فریب شیطان زینت می دهد و به طمع می اندازد . [امام علی علیه السلام]
د یپرس

عید عاشقان مبارک باد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/26:: 3:14 عصر     |     () نظر
روزبارانی بود دلم گرفته
وتنهایی را به خوبی در زیر باران وخیابانهای خلوت حس می کنم پیش خودم میگم نکند
هیچ کس دوستم نداردبه سرکوچه می رسم پیرمردی کمر خمیده را دیدم که عده ای جوان
دورش راگرفتند هی می گفتند نکنه عمو پیری چیزی گم کردی تا چشمشان به من افتاد به
سرعت از ان محل دور شدند نزدیک شدم به مرد خمیده که روزگار اورا بااین روز انداخته
بود گفتم می توانم کمکت کنم وبه منزل برسانم تشکر کرد وتاکسی برایش گرفتم وادرس
اورا دادم که اورا به منزل برساند یادم افتاد که بزرکترها همیشه از جوانها گله می
کنند که ماها احترام حالیمون نیست از قد رشد می کنیم ولی مغزمان هر روز نخودی می
شودپیش خودم گفتم  پیرمرد جوانی خودش را گم
کرده وپیری واقعا دوران سختی بهتره به جای تمسخر احترمشان را داشته باشیم ما
جوانیم وتوانائی تلاش ورسیدن به افکار بهتر وایده های نورا داریم از این موقعیت
استفاده کنیم تا اگر پیرو از کار افتاده شدیم حداقل حسرت نخوریم

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/24:: 1:34 عصر     |     () نظر
روز های اخر اسفند ماه
بود فرودگاه تهران مملو از جمعیت صدای بلند گو مرتبا ساعت ورود وخروج پرواز ها
اعلام میکرد پرواز کیش بروی تابلو اعلانات ساعت 10 صبح ثبت شده بود شهلا ومرضیه دو
دوست دیرینه  که تصمیم گرفته بودند عید نوروز
را در جزیره کیش بکذرانند پرواز انها با 30دقیقه تاخیر فرودگاه تهران را به مقصد
جزیره کیش ترک کرد وساعتی بعد در جزیره کیش فرود امد شهلا ودوستش مستقیما به طرف
هتلی که قبلا رزوه کرده بودند رفتند وقرار  شد پس از استراحت از فرصت پیش امده به نحو احسن
استفاده کنند وبعداز ظهربه بازار کیش




رفتند جهت خرید تا دیر
وقت مشغول تماشا وخرید بودند ودر هنگام برگشتن برای خوردن شام به رستوران مجلل هتل
خودشان بروند در همین رستوران بود که شهلا با سروش که مرد میانسالی بود وتقریبا 20
سال اختلاف سنی داشت آشنا شد از فردای آنروز سروش بیشترین وقت خودش را با آنها می کذراند
وکلیه هزینه های آنها را در طول سفر که در کیش بودند پرداخت می کرد واز خرید
وهدایا گرانقیمت برای آنها کوتاهی نمی کرد سروش چنان در دل شهلا جای گرفته بود که
باورش نمیشد روزها یکی پس از دیگری می گذشت وروز موعد جهت برگشت به تهران رسید
سروش هم با آنها به تهران برگشت در فرودگاه تهران سروش ادرس وشماره تلفن خودش به
انها داد وگفت اگر تمایل داشتیدتماس بگیرید سروش مرد سرمایه دار ودارای کارخانه
وغیره در تهران ودارای خانه ای خیلی بزرگ در شمال تهران بود وزندگی خیلی راحتی داشت  شهلا که تمایل داشت با او باشد مرتبا تلفنی با
او ارتباط داشت وقرار می گذاشتن که شام یابرای تفریح بیرون بروند در یکی از روز ها
که باهم بودند سروش از مرگ همسرش که به علت بیماری سرطان فوت کرده بودمی گفت که
هرجا که توانستم برای بهبودی او را بردم تقد یر چنین بود که پس از دوسال از
ازدواجمان او فوت کرد بعد از او 20 سال گذشت که فکر ازدواج نبودم وخودم را مشغول
ساخت کارخانه کردم تا مشغول باشم تا اینکه با شما آشنا شدم ونور امیدی در دلم قوت
گرفت ومرا به آینده امیدوار ومطمن کردی که حاضر شدم باردیگر سر نوشتم را در معرض
بوته ازمایش بگذرم واینک برای اینکه روابط ما پاک با شد ازت خواستگاری می کنم
وپیشنهادی که بهت میدم دوست ندارم فوری جوابم را بدی وراجع بآن و شرایط سنی من
فکرکن وبعد جواب بده فردای آنروزشهلا با دوستش مرضیه مشورت کرد وهم چنین خانوادش
را در جریان گذاشت 0 شهلا از این وصلت خوشحال بود وتوجه ای به اختلاف سنی نداشت
وهمینقدر که میدانست زندگی راحتی در آینده خواهد داشت حوشحال بود که این ازدواج سر
بگیرد این بود که تلفنی به سروش زنگ زد وجواب مثب خودش را اعلام کرد 0 از انطرف هم
دوستان سروش هم اصرار داشتند که هرچه زودتر به این تنها ئی وعزلت نشینی پایان دهد
وخاطرات تلخ ازدواج قبلی را به فراموشی بسپارد وبالاخره در جشن بزرگی که از طرف
سروش گرفته شد عروسی انها برگزارشد وانها زندگی جدیدی را شروع کردند 0 اوائل زندگی
به خوبی می گذاشت ودر طول مدت سه سال هیچگونه اختلافی پیش نیامد وسروش اعتماد
کاملی به شهلا پیدا کرده بود ومرضیه مرتبا به خانه شهلا رفت وآمد داشت  مرضیه وقتی وضعیت دوستش را این چنین دید به فکر
شییطانی افتاد که بتواند انها را به جدائی بکشاند این بود که یک روز به شهلا گفت
برای اینکه ارامش فکری و پشتوانه مالی خوبی در اینده داشته باشی به سروش بگو که
بخشی از کارخانه را به نامت بکند وحرکت مرضیه شیطان صفت اول راه بود که بتواند سنگ
زیرین را بکشد 0 شهلا در یکی از روزها موضوع را با سروش مطرح کرد اول تعجب کرد که
چرا چنین سوالی کرد قدری فکر کرد وبرای اینکه علاقه ودوستی خودش را باو نشان دهد
قسمتی از کارخانه را به نام او کرد فردای انروزشهلا از علاقه ومحبتی که نسبت او
داشت با همدستی مرضیه شیطان صفت به مرور زمان دست به جمع آوری اموال سروش زدند وبا
حیله مخصو ص خودشان بیشترین اموال به نام شهلا شد 0 بعد از اینکه خیالشان راحت شد
که ثروت هنگفتی نسیب انها شده تصمیم گرفت از سروش طلاق بگیرد 0سروش اینجا بود که
فهمید کلیه ثروت وزندگی او به باد هوا رفته ومتوجه شد شهلا قصد زندگی را نداشته
غافل ازاینکه همسرش برای تصاب ثروتش با همدستی دوستش نقشه های زیادی در سر پروانده
بودند وبه اهداف شوم خودشان رسیده بودند 0 زمانی که برگ احضاریه بدستش رسید سرش
تکانی داد ودر گوشه ای از اطاق نشت 0 فردای انروز که در جلوی میز قاضی ایستاده بود
گفت من همه چیز داشتم وبه تما م خواسته هایم رسیده بودم با مرگ همسرم من هم مرده
بودم وتو امیدی به زندگی برایم به وجود اوردی اگر اینکار هم نمی کردی من کلیه
ثروتم را قصد 
داشتم به نام تو کنم و در حالی که ورق طلاق اورا امضائ
میکرد به ناگه دست بر روی قلبش گذشت ونقش بر زمین شد وامبولانس  آژیر کشان اورا به سمت بیمارستان می برد.



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/24:: 1:33 عصر     |     () نظر

نیم کت های حیاط دانشگاه برایش خاطرات زیادی داشت یاد روزهایی افتاد که همراه مهناز روی نیم کت می نشست وبرای هم نقشه های زندگی اینده را می کشیدند  جمشید را روی نیم کت دانشگاه دیدمش سراغش رفتم وحالش را پرسیدم گفتم از این طرفها شما که سالهای پیش درسست را تما م کردی . گفت امدم مدرکم را بگیرم خوشحالم که دیدمت یاد انوقتها افتادم هروقت مشکل داشتم سراغت می امدم وکمک فکری می کردی وهمیشه راضی از پیشت می رفتم گفت بریم هم دانشگاه را می بینم وهم وضعیت خودم را برایت تعریف  کنم  اهسته اهسته به راه افتادیم گفت دانشگاه قشنگ شده اوائل یادته گفتم اره خوب یادم شماها بازحمت فراوان درس خواندی جمشید گفت برای من همیشه سختی وزحمت بود گفتم چطور گفت سال سوم دانشگاه بودم که با مهناز که او هم در سال سوم رشته پرستاری  بود اشنا شدم وبه سادگی هرچه تمامتر عاشق یکدیگر شدیم وبه خاطر اینکه ازخانواده اش دور بود بمن احساس وهمدردی بیشتری داشت وعلاقه او نسبت به من بیشتر شده بود ومدتها از اشنائی ما می گذاشت تا ا ینکه تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم خانواه او با این مسله مخالف بود بالاخره مهناز توانست خانواده اش را راضی کند که ما به خواستگاری او بروم شب خواستگاری همراه خانواده راهی منزل مهناز شدیم رفتار و بر خورد سرد خانواده به خوبی مشخص بود ولی ما چون همدیگر را دوست داشتیم اهمیتی ندادیم خانواده او اعتقاد داشت که این ازدواج به تحصیل وهم چنین وضعیت روحی هردو ما لطمه خواهد زد قرار بر این بود بعد از تحصیل مراسم بر گزار شود بالاخره پس از کش وقوس های زیاد سر انجام بعد از چند ماه موافقت کردند که ما باهم زندگی کنیم اما قهرو غضب خانواده مهناز مجبورم کرد هم درس بخوانم وهم کار کنم این بود که زندکی مشترک را زیر یک سقف را شروع کردیم ابتدا زندنگی برایمان سخت بود ولی هر طور بود با قرض وبدبختی توانستیم درس را تمام کنیم ومهناز مایل بود که تحصیلش را ادامه دهد من هم مخالفتی با او نکردم ودوست داشتم به خاطر حرف خانواده مهناز هم که شده درسش را تمام کند وحاضربودم کار کنم که او درس بخواند مسولیت زندگی به عهده گرفتم وبرای ادامه تحصیل او از هیچ تلاشی فرو کذر نکردم واو مجبور بود برای ادامه تحصیل به تهران برود. برای تحصیل او همه گونه امکانات از قبیل منزل وغیره را برایش مهیا کردم که براحتی درس بخواند وتنها ارتباط ما فقط تلفن بود ومرتبا سری باو میزدم  در همین موقع به درب دانشکده پرستاری ومامائی رسیدم که یکبار جمشید لعنت ونا سزا گفتن را شروع کرد گفتم چی شده گفت این دانشکده را که می بینم مثل اینکه قلبم را کسی فشار میدهد به سرعت اورا از جلوی دانشکده دور کردم ورفتیم ......... وپس از مدتی که آرام گرفت گفت مهناز مجبور بود برای کارهای عملیش در یک بیمارستان در تهران مشغول به کار شود  شروع کار در بیمارستان باعث گردید که با یکی از کارکنان بیمارستان آشنا شود ومجذوب او گردد و کم کم سردی رفتارش با من موضوعی نبود که از نظر فامیل واطرافیان دور بماند و پیش خودش احساس می کرد بدون هیچ شناخت وتجربه ای زندگی را با من اغاز کرده وتصیم برای ازدواج عجولانه واز سر نادانی وبچگی بوده است گفتمش چگونه باین موضوع بردی گفت یک روز برحسب اتفاق موبایل اورا برداشتم که تلفن بزنم ناخداگاه چشم به پیامک های اوافتاد که همه عاشقانه است از اوسوال کردم جریان چیه اول که منکر می شد ولی بعدا فهمیدم که در ارتباط با کسی هست که اورا دوست دارد وقتی موضوع بر ملا شد دیگر زندگی برای هردو ما امکان نداشت واو از من خواست طلاقش بدهم من هم دیگر نمی توانستم با زنی که خیانت کرد ادامه دهم 0 گفتم باین سادگی گفت 0به همین سادگی شروع شد وپایانش هم به این سادگی تمام شد وحالا هم دنبال کارش هستم کم کم به در دبیر خانه رسیده بودیم رفت مدرکش را گرفت گفتم کجا می ری گفت تصیم دارم بروم خارج برای ادامه تحصیل از من خدا حافظی کرد ورفت ومن ماندم با این دنیای رنگ رنک چطوری امکان دارد با یک نگاه ویک لحظه عاشق یکدیگر شوند دوستی باعشق جایشان عوض شده و الا امکان ندارد بدون از اینکه از قبل شناختی داشته باشی به صرف اینکه همکلاس ویا در یک محیط کاری باشی  زندگی را به این سادگی اغاز کنی که پایانش چنین باشد .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/17:: 8:27 صبح     |     () نظر
تو می توانی دوستی مرا نپذیری می توانی مرا از خود برانی می توانی روی از من بگردانی وبرای همیشه مرا را از دیدار خود محروم کنی ولی خاطرات را چه می کنی ایا از او هم گریزانی..........................

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/17:: 8:26 صبح     |     () نظر

یک روز حمید تصمیم گرفت برای روحیه من مرا به مکان همیشگی  در امتداد  پر پیچ وخم رودخانه ببرد    برای ماهگیری لباس گرم پوشیدم ووسائل را اماده کردم وسوار ماشین شدم و بسوی مقصد حرکت کردیم در مسیر راه وکنار جاده درختان رنکارنگ  طبیعت  هریک نقش ونگاری داشتند جلب توجه میکرد و هردرختی که ازکنارش می کذشتیم سالهای کذشته را تدائی میکرد که چه زود کذشت اتومبیل به ارامی در حرکت بودو صدای ملایم موزیک دورن خودرو ارامش خاصی میداد وحمید از اینکه توانسته بود مرا به دشت وصحرا وبه نقطه ای که سالهای طولانی با هم بودیم ببرد خوشحال بود زمانیکه به محل مورد نظر رسیدیم وسائل را از خودرو بیرون اوریم ودر کنار رودخانه اطراق کردیم واقعا پائیز قشنگه. باور کنید بزرکترین نقا شان جهان هم نمی تواننداین زیبائی را به تصویر بکشند  ساعتی گذشت ومشغول گرفتن ماهی از رودخانه بودیم همانطور که کنارهم نشسته بودیم گفتم : حمید نمی خواهی بقیه ماجرا را برایم بگی . چیزی نگفت . دوباره حرفم را تکرار کردم .

حمید نگاهی بمن کرد وگفت . به چه درد تو می خورد که اسرار می کنی .گفتم دوست داری بگو اگر هم دلت نمی خواهد چیزی نگو . دیدم حمید زیر لب زمزمه می کند وبه اهستگی چیزی می گوید گوشم را نزدیکتر بردم که می گفت یکی را دوست داشته باشی پیشش باشی ولی به او نرسی .گفتم چه میکی باخودت .گفت همینه که شنیدی واو ادامه داد مدتها باهم بودیم وروزها یکی پس دیگری می کذشت تا اینکه نیروئی جهت قسمت بخش فراورده های نفتی پالایشگاه نیاز داشتندواز من خواستند نیروی مجرب را معرفی کنم .مانده بودم چه کنم .نمی خواستم اورا از دست بدهم ولی چون اینده خوبی در انتظارش بود تصمیم گرفتم برخلاف میل باطنیم اورا معرفی کنم وخودش هم وقتی شنیده بود نیرو لازم دارند اسرار داشت اگر امکان دارد من را معرفی کنید او رفت ومرا با هزاران ارزو تنها. گذاشت .قبل از رفتن باوگفته بودم اگر کمک خواستی کوتاهی نکن اوائل مرتب تلفن می کرد واز کارش برایم می گفت وبعضی مواقع چون نمی توانست  بیاید تلفنی تماس می گرفت  کم کم باین موضوع پی برده بودم که این فاصله نباید اتقاقی باشد ولی همیشه خودم را نهی می کردم میگفتم امکان ندارد وضعیت شغلیش وهم چین وضع مالی او خوب شده بودبطوریکه در خواست های او هم نسبتا کمتر شده بود  وکمتر سراغی از من میگرفت فاصله ها روز به روز بیشتر می شد وسعی می کرد خودش را به نوعی از من دور نگه دارد وهمیشه تکیه کلامش کارم زیاده وقت نمی کنم بود بعد فهمیدم که من وسیله ای بودم جهت رسیدن به هدف خودش . بارها می خواستم با او صبحتی داشته باشم ولی او مغرور ازخود شده بود وچنان در غرور پوچ خودش فرو رفته بود که اطرافش را نمی دید بطوریکه اطرافیان خودش را ازار میداد تا اینکه یکی از دوستان بمن اطلاع داد (خانم ش) بایکی از همکاران بیشترین وقتش را با او می گذراند و دوستی دیرینه دارد .اول باورم نمیشد اونیکه مدتهای طولانی بامن دوست بوده وقرار های اینده را باهم داشتیم به یک باره مرا فراموش کرده باشد نمی توانستم قبول کنم ولی واقیعیت داشت  چندین روز گیج ومنک بودم دیگر قادر به کار کردن نبودم وخودم را نفرین می کردم عاشق کسی شدم که عاشق دیگری بود زندگی برایم سخت شده بود  تصمیم گرفتم محل کار خودم را از ناحیه جنوب به اصفهان انتقال دهم هرچند مسولین مخالفت میکردند   ولی من اسرار داشتم که بروم  بعدا که موافقت شد بدون ازاینکه بدونه وبدون خداحافظی شهری که سالیان طولانی در ان زندگی کرده بودم را ترک کنم . حمید لحظه ای ساکت شد . ودیگر ادامه ندادگفتم حمید .وقتی اوبرگشت اشک از گونه اش سرازیرودر زیر چانش ناپیدیدمی شد ودر حالیکه مات ومهبوت به نقط ای خیره شده بود گفت نمیدونی چقدر دوستش دارم .......................... حمید ساکت شدبایک مشت خاطرات ناگفتنی . نمیدانستم چه بگویم فقط از خدا می خواستم که این دوست داشتن به نفرت عشق تبدیل نشود.

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/11:: 10:0 صبح     |     () نظر

اوائل پائیز بودکه در بستر بیماری افتاده بودم قدرت وتوانی نداشتم وهرروز از پشت پنجره درختان زرد وسبز توی حیات را تماشا می‌کردم تلفن منزل زنک خورد واز ان سوی تلفن صدای دوستم حمیدراشنیدم  گریه امانم نداد وهردو گریه می کردیم فقط صدائی شنیدم که گفت امدم تلفن قطع شد به ارامی گوشی را زمین کذشتم ودر روی تخت دراز کشیدم بفکر رفتم که چراوبرای چه باین روز افتادم روزوشب را  به هر سختی که بود   به صبح رساندم فردای انروز حمید دوست چندین ساله ام همراه مادرپیرش برای دیدنم امده بودن حمید به سویم امد ومرا در اغوش گرفت وگریه میکرد ومدت ها در اغوش هم بودیم به ارامی ازهم جدا شدیم ویک لحظه زدیم زیر خنده وروی تخت نشستیم وهمدیگر را نگاه می کریم روز هایکی پس دیگری می گذشت  واو در کنارم بود وبرای اینکه ناراحتیم را فراموش کنم از کذشته برایم  می گفت وانروزها رابیاد می اوردیم چه روزهای بود گفتم همه این هارا گفتتی ولی تواز چیزی ناراحتی چشمات اینه میگه به هرترتیبی که بود اورا راضی کردم انچه در دلش می گذرد برایم بازگو کنه تا اینکه یک شب با هم خلوت کرده  بودیم وبه صدای ملایم موزیک گوش می کردیم برایم این چین تعریف کرد.........................................

 

 

 

یک روز که در محل کارم مشغول به کار بودم دخترک سبزه وباریک اندام که سالهای اخر دانشگاهش بود وبرای هزینه های تحصیلش مجبوربود کار کند ازمن درخواست کار کرد به چهره اش نگاه کردم و بی اختیار گفتم فعلا نیازی نداریم در اینده خبرتان می کتیم نگاهی کرد وبدون ازاینکه حرفی بزند خدا حافظی کرد ورفت من هم مشغول کارهای خودم شدم چند روزی از این موضوع گذشت ومجدا به محل کارم مراجعه کرد ودر خواستش را تکرار کرد بهش کفتم خانم نیازی نداریم وگفتم خبرتان می کنم مکثی کردو گفت من نیاز باین کار دارم برای اینکه بتوانم هزینه تحصیلم را تهیه کنم  این همه اسرار میکنم اگر بتوانی جائی برایم پیدا بشود ممنونم وسکوت اختیار کرد نگاهش کردم وبیش خودم گفتم این کسی است که به درد من می خورد بعد از چند روز باو تلفن کردم وگفتم میتونی مشغول به کار شوی فردای انروز امد در حالیکه کمی هم به خودش رسیده بود ولبخندی برروی لبانش داشت با ان چشمانش سیاهش تشکر میکرد قلبم لرزید نگاهش چیز دیگری بود مکث کردم واو رفت کار او اغاز شد دختران دیگری هم بودن روز های سخت در پیش داشتمیم وباید انجام میشد اینقدر در گیر کاربودم که زمان را نمیدانستم چطوری می گذرد فقط اینو فهمیده بودم که خانم (ش) توجه خاصی نسبت به من دارد وسعی میکرد بیشتر کارهای مرا انجام دهد  در کارش زرنگی مربوط به خودش را داشت که نسبت به بقیه فرق میکرد هردو ما اسیراحساس درونی خود شده بودیم که نمیدونسیم از کجا شروع کنیم روز به روز  علاقه مانسبت بهم زیاد تر میشد بطوریکه بعضی وقت ها از من می خواست که از گذشته برایش بگویم فرصتی پیش می امد برایش تعریف میکردم احساس می کردم چیزی وجودش را عذاب می دهد ولی میدونستم دوستم داردبرای اینکه بتواند دوست داشتن خودش را به اثبات برساند سعی می کرد همیشه رضایت مرا جلب کند دوستم چنان غرق در کفته هایش بود که فراموش کرده بود ساعت از سه نیمه شب گذشته به اهستگی باو گفتم اگر تو خوابت نمی اید من میخواهم بخوابم یک لحظه به خودش امد و عذر خواهی کرد ودر حالیکه قطرات اشک در کنار چشمانش حلقه زده بود بلند شد وبه ارامی در روی تخت دراز کشید و سقف را تماشا میکرد سکوت مطلق فضای اطاق رافرا گرفته بود وهردو به خواب رفتیم . (1)ادامه دراد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/5:: 10:49 صبح     |     () نظر