نادانى بود به دنیا آرمیدن و ناپایدارى آن را دیدن و کوتاهى در کار نیک با یقین به پاداش آن زیان است ، و اطمینان به هر کس پیش از آزمودن او ، کار مردم ناتوان . [نهج البلاغه]
د یپرس

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه ان روز ندانست که آن گریه زچیست

باغ پرگل شد و هر غنچه به گل شد تبد یل

گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست

باغبان آمد و گلها را چید

رسم تقدیر چنان است و چنان خواهد شد

میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/2/28:: 8:14 صبح     |     () نظر
  1. 00000000000

    مبصرامروز نام مرا خواند ناگهان داد کشیدم غایب . رفقایم همه خندیدند که جنون گرفتم که فریاد زدم .

                 رفقا هیچ نمیدانستند که من اینجا و دلم جای دیگری فکر آنها سو درس است و کتاب فکر من جای دگر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/2/18:: 9:4 صبح     |     () نظر

<!-- /* :"T

دیرگاهیست که تنها شده ام  

 قصه غربت صحرا شده ام 

من که بیتاب شقایق بودم

 همدم سردل یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خالی کنند

تا نبینم که چه تنها شده ام

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/2/6:: 12:25 عصر     |     () نظر

<!-- /* Son1 {pag

یکی میگفت روزی به باغی رفتم که محل آمدن بعضی از بزرگان بود رفتم تا در آن فضای سبز وخرم خوش باشم .رئیس آنجا شاگردی داشت که با جد یت تمام و پرتلاش کار می کرد وهرچه امر ونهی به او می شد با چالاکی تما م ا نجام می داد .رئیس ان باغ تفریحی که از چالاکی شاگردش خوشش آمده بود باوگفت : آری همین گونه باش اگر همیشه همین طور باشی مقام خودرا به تو دهم و تورا به جای خود بنشانم . خنده ام گرفت و با خود اندشیدم که رئیسان این عالم همه در وعده دادن به زیر دستان این چنین هستند 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/2/6:: 7:59 صبح     |     () نظر

<!-- /*یکی از درخت زرد آلولی بالا رفته بود و میوه می خورد و برزمین می ریخت صاحب باغ دید و گفت چرا چنین میوه را حیف و میل میکنی؟ از خدا نمی ترسی ؟

گفت چرا بترسم درخت از آن خداوند است و من بنده خدا از درخت خدا می خورم.

صاحب باغ گفت باشد تا جوابت بدهم . صاحب باغ غلامش را صدا کرد وگفت طناب را بیاورد و مرد را بردرخت بست و چوب زدند . مرد فریاد بر آورد که از خدا نمی ترسید؟

صاحب باغ گفت چرا بترسم توبنده خدایی واین هم چوب خدا ست که بنده خدا را می زند.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/2/5:: 3:13 عصر     |     () نظر

<!-- /*

گذشته ها راخواهم بخشید زیرا آنان هم چون  

کفش های کودکیم نه تنها برایم کوچکند بلکه

با آنها از برداشتن گامهای بلند عاجزم .

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/2/1:: 7:50 صبح     |     () نظر