غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه ان روز ندانست که آن گریه زچیست
باغ پرگل شد و هر غنچه به گل شد تبد یل
گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و گلها را چید
رسم تقدیر چنان است و چنان خواهد شد
میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست
کلمات کلیدی:
<!-- /* Son1 {pag
یکی میگفت روزی به باغی رفتم که محل آمدن بعضی از بزرگان بود رفتم تا در آن فضای سبز وخرم خوش باشم .رئیس آنجا شاگردی داشت که با جد یت تمام و پرتلاش کار می کرد وهرچه امر ونهی به او می شد با چالاکی تما م ا نجام می داد .رئیس ان باغ تفریحی که از چالاکی شاگردش خوشش آمده بود باوگفت : آری همین گونه باش اگر همیشه همین طور باشی مقام خودرا به تو دهم و تورا به جای خود بنشانم . خنده ام گرفت و با خود اندشیدم که رئیسان این عالم همه در وعده دادن به زیر دستان این چنین هستند
کلمات کلیدی:
<!-- /*یکی از درخت زرد آلولی بالا رفته بود و میوه می خورد و برزمین می ریخت صاحب باغ دید و گفت چرا چنین میوه را حیف و میل میکنی؟ از خدا نمی ترسی ؟
گفت چرا بترسم درخت از آن خداوند است و من بنده خدا از درخت خدا می خورم.
صاحب باغ گفت باشد تا جوابت بدهم . صاحب باغ غلامش را صدا کرد وگفت طناب را بیاورد و مرد را بردرخت بست و چوب زدند . مرد فریاد بر آورد که از خدا نمی ترسید؟
صاحب باغ گفت چرا بترسم توبنده خدایی واین هم چوب خدا ست که بنده خدا را می زند.
کلمات کلیدی: