بزرگترین عیب آن بود که چیزى را زشت انگارى که خود به همانند آن گرفتارى . [نهج البلاغه]
د یپرس

نزدیک غروب بود تازه به خانه آمدم بودم پس از حمام برای استراحت دورن مبل قرار گرفته
بودم مادرم یک فنجان چای داغ برایم آورد وگفت تا داغه بخور که در این هوای سرد می
چسبد گفتم چی؟ گفت چای تشکر کردم وروزنامه
را برداشتم وداشتم تیترهای درشت آنرا مطالعه می کردم که صدای
sms موبایل به صدا در
آمد .منتظر کسی نبودم توجه ای هم نکردم پس از اینکه تیتر ها را خواندم چای تازه
ولرم شده بود موبایل را برداشتم ببینم چه کسی برایم پیام فرستاد وقتی انرا خواندم
از روی مبل نیم خیز شدم واز سر جایم بلندم شدم .مادرم به سرعت خودش را به من رساند
وگفت اتفاقی افتاده؟ گفتم مادر ببین چی نوشته وا نرا با صدای بلند شروع کردم به
خواندن (آدم تنها خودکشی برایش لذت بخش است) یک لحظه تصور کردم شوخی است طاقت
نیاوردم مجبور شدم با صاحب شماره تلفن تماس بگیرم که چرا چنین فکری کرده وشاید
بتوانم اورا منصرف کنم در حالیکه در عذاب بودم مجبور شدم تلفن بزنم از آن طرف خط
خانمی با حالت هیجان زده جواب مرا داد . در حالیکه بریده بریده صحبت می کردم گفتم
نوشته شما روی موبایل شوخی بود یا جدی؟ 

گفت شما؟ گفتم من همان کسی هستم که بر حسب اتفاق برایم پیام
فرستادی ؟ کنجکاو شدم که چرا این چنین پیغامی فرستادی واین کلمات را به کار بردی  ؟ گفت نمیدانم از این دنیا خسته شدم تمام درهای
زندگی برویم بسته شده مادرم سخت مریض است پدرم از بسکه کار می کند آخرش بدهکارو  بی پولی در خانه از همه بد تر .....حرفش را قطع
کردم میشه یک خواهش ازت داشته باشم به



 

http://i2.tinypic.com/ou7fae.jpg

 

خاطر اینکه هزینه تلفن زیاد نشود برای فردا وقتی بگذارید تا
باهم صبحت کنیم دیدی مشکلت حل نشد هدفت را دنبال کن من هم حرفی ندارم ولی تا فردافرصت
بده که راه حلی برایت پیدا کنم از او خدا حافظی کردم تا صبح مثل آدم مارگزیده خواب
به چشمان نمی رفت وهمین طور اظطرب داشتم شام نتوانستم بخورم مرتب توی حیاط منزل
قدم می زدم زمان به کندی می گذشت مثل اینکه عقربه ساعت با من دشمنی داشت از خدا می
خواستم قدرت بیان داشته باشم که بتوانم اورا قانع کنم آنشب بر من خیلی سخت گذشت
طلوع خورشید به آهستگی از پس ابر ها بیرون می آمد ومن خوشحال بودم که جان یک انسان
را نجات بدهم ساعت 8 صبح را نشان می داد برای اطمنیان باو تلفن کردم ببینم وضعیت
چطور است گوشی را برداشت واز اینکه او هنوز زنده است وحرف مرا گوش کرده خوشحال شدم
در صدایم اظطراب بودگفتم کجا باید ببینمت ؟ گفت دم در پارک شهر .گفتم برای اینکه
همدیگر را بشناسیم .گفت یک شاخه گل زرد رنگ در دستم است از او خدا حافظی کردم وخودم را آماده کردم که
سر ساعت حضور داشته باشم . رفتم ولی فکرم جای دیگری مشغول بود که بتوانم اورا از
این فکر بیرون بیاورم یک لحظه متوجه شدم نزدیک پارک هستم از دورن ماشین بیرون را
مشاهده کردم اورا دیدم که در گوشه در ایستاده است . ماشین را در نقطه ای پارک کردم
وبه سمت او آمدم سلام کردم گفتم من سجاد هستم که تلفنی با شما صبحت کردم .

گفت منم افسانه هستم .

آهسته آهسته به درون پارک رفتیم بی مقدمه گفت از اینکه
با عث ناراحتی شما شدم می بخشی من برای 5 نفر این پیام را فرستادم که شاهد مرگ من
باشند که به جزء شما کسی جواب مرا نداد .

گفتم: آخه هرچقدرمشگل داشته باشی ادم دست به چنین کاری
نمی زند در ضمن شما خانمی به این زیبائی که احتمالا دانشجوی هم هستی؟حرف مرا قطع
کرد وگفت من فارغ التحصیل رشته حسابداری هستم که دوساله فارغ التحصیل شدم ولی از
آنجائی که همیشه پارتی بازی وانتظارت بی جا از آدم دارند نتوانستم کار دلخواه را
بدست بیاورم.

گفتم: حالا چرا چنین تصمیمی گرفتی ؟

گفت دیگه از این زندگی که برایم جهنم شده خسته شدم مریضی
مادرم از یکطرف که مدتها مریض است وبیش هر دکتری که شما بگوئید بردیم ولی خوب
نشده پدر بیچاره من شب وروز تلاش می کند
ولی همیشه هشتش گرو نه واین وضعیت همیشه تکراری شده واز همه بدتر روحیه من است که
از همه خراب تر است دیگه طاقت ندارم تصمیم گرفتم خودم را از بین ببرم وچنین وضعی
را نبینم . اورا به ارامش دعوت کردم واز او خواستم خودش را کنترل کند.

به ارامی باو گفتم :

فکر پدرت ومادرت نیستی توباید به آنها قوت قلب بدهی به
خواهر وبرادر کوچکتر از خودت روحیه بدهی وتشویق کنی که درسشان را بخواند تازه می
خواهی باری به دوش آنها اضافه کنی این فکر مال ادمهای نادان وضعیف است .

درست است که میگی ولی من چه کنم من نباید این حرفها را
به شما بزنم ولی بالاخره کسی باید حرف هایم را گوش بده من چه گناهی کردم که باید
این مصیبت را به دوش بکشم مگر من مال این مملکت نیستم چرا باید هرکجا میری کاری
برایت نباشد مگر من چه می خوام منم می خواهم مثل هزاران نفر دیگر مشغول کار باشم
تا بتوانم خانواده ام را از این بن بست نجات بدهم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/30:: 3:14 عصر     |     () نظر
http://w3plus.iranblog.com/users/images/1307c1b7fc404b659fecf08ed7245b39.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/26:: 8:29 صبح     |     () نظر
http://i4.tinypic.com/10oqhw6.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/24:: 10:36 صبح     |     () نظر

ازدر دادگاه خانواده
با قدم های اهسته وبی جان از پله ها پائین می آمد حال خودش نبود بی هدف به راهش
ادامه میداد انکار تمام دنیا بر سرش خراب شده بود نمیدانست کجای زندگی او لنک زده
بود اخرین پله های دادگاه را به پایان رساند وبه سمت راست خیابان سرازیر شد ساعتها
در خیا بان بود وچشمایش پر از اشک نمیدانست چگونه به خانه برود جواب مادر پیرش را
چه بدهد به ناچار به انطرف خیابان رفت  درگوشه ای ایستاد ومنتظرتاکسی شد پس از لحظه ای تاکسی
در جلوی پایش ترمز کرد سوار شد و مسیر را انتخاب کرد در گوشه ای نشست واز پنچره
چشمش به بیرون بود تصاویر خیابان به سرعت از جلوی دیده گانش می گذشت وپس از مدتی
نزدیک خانه رسید وصدای زنگ منزل را به صدا دراورد مادرش وسط هال با حالت مظطرب ایستاده
بود وقتی حال اورا دید اشک از چشمانش سرازیرشد وبسوی دخترش امد واورا در اغوش گرفت
پس از دقایقی از هم جدا شدند اهسته به طرف اطاقش رفت و روی تخت دراز کشید وبه سقف
اطاق خیره شده بود ساعت ها خودش را در اطاق محبوس کرده بود  وپس از
مدتی به خواب رفت . روز ها می گذشت واوبرای از دست دادن زند گیش در عذاب بود واو
در ناراحتی به سر می برد چاره ای نداشت
باید به این وضعیت ادامه میداد به فکر افتاد برای فراموش کردن گذشته باید مشغول
کارمی شد تمام اگهی روزنامه ها را مطالعه می کرد و به موسسات مختلف سر کشی می کرد همش
تو فکر بود روحیه اش حالت عصبانیت به خود گرفته بود اونی که من می شناختم نبود
اوخیلی مهربان ودلسوز همه بود توی خانواده معروف بود تصمیم

http://klflegal.files.wordpress.com/2009/04/divorce.jpg











 خودش را گرفته بود که کار مناسبی پیدا کند  تا بالاخره کار دلخواه که از هر نظر مناسب او
بود پیدا کرد . روزها چنان مشغول کاربود که خودش را هم فراموش کرده بود مادرش
خوشحال بود که دخترش از فکر بیرون آمده  . بعضی از همکاران او نه از روی خیر خواهی بلکه
از روی حرمزاده گی می خواستند از زندگی او با خبر باشند واو هم غافل ازاینکه انها
خیرخواه هستند زندگی خودش را تعریف می کرد تااینکه در محیطی که مشغول کار بود اتفاقی
افتاد که تمام روزهای خوب اورا بهم ریخت . نامردیها دوستان همکارش کا رخودش راکرد
بر خلاف میل باطنی خودش اورا به کار دیگری گماردند واورا به نقطه ای فرستادن که
روزها برایش سنگین بود وطوری شده بود که آمدن به محیط کاری خیلی برای او عذاب آور
بود کسی نبود که به داد او برسد هرچه او به اینطرف وانطرف رفت فایده ای نداشت
مجبور بود قبول کند ولی به چه قیمتی روزها وشب ها دلش خون بود دیگر به کسی اعتماد
نداشت تا اینکه با یکی ازکارمندان که تقربیا با سابقه تراز آنها بود مشورت کرد و جریان
زندگی و جابجائی خودش را مطرح کرد. شاید بتواند از این طریق مشکلش را حل کند . در
این فاصله سکوت کرد .پرسیم چندساله که مشغول کار هستی ؟ گفت تقریبا دوسال . اورا
امیدوار کردم که شاید بتوانم کاری برایش بکنم . از او خواستم گوشه ای از زندگی
خودش را برایم تعریف کند و این چنین تعریف کرد .  چندسال پیش یکی از اعضائ فامیل برای خواستگاری نزد
خانواده من آمد واصرار داشت که بامن ازدواج کند .بر خلاف میل باطنی خودم وبه خاطر
پدرم مجبور شدم قبول کنم . پس از دوهفته مشورت بالاخره راضی شدم که پیوند زناشوئی
ببندم روز های اول در تکاپوی ازدواج بودیم خیلی خوش می کذشت ودر گفته هایش همیشه
من را امیدوار می کرد که زندگی خوبی برایت درست میکنم  وهمیشه قول میداد که به تهران می رویم وخواهی
دید  برایت  چکار می کنم به هر صورت مراسم عروسی ما توسط فامیل بر پا شد و مابه خانه ای که از قبل
کرایه کرده بود رفتیم چند ماهی گذاشت تا اینکه یک روز گفت تصمیم گرفتم برویم تهران
زندگی کنیم  تمام فکرهام  کردم اول خودش به تهران رفت وجای ومکانی تهیه
کرد و پس از یک ماه مرا هم به تهران برد خانه کوچکی نزدیکهای نارمک کرایه کرده بود
ویک مغازه کوچک خواربار فروشی مهیا کرد مدتها بامشکلاتی که داشت به زندکی ادامه دادیم وگله ای هم نداشتیم تااینکه با
همسایه های اطراف رفت وآمد داشتیم روزها می گذاشت وکم کم بااین زندگی خو گرفته
بودم تا اینکه رفت وآمد همسایه ها به منزل مان برقرار شد  دختر همسایه بنام مهناز روزهای بیشتری می آمد کم
کم از رفت وامد ن او مرا به شک انداخت تا اینکه از او خواستم کمتر به منزلمان
بیاید . ودر همین فاصله اخلاق شوهرم هم عوض شده بود بعد از مدتی متوجه شدم با همسرم
خیلی نزدیک شده بطوریکه پرده حیا را دریده بود   شوهرم
دیگر اعتنایی نمی کرد وقتی معترض می شدم صدایش را بلند می کرد وفریاد می زد وبعضی مواقع دست به روی من بلند می کرد دیگر کار از کار گذشته بود وآنها قرار ازدواج
گذشته بودند دیگر جای من انجا نبود با اینکه دوسال باهم بودیم زندگی را رها کردم وامدم ودرخواست طلاق
دادم وحالا ازان زندگی نکبت بار رها پیدا نکردم گرفتار نا مردمیها شدم .در حالیکه
بغض گلویش را می فشرد در گوشه ای نشست  نمی
توانستم در آن لحظه برایش کاری کنم ولی قول دادم که حتما برایش کاری بکنم . مدتی
گذشت فرصتی برایم پیش آمد که پی گیرمسائلش باشم چند روزی با مسولین صحبت کردم وقول
دادند که نسبت به تغیرکار ایشان حتما  ترتیب اثر داده خواهد شد. از ساختمان بیرون آمدم
واز اینکه مشکلات برای مردم دردسر افرین شده بود در عذاب بودم روز بعد تلفن کردم وجریان را برایش گفتم که چند
روزی باید صبر کند  خیلی خوشحال شد ودر انتظاربود
تا هرچه زودتر وضعیت شغلی او عوض شود انتظار خیلی سخته بالاخره روز موعد فرا رسید
وجایش عوض شد مدتها گذشت وضعیت بهتری پیدا کرده بود خوشحال بود من هم خوشحال بودم
اوائل که مشغول کار شده بود از وضعیت  کاریش تلفن می کرد ومرا در جریان قرارمی داد  ولی بعداز مدتی  به خاطره شوغی کار ازاو خبری نداشتم ولی
میدونستم مشغول کار است توی فکر بودم و پیش خودم گفتم چرخ فلک روز گار همنیطور است
که می چرخد .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/24:: 9:1 صبح     |     () نظر
http://taksetareh.parsaspace.com/A2.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/23:: 8:49 صبح     |     () نظر

پس از مدتها مشکلات شهری فرصتی پیش آمد تا
سری به پدرو مادرم که در روستا زندگی می
کنند بزنم واز نزدیک انها راببینم با توجه باینکه اواخر پائیزبود و هوا سرد تصمیم نهایی خودم را گرفته بودم که از محیط
شهری دور شوم مقداری لباس گرم دورن کیف دستی خودم قراردادم وباخودرو خودم به راه
افتادم پس از ساعتهارانندگی بالاخره به روستای دلخواه خودم رسیدم خانواده ام همگی
در انتظارم بودند لحظه دیدار خیلی جالب بود وقتی انسان اعضای خانواده را می ببیند
واقعا خوشحال می شود وقتی در فضای روستا قرار گرفتم یک لحظه احساس کردم از زندان
ازاد شدم حیاط وخانه بزرک را با اپارتمانی که به اجبار مجبور هستی در انجا زندگی
کنی مقایسه کردم ونفس راحتی کشیدم وترس از دوده نداشتم یک راست به اطاق خودم رفتم
همه چیز سرجای خودش بود بااین تفاوت که مادرم آنرا هرروز تمیز می کند برادرم
وخواهرم از دیدن من واقعا خوشحال بودند . آنشب را تا دیر وقت مشغول صحبت بودیم
وهرکدام موضوعی را مطرح می کردند .فرادی آنروز تصمیم گرفتم برای گردش در اطراف روستا بروم دقیقا روز 5شنبه
بود از کوچه سرزیر شدم ودراطراف روستا قدم می زدم که مش سکینه را دیدم قبل از
اینکه او بخواهد سلام کند من سلام کردم لحظه ای مکث کرد گفت

http://www.arasism.com/photo/tmb640_masoole_arastoo_ver_.jpg

 پسر
...... هستی ؟

گفتم بله برای دیدن آمدم .

گفت خوب کاری کردی.

گفت نمی خواهی سری به آن بالائی ها
بزنی ؟

 گفتم مش سکینه آنها همین پائینی بودند که حالا
بالا رفتند.

گفت وا!! این چه حرفی که می زنی ؟

اصرار داشت که سری بالا بزنیم باهم قدم زنان به
راه افتادیم تا به دو بهشت معصوم برویم با
اینکه سنی ازاو گذشته بود ولی چنان قدم های محکمی بر می داشت که من قادر نبودم در مسیر راه درختان براثرسرما
پائیزی بیشترین برگها یش را زیر تنه خودش ریخته بود وبعضی مواقع باد انها را به
اطراف پراکنده می کرد شادابی ونشا ط در چهره او نمایان بود در بعضی مواقع در بین
راه می گفت مادر خسته نشی ؟ بعد از مدتی
به بهشت دو معصوم که در بالای تپه ای قرار داشت رسیدم تعداد محدودی قبور در آنجا
به خاک رفته بودند . مش سکینه در اولین فرصت سراغ شوهرش مش غلام رفت پس ازحمد
وسوره که خواندیم نگاهی به هم کردیم گفتم مش سکینه آمدیم بالا وسری هم زدیم واقعا از دست شوهرت راضی بودی؟ گفت ببین مادر
این رسم روزگاره.

گفتم درست .از خود ت شروع می کنم مش
غلام درزنده بود نش برایت چکار کرد که حالا اصرار داری سری باو بزنی ؟ چرا فرزندانش نیامدند باید به کسی سر بزنی که
مستحق آمدن برای او باشی . مش سکینه در حالیکه چادر خال خالی خودش را جمع جور می
کرد به آرامی گفت .

ذیل شده درجوانیش مرتب مرا کتک می زد وچنان
زندگی را برایم سخت گرفته بود که بدون از او نمی توانستم یک لیوان آب بخورم با آمدن اولین بچه در زندگیمان حتی برای محض
رضا خدا کمکی به من نمی کرد در بد ترین شرایط من بچه ها را بزرگ کردم هرچه کارمی
کرد فکرتریاک وغیره می کرد در طول زندگی با بدبختی زندگی کردیم واین خانه هم ارث
پدری او هست که مانده اگر به او سر نزنم
جواب مردم را چه بدهم از روی مزار بلند
شدیم و به یک یک آنها سر زدیم وهرکدام داستانی داشتند .

گفتم مش سکینه نمی خوام بگم همه خوب
یا بدند ولی  حالا فهمیدی اینها همان ادم
های پا ئین بودند که آمدن بالا ؟

این ادم ها وامثال آنها برای مردم
چکار کردند حنی توی زندگی خودشان دست یک نفر را نگرفتند به یک موسسه خیریه کمک
مالی نکردند تا توانستند در این مملکت کلاهبرداری وحقه بازی و مال مردم خوردن را
بیشه کردند . مش سکینه دستم را گرفت وگفت مادر بیا بریم حق با توست این ها همان آدم
های هستند که پائین بودند ورفتند بالا . خدا رحمت کند همه آنها را ولی چه کنیم که
ما ل دنیا چشم آنها را کور کرده به جز خودشان کسی دیگری را نمی بیند من نباید حالا
پس از چندین سا ل در خانه های مردم کارکنم بچه ها همگی رفتند واصلا کاری برایم
نکرده اند ولی با این حال خدا بزرگ است . آهسته آهسته از تپه سرازیر شدیم مقداری
پول یواشکی در دستش گذاشتم واز او خدا حافظی کردم .نزدیک غروب بود به متزل آمدم در
گوشه ای از اطاق پیش پدرم نشستم صحبتی نکردم ولی دلم گرفته بود پیش خودم می گفتم
ما به کجا داریم می ریم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/21:: 4:9 عصر     |     () نظر
http://www.kodak.com/US/images/en/corp/membersGallery/wallpaper/1024_768/GARDEN.JPG

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/18:: 2:34 عصر     |     () نظر
http://image.kocholo.ir/Asheghaneh/kocholo0038.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/18:: 1:20 عصر     |     () نظر
http://i19.tinypic.com/2ik8d91.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/9:: 4:12 عصر     |     () نظر
http://cmesle4u.persiangig.com/vahid/in7hg1.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/5:: 8:22 صبح     |     () نظر
   1   2      >