[ و به کسى که در محضر او أستغفر اللّه گفت ، فرمود : ] مادر بر تو بباید گریست مى‏دانى استغفار چیست ؟ استغفار درجت بلند رتبگان است و شش معنى براى آن است : نخست پشیمانى بر آنچه گذشت ، و دوم عزم بر ترک بازگشت ، و سوم آن که حقوق مردم را به آنان بپردازى چنانکه خدا را پاک دیدار کنى و خود را از گناه تهى سازى ، و چهارم اینکه حقّ هر واجبى را که ضایع ساخته‏اى ادا سازى و پنجم اینکه گوشتى را که از حرام روییده است ، با اندوهها آب کنى چندانکه پوست به استخوان چسبد و میان آن دو گوشتى تازه روید ، و ششم آن که درد طاعت را به تن بچشانى ، چنانکه شیرینى معصیت را بدان چشاندى آنگاه أستغفر اللّه گفتن توانى . [نهج البلاغه]
د یپرس

خدایا : درپیشگاه تو ایستاده ام ودست هایم را به سوی تو دراز کرده ام .

 پروردگارا: ازتو می خواهم که طبع مارا آن چنان بلند کنی که در

 برابرهیچ چیز جز خودت تسلیم نشویم .

 بارالها : به ما آنقدر ظرفیت بده که در برابر پیروزها سرمست ومغرور نشویم

 معبودا : در موقع خطر مرا تنها نگذاشتی تو در کویر تنهایی انیس

 شبهای تارمن شدی. تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی  وکمکم کردی.

  تورا همیشه شکرمی کنم ودرزندگی پر تلاطم خود

لحظه ای فراموشت نمی کنم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/31:: 11:38 صبح     |     () نظر

پس از ارتباط تلفنی تصمیم گرفتم خودم باید حمید را ملاقات کنم  وموضوع را  برایش توضیح بدهم برای یک هفته مرخصی گرفتم وبسوی اصفهان حرکت کردم بدون از اینکه به حمید اطلاعی داده باشم  فردای انروز حمید را دیدم از اینکه مرا دید تعجب کرد  استراحتی کردم وساعتی نکذاشته بود که تلفن زنگ خورد  ان طرف سیم شیوا بود که  صحبت می کرد  از حرف های انها فهمیدم که شیوا گرفتار شده ودارد به نوعی صحبت می کند که طرف  را جذب خودش کند وحمید جواب های بی ربطی می داد واز اینکه دوستم میان دو عشق گرفتار شده بود خنده ام گرفته بود بالاخره باید یکی را انتخاب کند با توجه باینکه  میدونستم که حمید پیش از حد خانم (ش) را دوست دارد که حاضر نیست به کس دیگری جواب بدهد برای اینکه شیوا ناراحت نشود سعی می کرد او را به نوعی قانع کند حدود چند دقیقه ای صحبت شد گفتم چه خبره ؟ نگاهی به من کرد وگفت تمام این مشکلات زیر سر توست که برایم درست می کنی فعلا توری صحبت کردم که ناراحت نشود .به حمید گفتم از امروز فرصت داری فکری برای خودت بکنی اگر واقعا خانم( ش) را دوست داری اولین کاری که می کنی باید خودت را انتقال بدهی وبعد بروی با او صبحت کنی ومشکلات به وجود امده را بر طرف کنی تا اینجا بامن بود بقیه اش با خودت . حمید در حالیکه به فکر فرو رفته بود با خودش نقشه می کشید چه کند . پس از لحظه ای سکوت گفت خودت را جای من بکذار از کجا میدونی که خواستگارش اورا لمس نکرده واورا در اغوش نگرفته وفردا برایم مشکل درست نشود .درسته که من اورا دوست دارم ولی نمی توانم قبول کنم روزهایی که با او بوده وهرروز اورا می دیدم درخیابان ونقاط دیگر شهر  را چه میگی  ؟ من اگر محل کارم را ترک کردم به خاطر همین مسله بوده و دلیل دیگری دارم  شهری که یک عمر در ان زندگی کردم وجب به وجب  ان برایم خاطره بودوبا ان موقعیت شغلی واجتماعی که داشتم چرا ترک کردم و امدم . به صرف اینکه پشنهاد ازدواج ندادم باید ارزوهای چندین ساله مرا به باد بدهد اگر او راست می گفت چرا چیزی راجع به نامزدش قبل از اینکه جواب مثبت بدهد نگفت چرا بدون اطلاع من با او در ارتباط بود صحبتی نکرد تا اورا از وضعیتی که دارد روشن کنم حداقل یکبار فقط یکبار بمن می گفت . حالا چگونه می توانم خودم را راضی کنم وبه سراغش بروم ویا تلفن بزنم او انقدر خود خواه شده که به خودش اجازه نمی دهد تلفن بزند  وجریان را برایم باز گو کند آن وقت راجع به من باتو صحبت می کند . درسته دوستش دارم وخیلی خاطرش برایم عزیز است من عشق اورا پاک نگه داشتم نمی     

 

 خواستم به جز خودم مال کس دیگری باشد اگر تا حالا به او چیزی برای ازدواج نگفتم می خواستم شرایط مادرم را برای او روشن کنم می خواستم که او هم مادر مرا دوست داشته باشد . پس ان همه صحبت ها راجع به اینده  گفتیم همش باد هوا بود .حالا چکونه می توانم در ان شهر زندگی کنم که نکویند قبلا نامزد فلانی بوده یک عمر زندکی است خودم ماندم چه کنم . باید فکر کنم بدون مطالعه نمی توانم تصمیم بگیرم . بیا بریم عشق ما هم تاریخی شده در حالیکه از منزل بیرون می رفتیم حمید گفت نمی دانم چه جوابی به شیوا بدهم در بین راه به یکباره روی به من کرد وگفت توی حرفهایت شنیدم که مشکل ازدواج پیدا کردی چرا بمن حرفی نزدی ؟ هم چنین صحبتی نبوده که میگی؟اگر میدونی موضوعی است بگو نکذار مثل من گرفتار چنین عذابی شوی . گفتم حمید تو اول مشکل خودت را حل کن بالاخره ما هم خدایی داریم ؟حمید گفت می خواهم با شیوا صحبت کنم ولی نمیدانم به او چه بگویم به شرطی با او ارتباط برقرار می کنم که تو موضوع ازدواج خودت را برایم بگوئی ؟ گفتمش دوست عزیز تو اول از این درد وغم بیرون بیا بعدا برایت خواهم گفت . حمید گرفتار خیانت وعشق جدید شده بود نمیدانست چه کار کند روی به من کرد  گفت با شیوا مرتب در تماس هستم واو خیلی اظهار علاقه می کند صمیمیت وعلاقه او به من ومادرم خیلی زیاد است افکارش در طول این مدت دوستی خیلی عالی است واز ان دسته دخترانی است که می فهمد می خواهم اورا در جریان عشق (خانم ش) قراردهم نمی خواهم بعدا مشکلی پیش بیاید .گفتم حمید فکرهایت را کردی مطمن هستی که دیگر نمی خواهی با (خانم ش) ارتباط داشته باشی ؟ فکرهایم را کردم هرچه می سنجم  چرا بدون علت مرا ترک کرده نمیدانم .باتو که دوست منی مشورت می کنم خودت را جای من بکذار اگر چنین وضعی داشتی قبول می کردی ؟ گفتم این بلا سرم امده  وبرای همیشه اورا ترک کردم.ولی خانم ( ش) خیلی پشیمان شده وخودش هم می داند که اشتباه کرده . مسله یک عمر زندگی کردنه امروز ممکنه قبول کنم فردای اگر مشگلی پیش امد چکارکنم باید علاقه اورا از دلم ببرم با توجه باینکه اولین عشق من در زندگی داشتم . در این فاصله پیامک شیوا شنیده شد حمید گفت پیامک خودشه .گفتم حمید یادته گفتم دختران خوب در این دنیا زیاد هست فقط در صدی از دختران هستند که جاه طلب وخودخواهند  وهرچه تنها تر بشن دنیا کمتر اون ها را می خواهد ویک روز می بینند که چقدر فراموش شده اند امروز خوشحالم که با شیوا آشنا شدی که یکی از همکاران من است دختر خیلی خوب واجتماعی وخانواده آنها خیلی محترم هستند اگر واقعا روزی تصیم داشتی اورابه همسری انتخاب کنی مرا در جریان قراربده. .حمید گفت اول می خواهم با او صحبت کنم باید از مساله من با خبر باشد بعد تصمیم می گیرم .حمید نمیدانست که مشکلات خودش را با همکارم  در میان گذاشتم فقط طوری باید با شیوا صحبت کنم که بگوید در جریان زندگی او نیست در فرصتی که برایم پیش آمد تلفنی با شیوا صحبت کردم وجریان را برایش توضیح دادم واز قول خودم گفتم که می خواهم حمیدرا به تهران بیاورم که صحبتی داشته باشی از شیوا خدا حافظی کردم   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/27:: 9:21 صبح     |     () نظر

 بعد از مدتها تصمیم گرفتم بدون اطلاع حمید سری به محل کار خانم (ش) بزنم وجویای حال او باشم با یکی از دوستان حمید تلفنی تماس گرفتم وقرار شد چند روزی  مهیمان احمد باشم  وعازم خوزستان شدم وقتی احمد دوست  وهمکارقدیمی اورا دیدم خیلی خوشحال شدوهمش سراغ حمید را می گرفتند .چندروزی مرتبا به محل کارش می رفتم .به احمد گفتم دوست دارم خانم (ش) را ببینم گفتند محل کارش انطرف ساختمان است که باما فاصله چندانی ندارد وبه تنهائی به سراغش رفتم واطاقش را پیدا کردم .در اطاق را زدم ورفتم تو تما م مشخصاتی که حمید داده بود دقیقا خودش بود با چشمان سیاهش در مرحله اول جلب توجه می کرد .گفتم من دوست حمید ........هستم به ناگه از جایش بلند شد ومرا بسوی صندلی دعوت به نشستن کرد خانمی خوش مشرف وبقدری جذاب صبحت می کرد که من فراموش کردم برای چه کاری آمدم .بی مقد مه پرسید حال حمید چطو ره خیلی وقته که از او خبری ندارم اینقدر بی معرفت که حتی یکبار بمن تلفن نزد که حالم را بپرسد گفتم

انچنان حال خوبی ندارد برای همین خاطر آمدم باشما صحبت کنم .خانم (ش) گفت

  

  خدای نکرده حال خیلی بدی ندارد ؟گفتم انچنان خوب هم نیست ساعتی نشستم وصحبت کردیم وقرار گذاشتیم بعد از وقت اداری همدیگر را در رستوران شهر ببینم چند ساعتی که وقت بود مشغول تماشای شهر شدم ودر بازار شهر هدیه ای خریداری کردم پیش خودم می گفتم بدون از اینکه با حمید مشورت کنم پیش دوستش آمدم .همینطور نگران بودم تا وقت موعد رسید در رستوران منتظر بودم سرساعتی که گفنته بود امد خودم شیفته رفتارش شده بودم .برایم سفارش غذا داد وقبل از اینکه غذا بیاورند برایم بدون مقدمه تعریف کرد . واقعا حمید بی معرفته ازروزی که رفته حتی یک تلفن بمن نزد .من اشتباه کردم  اشتباه بزرگی  بودحتی یک روز نیامد با من صحبت کند که از اشتباهم برگردم من میدونم که هرچه دارم از اوست او بود که دست مرا گرفت در سخت ترین شرایط که امکان استخدامی نبود چقدر برایم تلاش کرد وزحمت کشید وکار یادم داد وبه کمکم آمد وهمیشه یک پشتوانه محکمی برایم بود تمام این ها را حس ولمس می کنم ومیدونم وبا شهامت میگم اظهار علاقه باو کردم من حمید را از جانم بیشتر دوست دارم ودر طول مدت آشنائی هیچوقت ندیدم که صحبت از ازدواج بکند وهمیشه می گفت دوستت دارم . من در طول این مدت فکرکردم حمید دوست دارد که به همین صورت باشد این بود که از طرف یکی از همکاران پس از چندین بار که تقا ضای ازدواج به من داد انجا بود که فاصله خودم را با حمید زیاد کردم نمی خواستم یکباره این صممیت را پاره کنم چندین روز با همکارم بودم ودر کمتر از دوماه فهمید م که مرد زندگی نیست فقط به صرف کلمه ازدواج می خواهد از من سوء استفاده نماید این بود دیگر باو اجازه ندادم حتی یک کلمه با من حرف بزند بین من واو هیچ چیز نبود . حمید در همین فاصله به حرف  همکاران دیگرکه  باو گفتند که من با او ارتباط دارم هککاران ذهن اورا نسبت بمن بد کردند و تصمیم به انتقال به اصفهان گرفت وقتی متوجه شدم که او بدون خدا حافظی از من به اصفهان رفت شما نمیدونید چقدر من تنها شدم تنهائی را در آن موقع حس کردم انگار هیچ کس را در این دنیا نداشتم چندین بار می خواستم باو تلفن بزنم گفتم شاید حمید جوابم را ندهد وامروز برای شما که نزدیکترین دوست او هستی می گویم چندین روز مریض شدم بطوریکه در بیمارستان بستری شدم حتی دوستان گفتن به حمید زنگ بزنیم دلم برای مادرش می

 

 سوزد پیرزن بدون از اینکه بدونه چه اتفاقی بین من وحمید افتاده مراهم نفرین کرده باشد ولی خدا شاهد می گیریم همانقدر که حمید مرا دوست دارد شاید من بیشتر اورا دوست دارم ولی حمید هم اشتباه کرد چرا نیامد از من دفاع کند چرا نیامد بگوید این مرد زندگی نیست چرا نیامد همان موقع به من پیشنهاد ازدواج بدهد چرا از عشق خودش دفاع نکرد ومرا تنها گذاشت ورفت وتما م گناهان را به گردن من انداخت در همین فاصله غذا حاضر شده بود وکارسون غذا را روی میز می گذاشت چشمان خانم (ش) پراز اشک شده بود وسرش را پائین انداخت ودستمالی بدست اودادم وگریه امانش نمی داد . قدری صبرکردم گفتم مثل اینکه آمدن من اشتباه بود ودر حالیکه گریه می کرد گفت این کار را حمید باید می کرد هر چند بین تو وحمید فرقی نیست حمید مرا دیوانه کرده از آنروز تا حالا همش به فکر او هستم وروز گار خوشی ندارم اگر روزی حمید بخواهد به پایش می افتم واز او معذرت خواهی می کنم چرا عشق ما جدا شدنی نیست هردو ما اشتباه کردیم این اشتباه باید بوسیله شما درست شود . سکوتی بین مان حکفرما شد به هرصورت غذا را صرف کردیم اورا به منزلشان رساندم اصرار دا شت که شب برای شام به منزلشان بروم قبول کردم گفتم حتما می اِیم .در بین راه هزار بار به حمید لعنت فرستادم که با خودش چه کرد که این دختر که از گل پاکتراست آنچه حمید راجع باو می گفت واقعا حق داشت دختری باریک اندام سبزه با اخلاق خوب وبا چشمان نافذ وزرنگ در کارش که جوانی آرزوی ازدواج با اورا را دارد واین همه علاقه نمی دانستم چه کار کنم . شب فرا رسید دسته گلی از گل های رز قرمز وچند شاخه گل رز سفید همراه با هدیه ای از طلا برایش تهیه کردم .حمید می گفت گل رز قرمز را خیلی دوست دارد وهمیشه از من می خواست اگر برایش گل خریداری میکنم حتما قرمز باشد حرف حمید یادم بود .راهی منزلشان شدم وقتی زنگ را به صدا در آوردم خودش در را برویم باز کرد در حالیکه پیراهن گل بهی به تن داشت همراه با آرایش نسبتا ملایم که کرده بود واقعا خوشگل شده بود دسته گل همراه با هدیه از طرف حمید با ودادم خیلی خوشحال شده بود  وارد منزل شدم مرا به پدرش واعضای خانواده اش معرفی کرد ودر روی مبلی قرار گرفتم بی اختیار چشم اطراف اطاق می گشت که مادرش گفت همش سلیقه (ش) است گفتم البته که باید سلیقه ایشان باشد .خانواده مهربان خوبی داشت پذیرائی خیلی خوبی از من کردند

  

  ومشغول صبحت کردن با پدر ومادرش شدم گفتند ازاینکه شناخت کاملی از حمید داریم نمیدانم چرا انتقالی گرفت ورفت سولاتی بود که می کردند ومن هم جواب می دادم در همین فاصله خانم (ش) با بشقابی از میوه سراغ آمد وپرسید از حمید برایم بگو می دونم که از دستم خیلی نا راحته ولی شما باید این فاصله که بین من واو افتاده را از میان برداری وبگویی که من به جزء اوبا کسی ازدواج نمی کنم وبگو اشتباه هنگام وقوع دردناکنند ولی بعدا همان اشتباه خود تجربه اند .آنشب صحبت راجع به حمید بود خانم (ش) گفت تمام کارهای حمید را کردم که به هر ترتیبی که شده باید به شهر خودش بیاید و در کنار من کار کند واین نیست که مرا با یک دنیا خاطره تنها بگذرد وبرود من فقط با خاطرات دوران گذاشته که با او داشتم زندگی می کنم خیلی حرفهای دیگری دارم که بگویم ولی او باید پیشم باشد . اینجا بود که سکوت کرد در همین فاصله دریافتم که حمید مقصر اصلی است وانچه راجع به او می گفت آنقدرها هم زیاد نبود که خودش را به این روز بیاندازد .در یک لحظه متوجه عکس حمید شدم که در کنار خودش بود به اهستگی گفتم مثل اینکه آن عکس اشنا است گفت آره این عکس حمید بی معرفته منه . همگی زدیم زیر خنده پدرش در همین موقع گفت به پسرم بگو سری به ما بزنه دلمان برایش تنک شده . این رسمش نیست بدون خدا حافظی ازما و شهر خودش را ترک کند حرفی نداشتم که بگویم مجبور به سکوت شدم  ساعت دیر وقت بود از آنها تشکر کردم ودر همین موقع خانم (ش) گفت خودم می رسانمت هرچه گفتم خودم می روم قبول نکرد باهم به طرف ماشین آمدیم دورن ماشین گفت میدونی امروزبهترین روز زندگی من است چرا شما بوی حمید  مرا میدهی ودوستی که این همه شهامت داشت آمد که این مشکل را به نحوی به وجود آمده بین من وحمید فاصله انداخته مثل پرده کنار برود ومن به وجود تو افتخار می کنم از قول من باو سلام برسان وبگو که من دیگر طاقت دوری تورا ندارم تلفن بزن که منتظرم درهمین موقع به درب منزل رسیده بودم که از خودرو پیاده شدم واز او خدا حافظی کردم. فردای آنروز از احمد وبقیه خدا حافظی کردم وبه سوی تهران حرکت کردم درون اتوبوس محوی صبحت های (ش) شدم که چقدر متین وخوب صحبت می کرد حمید در انتخابش موفق بود ولی نتوانسته بود به خوبی آنرا حفظ کند وزود تصمیم گرفته بود بدون از اینکه با کسی مشورت کند وحرفهای دوستانش را گوش کرده وتصمیم به انتقال گرفته بود دربین راه نمی دونستم چگونه به حمید بگوید پیش او بودم در طول مدت حرکت تمام فکرم را احاطه کرده بود که با چه خانوادهای محترمی هم صبحت شده بودم اتوبوس جاده را می شکافت وپیش می رفت وصدای نمایش فیلم در دورن اتوبوس چشمانم  به فیلم خیره  شده بود ولی فکرم جای دیگر بود فردا صبح به تهران رسیدم با تنی خسته به سرکار رفتم در اولین فرصت شیوا را دیدم ولی از اینکه رفتم و خانم (ش) را دیدم چیزی نگفتم فقط گفتم برای دیدن مادرم رفته بودم شیوا سراغ حمید را گرفت وگفت چندین بار با حمید صحبت کردم مثل اینکه چیزی را گم کرده بود .پرسیدم چیزی شده ؟گفت نه .گفتم چرا مثل اینکه سرحال نیستی ؟ گفت به تو که مرا در چه بازی قراردادی؟ گفتم مگر چه شده .گفت گرفتار حمید شدم .زدم زیر خنده راست میگی ؟گفت اره .دورغم چیه .حمید خیلی خوبه واقعا از صبحت کردن با او لذت می بردم از وقتی که اورفته جایش خالی است چندین بار با او صبحت کردم ولی نتوانستم علاقه خودم را باو بگویم . گفتم شیوا چه میگی مطمنی داری این حرفها را می زنی ؟ شیوا در حالیکه سرش را پائین انداخته بود گفت امروز می فهم که چقدر دوستش دارم با توجه به صبحت هایی که توگفته بودی واقعا مرد مورد علاقه من است . گفتم اگر حمید جواب رد بدهد چه می شود ؟گفت نمیدانم ولی می خواهم موضوع را با او مطرح کنم .دیدم وضعیت خیلی نا جور است باید هرچه زودتر حمید را ببینم ملاقات خودم با (ش) را با او در میان بکذرم برای همین آخر هفته تصمیم گرفتم به اصفهان بروم وخودم را به حمید برسانم . مجبور شدم تلفنی صبحت کنم این بود که اورا در جریان کذاشتم وگفتم به دیدن  خانم (ش)  رفتم حمید باورش نمیشد ولی قبول کرد .گفتم حمید اشتباه کردی همانطور که تو اورا دوست داری شاید او صد برابر تورا دوست دارد وقبول کرده که اشتباه کره ولی زود متوجه شده واز او فاصله گرفته حمید خنده زهرداری کرد و می خواست از من اطلاعات بگیرد ومن ادامه دادم گفتم ولی یک مشگل بزرگی دیگری بوجود آمده وآن مسله شیوااست او به تو علاقه مند شده وچندین بار می خواسته موضوع با تو در میان بکذرد ولی قادر به این کار نبوده حمید گفت من از دید ازدواج به او نگاه نکردم واورا یک دوست خوب می دانستم واز اینکه فکر وایده او آشنا شدم خوشحال بودم ولی فکر نمی کردم که چنین وضعی پیش بیاید .دقایقی سکوت شد وگفتم تو نگران نباش خودم مسله را حل می کنم از حمید خدا حافظی کردم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/12:: 11:47 صبح     |     () نظر

در راه عشقت پای من لغزنده است از تو شرمنده ام می دانم که رنگین کمان از نگاهت رنگ می گیرد وآسمان صدای تو را دوست دارد چشمان پر فروغت را با یک آسمان ستاره عوض نخواهم کرد . من برای دیدارت یک دریا اشک ریخته ام صدایت می زنم  تا پاسخم دهی خوشحالم که تورا دارم . باز تاب خوبی های ترا در آئینه صداقت هر لحظه می بینم من ترا یافته ام .روی پرهای خیال ودر لحظه تنهایی خورشید به دنبال تو غریبانه همه جا گشته ام حتی در لحظه های نابی که قلبم مالا مال از عشق توبود از همان روز که رفتی هم چون شایق دغدار تو بودم .می دانستم که گریه کردی .می دانستم زیر باران پائیزی اشک ریختی . به خدا من لایق این همه مهربانی تو نیستم ای بهار همیشه سبز قلبم برایت می تپد .این قدر این راه بی انتها را نگاه می کنم تا از جان وعشقم بکذری در فردای انتظار بسوزم .همیشه بمان تا دلم را به دریای همیشه بی کران عشق تو پیوند بزنم

نوشته شده توسط آرزو


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/8:: 2:58 عصر     |     () نظر

عشق بازی نادرستی است که انسان وقتی در محیط آن قرار می گیرد تازه می فهمد که بازیچه ای پیش نبوده


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/2:: 4:8 عصر     |     () نظر

دو هفته بعد حمید تلفن کرد که برای دیدنم همراه مادرش می اید قبل از آمدن حمید ویلائی مجهز با همه امکانات در شمال که مربوط به یکی از همکاران بود در اختیار گرفتم وبا چند تا از دوستان همکار تماس گرفتم در صورت امکا ن برای یک هفته برای امدن دوستم ومادرش به شمال برویم همگی در جریان زندگی حمید بودند قبول کردند که همراه من به شمال بیاینداواخر هفته بود که دوستم به همراه مادرش پیشم امد وروزبعد مستقیما به ویلائی که از قبل در شمال تهیه کردم بودم رفتیم همه گونه امکانات فراهم بود حمید با دیدن این همه دختر تعجب کرده بود یک راست سراغ مادر حمید رفتند واورا در اغوش گرفتند مثل اینکه سالیان سال همدیگر را می شناختن هریک به نوعی حمید را محاصره کرده بودند وهیچکدام صبحتی از مسائل عشقی حمید به میان نیاوردند خودشان می خواهند وضعییت حمید را به سنجند وبدونند که حمید چه جور ادمی است حمید مرا صدا کرد وگفت این چه بساطی است که درست کردی گفتم هیچی خودت بهتر میدانی که کسی را ندارم از تو پذیرائی کند مجبور شدم از همکارانم بخواهم در این راه کمکم کنند.

هریک از دختر ها مشغول کاری شدند وبساط پدیزائی را فراهم می کردند مادر خیلی خوشحال بود که حمید به مسافرت آمده تا کمی از فکر گذشته بیرون بیاید واز من تشکر می کرد گفتم . مادرحمید را چنان بسازم که خودش هم ندونه مادر خنده ملایمی کرد وگفت خوشحالم که دوستی مثل تو دارد .

ساعت 10 صبح بود من وحمید وشیوا ونسترن برای خرید با خودرو بیرون رفتیم شیوا پیش حمید نشست ونسترن پیش من واز توی آئینه حمید را نگاه می کردم گفتم حمید حرفی نمی زنی ؟ حمید گفت رانند ه گیت را بکن وصبحت نباشد. زدم زیر خنده وگفتم حرفهای خودم را به خودم می زنی. به بازار شهر نزدیک شدیم ودر یک فرصت بدست آمده به شیوا گفتم حالا فرصت خوبی که حمید را عوض کنی واز هم جدا شدیم .

 

 

  شیوا به سوی حمید آمد وسعی می کرد بازار شمال را نشان دهد . شیوا گفت شما  مهیمان ما هستی باید به شما خوش بکذرد ازت می خواهم هرچه دوست داری بگو تا تهیه کنیم وغذاهای دختر تهران که درست می کنند به بینی . حمید گفت مگر غذا درست کردن هم فرق می کند . بله که فرق می کند حمید لبخندی زدوگفت امان از دست شما دختر های تهرون همش تقصیر این دوست منه که نمیدونم چه نقشه ای برایم کشیده ؟شیوا گفت چه نقشه ای ؟نمیدونم از دوستم بپرس .شیوا سعی می کرد همیشه همراه حمید باشد  .

عقربه ساعت 2 رانشان می داد که ناهار اماده شده بود وهریک چیزی می اوردومادر حمید هم تعجب می کرد  برای مادر احترام قائل بودند که فرصت باو نمی دادند که دست به کاری بزنند شیوا پیش حمید نشست وبرایش غذا کشید وبا هم مشغول غذا خوردن وصبحت شدند .

 

  بعد از ناهار حمید مرا صدا کرد وگفت راستش بگو چه نقشه ای برایم کشیده ای ؟گفتم چه نقشه ای . اخه می بینیم شیوا همش نزدیک من می شود وهمیشه همراه منشت ؟ حالا باو میگم که دیگه پیش تو نیاید. نه لازم نیست چیزی باو بگوئی .شیوا را دیدم  گفتم سراغ حمید نرو بکذر خودش طرفت بیاید .شیوا گفت مگر چیزی شده ؟ نه ولی شک کرده تو دیگه نرو . قرار شد عصر همگی کنار دریا برویم وشب را انجا باشیم .وسائل اولیه تهیه کردم  ساعت از شب کدشته بود که همگی کنار دریا جمع شده بودیم وآتش خیلی بزرگی درست کردیم وموزیک هم مشغول نواختن بود امواج دریا با صدای بلند بر ساحل می کوبید در زیر نور مهتاب شب بیاد ماندنی بود .حمید مرا صدا زد وگفت چیزی به شیوا گفتی ؟ گفتم نه مگر قراربود چیزی بگویم . اخه از بعد ازظهر به این طرف اصلا با من هم صبحتی نکرده اول مرتب سراغم می آمد مثل اینکه از چیزی ناراحت است . نه چرا فکر می کنی می خواهی صدایش بزنم ؟نه حتما کاری داره .انشب شیوا همش پیش مادر حمید بود واز او پذیرائی می کرد وحمید زیر چشمی حواسش باو بود .آنشب گذشت فردای آنروز شیوا برای خرید می خواست بیرون برود کلید ماشین از من گرفت ودر همین لحظه حمید گفت اگر اشکال ندارد من هم می آیم .هردو با ماشین بیرون به طرف شهررفتند .می دونستم که تیر شیوا به هدف خورده واین آغازآشنائی با حمید بود ساعتی طول کشید وشیوا اورا به سوی پارک مشرف به دریا کشید . حمید رو به شیواکرد وگفت از من ناراحتی ؟برای چی .آخه دیزوز تا حالا سراغی از ما نگرفتی گفتم شاید خدای نکرده خطائی از ما سر زده . چرا این حرف را می زنی دیروز سرم شلوغ بود فرصتی پیش آمد تا با مادرت صبحت کنم . حمید پرسید ازدواج کردی ؟ شیوا گفت والا ما دیکه پیر شدیم کسی سراغ ما را نمی گیرد .حمید گفت خانمی به این خوشگلی باید جوانها آرزو از دواج با تورا داشته باشند .شیوا ادامه داد که هنوز مرد مورد علاقه خودم را پیدا نکردم خیلی از جوانها تعهدی برای  ازدواج ندارند بالاخره وقتش که شد حتما این کار را خواهم کرد .حمید لبخندی زده وگفت این دوست خل وچله من را اگر می شد به راه راست هدایتش کنید که سر عقل بیاید . شیوا گفت او زندگی عجیب وغریبی دارد او به کسی علاقه دارد که فعلا نمی شود در مورد او صبحت کرد. حمیدبه ناگهان گفت مگر او هم مشکل دارد شیوا گفت نه سعی کرد صبحت را عوض کند .حمید از جایش بلند شد وگفت شیوا خانم از روزی که من آمدم از شما فقط مهربانی ومحبت دیدم و واقعا برایم جالب هستی ولی ازت خواهشی دارم اگر واقعا مشکی برای دوستم هست برایم بگو شیوا گفت جریان او زیاد است ولی نمی توانم بگویم چون دوست قسم خورده او هستم واو فداکارترین مردی است که تا کنون در عمرم دیدم .فکر کردی چرا ما پنچ نفر همکار آمدیم برای هریک از ما از جان خودش گذشته باندازهای اورا دوست داریم که جان خودمان را فدا او می کنیم ولی نمی توانم چیزی بتو بگویم چون او خیلی بزرگ ومهربان است .حمید گفت من هم یکی از حلقه ها هستم که شما ها به ان  پیوسته اید قبل از اینکه شما با او دوست باشید من بودم ولی تا کنون چیزی از گذشته خودش برایم نگفته  یعنی نمیدونستم که او هم کسی را

 دوست دارد .خوبه بریم منزل .شیوا گفت اقا حمید خواهش می کنم چیزی راجع به دوستت نگی که اگر فهمید ناراحت می شود ومن نمی خواهم که اینطور بشود حمید گفت قول می دهم در بین راه شیوا پرسید شما چرا تاحالا ازدواج نکردی ؟ حمید گفت هنوز فرصتی پیش نیامده اینقدر مشغول کار وزندگی شدیم که خودمان را فراموش کردیم در ضمن من یک مادر پیر دارم که باندازه دنیا دوستش دارم برای همینه هر کجا که می روم اورا باخودم می برم چه کسی را پیدا کنم که بتونه با مادر من زندگی کند من اگر رورزی قصد ازدواج داشتم باشم باید مادرم را هم دوست داشته باشد .شیوا گفت حتما کسی که بخواهد با تو زندگی کند این فکر را می کند چون وقتی شوهرش را دوست داشته باشد حتما خانواده اورا هم دوست دارد تازه مادرت خانم خیلی مهربانی است که کاری به کسی ندارد . تقریبا نزدیکی ها ی منزل رسیده بودند . روز های خوبی بود که یکی پس از روز دیگری سپری می شد وحمید خوشحال بود که با دوستان خیلی خوبی آشنا شده . یک هفته گذشت وتصمیم گرفتند که همگی به تهران برگردند بعد از ساعتی رانندگی به تهران رسیدند وهمگی از حمید ومادرش خدا حافظی کردند و رفتند شب که نشسته بودیم حمید به یکبار گفت کاش (خانم ش) هم اینجا بود در طول مدت همش به فکر بود بعد از دوروز حمید ومادرش به اصفهان رفتند. مدتی بعد شیوا پیشم امد وگفت می تونی تلفن حمید را بمن بدی گفتم شیوا نکند...........گفت نه بابا فقط می خواهم حالش را به پرسم آخه حمید واقعا پسر خیلی خوبی یود دلم می خواهد بااو صبحت کنم .مثل اینکه شوخی شوخی حمید کار دست شیوا داده بود بطوریکه مرتب همش صبحت از او بود و شیوا با حمید در ارتباط بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/2:: 3:59 عصر     |     () نظر

این مناظر مرا یاد خاطرات گذشته می اندازد

تو منو با کوهی از خاطرات تنها گذاشتی

  رسم ورسوم وقول عاشقانه را شکستی       

خاطرات به قلبم زخم می زند ودور می شوند

هرجا که می رنند تورا پیدا می کند

به خاطر وفاداری شکست

رویای دورغین فرومی ریزد

تمام ستم ها ومحبت ها را

هنوزباین دل افتخار می کنم

http://www.iranmania.com/cards/cardimages/actual/paint12.jpg

 که به تو وفا دار است

دل شکستن در ذات ما نیست

رو برگردان صورت در ذات مانیست

در کجای راه از همراهی با من باز ماندی

این سفر چگونه باید طی شود که تو جا زدی

دیوانه از مامی پرسه از شب چقدر مانده

در دوره فراموشی اند خاطرات چه چیزی باقی مانده

ا گر پروانه شمع را ترک کند به کجا می ره

من ترا فریب ندادم چرا این فکر راکردی

توعهدی که با من بستی شکستی

این چنان شعله ای از امید روشن کردی ورفتی

که تمام عمر در شعله های اون می سوزم

دوری پایان دوستی نیست

در عشق جائی برای شک نیست

جائی که عشق است فقط عشق است

احساسه که انسانها را به هم پیوند می دهد

وعشق را زنده نگه می دارد

خاطراتم سر شار از بی قراری است

 

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/2:: 12:42 عصر     |     () نظر

چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی که مدت ها بود ندیده بودم به سراغم امد وگفت تو که سرت توی کتابه می توانی مرا راهنمائی کنی ؟ گفتمش تا چه باشد . میگفت تصیمم گرفتم ازدواج کنم طرف از کلاس بالا است ولی قبل از اینکه به خواستگاری بروم می خواهم ببینم چیزی قبل از ازدواج هست که برایم بگوئی . گفتم ولا من چیزی نمی دانم باید بروی پیش انهائی که از این در دکانها دارند . گفت پس  توکه این همه داستانهای اجتماعی وزندگی  می نویسی ومن خواندم نمی توانی مرا راهنمائی کنی .گفتمش چرا ولی هیچ زنی با این اخلاقی که تو داری حاضر به زندگی با تو نیست تو اگر اخلاقت خوب بود سراغ من نمی امدی .دوستم گفت حرفت را زدی . گفتم آخه زندگی چیزی نیست که من در دو کلمه برایت بگویم . گفت تو برایم بگو قول می دهم همه آنها را رعایت کنم وهم چنین یاداشت های تورا مطالعه کنم . گفتم بریم در پارک بنشنیم تا برایت بگویم در ضمن کاغد وقلم هم تهیه کن  که بعضی نکات که لازم داری یادداشت کنی . قدم زنان به طرف پارک رفتیم واز نحو آشنائی خودش با نامزدش می گفت وحالا می خواهم در مقابل او کم نیاورم مسا ئلی هست که باید برایم بگوئی به پارک رسیدیم ودر گوشه ای از پارک روی صندلی نشستیم ومن شروع کردم نکاتی را برایش تعریف کردن وگفتمش اگر می خواهی که عشقت را برای همیشه  داشته باشی سعی کن این مطا لب را یاد داشت کنی . اول باید وفادار ومهربان باشی کاری کنی که هیچکاه موجب پریشانی طرف مقابل نشوی دوم توجه کردن باو اهمیت بدهی حتی کوچکترین حرکتی که در خانه انجام می دهد سوم خیر خواه وبخشنده باشی یعنی اینکه در زنگی باید تنوع داشته باشی وتا انجائیکه می توانی گذشت داشته باشی


چهارم باید صبور باشی سعی کنی عصبانیت به خودت راه ندهید ومسانل را تجزیه وتحلیل کن وبا حوصله به پایان برسان پنجم صادق باشی که حرف اول می زنه وهیچ چیزی مثل داشتن صداقت نیست وهمیشه راست گوئی را بیشه کن. ششم شوخ طبع باش زندگی بدون استرس وبذله گوئی در زندگی بیشه کن که خیلی مهمه. انعطاف پذیر باش در زندگی انسان دوچار تغیرات فراوان میشود حوصله داشته باش هفتم  سخاوتمند هدیه دادن در زندگی خیلی مهمه  گل و شکلات وکارت وهدایای  عشق  را محکم می کنه  همیشه در دسرس باشی یعنی اینکه برای صبحت کردن در کنار یکدیگر ودر اطراف شهر به گردش رفتند ودر نهایت عشق شما ماهیت حقیقی دارد وحتما نباید بر اسب سفید از ابرها پائین بیاید عشق وعلاقه با صرف وقت وانرژی بوجود می اید اینها نکاتی بود که باید رعایت کنی وهمانطور که برایت توضیح دادم وعشق محکمی خواهی داشت . دوستم نگاهی به من کرد وگفت اینها که تو گفتی من هیچ کدام ندارم .زمان می برد تا بتوانم خودم را به این مسائل برسانم واقعا توی زندگی باید اینها را داشته باشم . گفتم پس چی می خواهی با زور گوئی وتند خوئی زنکی کنی  معلومه که پس از مدتی کارتان به طلاق خواهد کشید سعی کن اول خودت را بسازی بعد وارد زنگی دیگران شوی .دوستم به آرامی بلند شد ودر حالیکه خیلی ناراحت بود از من خدا حافظی کرد وقبل از رفتن گفت پس من کجا زندگی می کردم که اصلا هیچ چیزی از مسائل زناشوئی نمیدانم .




کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/2:: 11:25 صبح     |     () نظر