بود از گوشه و کنار کشور برای دیدن شهر آمده بودند ادم ها ی مختلف با سلیقه های متفاوت . ولی من من بادید کار شناسی و اطلاع قبلی به این سفر آمدم . مجبور بودم خانه ها را یکی یکی با نحو سبک ساخت آنهارا ببنیم . خانم ها ی محلی با پیراهن خا لدار سفید وقرمز و مردان  با شلوار کشاد و کلاه نمدین خاص همانجا که در اولین نظر جلب توجه می کرد وبرایم تازگی داشت و هنوز

 

ابیانه

 

 اصالت خودشان را از دست نداده بودند . من نمی توانم ابیانه را با چندین سطر وعکس های گرفته شده واز طریق دوربین برای شما توصیف کنم برای دیدن ابیانه باید روحیه شاد ودلی عاشق داشته باشی تا عاشق نباشی قدر تمام زیبائی معشوق را نمی توانی ببینی از اولین کوچه گذاشتم سبک معماری و درب های چوبی که دوردگران سابق چقدر حوصله داشتند که این چنین نقش ونگار کرده اند کوچه های تنک وباریک وسر در های کوتاه که برای دیدن انها باید سرت را خم کنی وزیر تاق های چوبی بنشینی وبرگردی به گذشته وتاریخ را ورق بزنی و پای صحبت پیر زنان وپیرمردانش بنشینی تا از درد دل های شان که تا حالا برای کسی از زندگی خودشان نگفته اند بشنوی. در کوچه پس کوچه ها قدم بزنی وبه پستو و اتشکده و زیارتگاه سرک بکشی تا بتوانی تمام زیبائی انرا حس کنی .خانه های ابیانه را پله پله روی هم ساختن اند مثل اینکه می خواستند تا

 

ابیان

 

فلک بالا بروند . بهترین وسیله نقلیه مردم انجا همان چارپای وسخت کوش است .

براه افتادم تک دری خیلی جلب توجه می کرد دستگیره های خیلی قدیمی لولای های زنگ زده بر روی در های پیر که هنوز باز وبست می شود می توان دید سکوی های در ورودی که نشان از استراحت انزمان زنان و مردان میانسال باشد در مسیر راه و درمیان دلاان های روستا پیر زنانی می بینی نشسته اند تامن تو برویم سرکه و سیب و برگه قیسی و....... بخریم او هم مثل خیلی از همشهریانش نمی خواهد هرکسی می رسد از اوعکس بکیرد وتوی البوم یا مجلات یا نمایشگاه ها قراردهد وقتی من زیاد اصرار میکنم ژستی به خودش می گیرد وبا لبخندی که بر لب دارد به شوخی می گوید زود تر عکست را بگیر و برو و برای سپاس و مهربانیش مقداری از او خرید می کنم واز او دور می شوم جلوتر می ایم مردی را می بیبنم که در روی سکوی در خیلی ارام نشسته باو نزدیک می شوم به ارامی باو سلام می کنم جواب مرا با متانت می دهد نمی دانم سوالم را چگونه مطرح کنم کنارش قرار می گیریم و مثل اینکه فکر مرا خوانده باشد می گوید حتما اطلاعاتی راجع به این روستا می خواهید ؟ بی مقد مه می گویم دانشگاهی هستم مقداری اطلاعات راجع به این روستا می خواهم مثل اینکه خودتان فهمید ید؟ می گوید من هم فوق لیسانس شیمی هستم تمام اعضای خانواده من در تهران است ولی تابستان برای استراحت وتفریح وچون مقداری باغ دارم امدم در همان مرحله اول که دید مت حدس زدم با بقیه خیلی فرق داری برای همین تصمیم گرفتم با شما آشنا شوم . تشکر کردم . پرسیدم میشه بپرسم فرق من با بقیه چیست ؟ سری تکون داد و گفت از کجا برایت بگویم که اوقات تلخ نشود از بی حرمتی عده ای جوان که اصلا هیچ چیزی حالیش نیست انگار برای مسخره بازی امد نشان می دهد که خانواده اش هم به همین سبک است وقت و زندگیش را تلف می کند تا شاید از حرکات جلف او کسی بخندد وخیلی ها برای عشق بازی می آیند کسی نیست که کنترل کند و خیلی چیزهای دیگری می بینی که انسان از گفتنش شرم دارد و می خواهند بگویند که ما سرآمد هستیم چون پول داریم در صوتیکه فرهنگ زندگی را نمی داند و من متاسفم برای چنین آدمهایی که این چنین فکر میکنند و کمی از ادمها هستند که برای پژوهش می آیند و من افسوس می خورم که این تاریخ چندین ساله را زیرا پایشان می گذرند و بی حرمتی می کنند تصور می کنند که ادمهای اینجا فقیر و یا گدا هستند اگر می ببیند که چیزی را بفروش می رساند برای اینکه مشغول باشد در حقیقت مغازه سیار است مگر خودشان چکاره هستند آنها هم از همین قشر می باشند باور کنید نمی خواهم به کسی توهین کنم ولی خیلی ها امدند کوبه های در را کندند وبا خودشان بردند  از سر جایش بلند شد و همراه من امد که ریزه کاریهای ابیانه را بمن نشان دهد . خانه ای دو طبقه ای را بمن نشان داد که روزگاری از اعیان نشینان ابیانه بود و بزرگترین مهیمانها در آن صورت می گرفت . خانه دیگری را نشان داد که داشتند آنرا تمیز می کردند جهت فیلم برداری می گفت خیلی از کارگردان ها و مستند سازان برای تهیه فیلم به اینجا می ایدند و ما مجبور هستیم ان را اجاره دهیم . به نقطه ای رسیدیم که بان آتشکده هارپاک می گفتند و سالهای خاموش شده است پس از گذاشت از کوچه پس کوچه ها به اب انبار رسیدیم از پله ها پائین رفتیم سقف آب انبار جلب توجه می کرد طاق حصیری که در انزمان زدند خیلی جالب است وامروزه بر اساس فرمولی زده می شود از انجا خارج شدیم به زیارتگاهی رسیدیم که بر سردر ان نوشته شده عیسی، یحیی که در مکان ضلع بالا قرارگرفته بود بطوریکه درختان پائین ساختمان بود که فضای خیلی جالبی بوجود آورده بود که واقعا دیدنی است دوست دارم برای یکبار هم که شده از این مکان تاریخی دیدن کنید که واقعا جلب است نا گفته نماند که دیدگاه ها تمام انسان ها باهم فرق دارند شاید شما با من هم عقیده باشید

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/8/15:: 3:24 عصر     |     () نظر

 اوائل جوانی بود که پدرش را از دست داد وسر پرستی خانواده اش بعهده او شد روز های سختی در بیش داشت مجبور بود هم درس بخواند و هم کار کشاورزی پدرش را اداره کند روزها می کذ شت واو با تلاش شبانه روزی خودش زندگی را به هرصورت بود می کذرند و سعی می کرد برای برادران وخواهران چیزی کم نداشته باشند چند سالی بود که از مرگ پدر می کذ شت و او در شهرداری با حقوق ناچیزی استخدام شد واین را به فال نیک گرفت دلگرمی اوبه زندگی بیشتر شد خانواده به کمک او شتافتن و با قالی بافی کمکی برای او و خانواده بود واز همان جا بود که نذر کرد هرسال دردهه محرم باشد وکسانی که برای امام حسین عزاداری می کنند در خد متشان باشد او علاقه عجیبی به اهل بیت حسین بن علی داشت چرا که این دوماه محرم شبانروز در تکیه محل خودشان بود وهمیشه با نام علی علیه السلام زندکی می کرد بالاخره عشق حسین با وجود اینکه در عراق جنگ بود به جان خرید و عازم کربلا شد وقتی از کربلا برگشت از حسین می گفت واشک در چشمانش سرازیر بود لحظه ای نمی توانست حسین بن علی را از یاد ببرد در محل کارخودش سعی می کرد تا انجاکه می توانست مشکلات مردم را حل می کرد و اگر هم خودش نمی توانست از طریق همکارانش تلاش می کرد همیشه غصه دیگران را می خورد و اینقدر دلش نازک بود که ناراحتی دیگران را نمی توانست تحمل کند چه کند که خودش هم گرفتارروزگار بود چند سالی کذاشت وبرادران بزرگتر می شدند ومشغول تحصیل ودر تابستان ها در بعضی شرکت ها مشغول به کار می شدند زندگی باهمان اندک مخارجی که بدست می امد می کذشت و کسی از درد دورن اوخبری نداشت شبانه روز از خدا می خواست که بتواند برادرانش وخواهرانش را سر وسامانی بدهدو روح پدرش را شاد کند یک روز برحسب اتفاق از کنار زمین کشاورزی انها عبور می کردم در حالیکه مشغول ابیاری بود به سراغش رفتم خیلی خسته بود حالش را پرسیدم با همان حالت خنده با روی خوش مرا به چای دعوت کرد باهم قدم زنان به کنار درخت گردو بزرگی رفتیم بساط چای مهیا بود باد خنکی می ورزید گفتمش خدا رحمت کند پدرت را اینجا خیلی زحمت کشید حالا می بینم توهم مثل پدرت اهل زحمتی؟ در حالیکه باچوب اتش را زیاد می کرد گفت : مسولیت سخت است گفتم درست ولی روزگار می گذرد 0 بختیار در حالیکه چای در دستش بود گفت منتظرم این بچه ها بزرگ بشوند برای خودشان کسی بشوند انوقت شاید دینم را ادا کرده باشم . باو گفتم یادم در سالهای نه چندان دور استادی داشتم هروقت سرکلاس می امد همیشه تذکر می داد که چشم بهم بزنی عمرتان تمام شده ان موقع است که افسوس می خوری که زود گذاشت همه بچه ها می خندیدند یکی از بچه که همیشه جایش آخر کلاس بود می گفت ای بابا حالا کو تا پیر شویم زمانه به سرعت می گذردوبهار با تمام زیبائیش می ایدومی رود به یک بار می بینی عمرت گذاشته و هیچ چیزی برایت باقی نماند .بختیار گفت تاببنی چگونه می گذرد بر من سخت گذشت . باو پیشنهاد ازدواج دادم . وگفتم منهم کمکت می کنم هرچه زودتر سر سامانی بگیری ؟ با حالتی که از او انتظار نداشتم گفت توکه تمام زندگی مرا می دانی تمام زندگی من این این بچه ها هستند چطور می توانم انها را تنها بگذرم . اومشغول کار بود وزمان به سرعت میگذاشت بالاخره بچه ها بزرگ شدند وبختیار هم ازدواج کرد روزی متوجه شد که زمان کذشته وسالهای پایانی باز نشستگی او فرارسیده بهترین سالهای زندگی در کنار خانواده وبرادران وخواهرانش بود اوباتمام توانش 30 سال خدمت در شهرداری را با صداقت تمام به پایان رساند روزهای اول استراحتی داشت وبه زمین کشاورزی که یادگار پدرش بود هنوز انرا حفظ کرده بود می رفت وخودشرا مشغول میکرد در یکی از روزها دردی درناحیه زیر کشاله رانش احساس کرد ومجبور بود در بیمارستان بستری شود با روحیه خیلی زیاد خودش را برای عملی خیلی کوچکی اماده می کرد در بیمارستان بستری شد و فردای انروز مورد عمل جراحی قرار گرفت در معاینات پزشکی مشکل قلبی هم داشت فرزندش بعنوان همراه در کنار او بود زمان به کندی می گذاشت وبرای او خیلی سخت بود که شب را در بیمارستان باشد مجبوربود تحمل کند عقربه ساعت 2 بعد از نیمه شب را نشان می داد دردی در قسفه سینه فشار می اورد وصدای او بلند شد کسی نبود که به فریاد های او جواب بدهد پسرش به هر طرف می دوید کسی نبود که که اورا یاری بدهدد بالاخره پس از گذشت نیم ساعت پرستاری خواب الود با امپولی در دست بدون اینکه به بیماری قلبی او توجه کند مسکنی وارد کرد وبدون توجه باو راهش راکشید و رفت درد او بیشتر شد هرچه پسرش فریاد زد دکتر قلب را صدا کنید کسی نبود عقربه ساعت 4 صبح را نشان می داد درد اورا کلافه کرده بود فریاد او تمام بیماران را بیدار کرد ولوله ای در بخش بیمارستان شد از اکیسژن بالای سر بیمار خبری نبود از دکتر خبری نبود پرستار با دستپاچکی کپسول اکیسژن دستی را اورد متاسفانه کسی نحو استفاده انرا بلد نبود بختیار فشار خیلی زیادی تحمل می کرد وهر لحظه احساس خفکی بیشتری می کرد چشمانش را خون گرفته بود ودرست در فاصله ساعتی فدای بی توجه ای مسولین بیمارستا ن قرار گرفت وجانش را از دست داد بیمارستان شلوغ شد برادران خودشان را به بیمارستان رساندند واز ناحیه خانواده بختیار شکایتی تسلیم پلیس شد و حراست بیمارستان با تحقیقاتی که صورت گرفت بیمارستان را مقصر دانست جنازه بختیار در حالیکه در سالن بود کسی جرحت دست زدن را نداشت روح بختیار در بیمارستان نظاره گر آنها بود در حالیکه فریاد می زد صدای اعتراضش بلند بود و مقصرین مرگش را با دست نشان می داد و لی کسی صدایش را نمشنید


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/8/15:: 2:4 عصر     |     () نظر