سه چیز است که نشانه اصابت رأی است : خوب برخورد کردن و نیک گوش کردن و پاسخ نیکو دادن . [امام صادق علیه السلام]
د یپرس


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 91/2/26:: 1:19 عصر     |     () نظر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 91/2/26:: 1:13 عصر     |     () نظر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 91/2/26:: 12:57 عصر     |     () نظر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 91/2/12:: 12:40 عصر     |     () نظر

نیمه های شب است و من خسته فکرم خسته و دلم برای شنیدن صدایش دل تنگ است به صفحه موبایل نگاه می کنم وساعت از 12 شب گذشته است واز اوخبری نشده است به یکباره روشنائی صفحه موبایل مرا به خودمی آورد و مثل همیشه با همان صدای آرام و دلنشینش مرا به وجد می آورد خواب از سرم می پرد و صدای خنده او همانند آهنگی است که همراه صدای اوشده است در لابلای حرفهایش چیزی است که می خواهد بگوید ولی قدرت بیان انرا ندارد و من اصرار می کنم ولی او نمی تواند بگوید به خودم نهیب می زنم که اتفاقی نیفتاده است چند ثانیه ای گذشت و من در خودم بودم هرچه او الو.... الو کرد صدایش را نمی شنیدم او مثل همیشه خنده می کرد ولی امشب برای اینکه من ناراحتم نشوم چیزی نگفت و پس از مدتی از او خدا حافظی کردم . من ماندم ویک دنیا فکر وخیال که بر مغزم حمله ور شدند نمی دانستم چیکار کنم انشب با تمام شب های دیگر فرق می کرد سرم را به آرامی بر روی بالش گذشتم و به سقف اطاق خیره شدم وبه گذشته خودم واو که تا اینجا آمده بودم فکر میکردم اوائل ورودم به دانشگاه بود که با او آشنا شدم در یک روز برفی که زمین پوشیده از برف بود بطوریکه به سختی می شد رفت و آمد کرد امتحان داشت و مضطرب به نزدیک او رفتم و پرسیدم خیلی ناراحتی گفت امتحان دارم ومسافت دور و از وقت امتحان گذشته سوار ماشینش کردم و اورا تا دم در سالن امتحانات بردم و تشکر کرد سرما امانش نمی داد .وقتی دورن سالن رفت گرم شد مسولین وقتی وضعیت را چنین دیدن اورا به نزدیکی بخاری سالن بردن تا بتواند آرامش خودش را بدست آورد زمان به سرعت می گذشت و سرما کولاک می کرد او مشغول امتحانش شد و من راهی منزل . چند روزی گذشت تا اینکه مجددااورا دیدم و به آرامی از کنارم گذشت نمی دانم چطور شد که بدون مقدمه بر گشتم و گفتم اگر کاری داشتید این شماره موبایل من است . دستش را دراز کرد و کارت را از من گرفت و پس از لحظه ای به خودم گفتم این چه کاری بود کردم واز خودم بدم آمد که چنین جسارتی کردم مدتها گذشت ومن بی خیا ل از همه چیز بودم تا اینکه پیامی بدستم رسید که از خوبیهای من گفته شده بود در صورتیکه صاحب پیام را نمی شناختم بی خیا ل شدم ولی چند روز بعد مجدا برایم پیامک آمد ولی جرات اینکه به صاحبش تلفن کنم را نداشتم پیش خودم می گفتم شاید اشتباه باشد تا اینکه در یکی از پیامک ها متوجه شدم که باید همان کسی باشد که با او آشنا شدم این وضعیت ادامه داشت تا اینکه پیامی رسید که در هفته اینده موضوعی را با شما در میان می گذرم دوباره به شک افتادم و نمی دانستم چه چیزی را می خواهد بازگو کند هفته برایم 70 سال گذشت وچه سخت است این 7 روز انقدر در انتظار بودم تا اینکه پیام رسید در دوکلمه دوست و همفکر باشیم . گوشی را زمین گذاشتم و به کنارپنجره رفتم و نفس عمیقی کشیدم و سرم را به کنارپنجره تکیه دادم و خدارا شکر کردم اتفاقی نبود از خانه بیرون رفتم و به کلمات نوشته شده توجه می کردم دوست و همفکر باشیم برایم جالب بود دوستی ما شروع شد بطوریکه دیگر از زندگی همدیگر با اطلاع بودیم واو می دانست که من چه مشکلاتی در خانه دارم خرج پدر و مادرم و تحصیل خواهر و کرایه منزل و غیره ............ ولی هیچگاه نددیدم صحبتی بکند و همیشه با من هم فکری میکرد به هرترتیبی بود تحصیل هردو ما تمام شد و من بیکار و او در یک موسسه مشغول کار شد و من روز به روز زندگی برایم سخت می شد در تمام کارها یاورم بود در یکی از روز ها در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و با حا لت ناراحتی گفت می خوام یک موضوع را باهات در میا ن بگذرم ولی نمی دونم چه جوری بهت بگم .لحظه ای مکث کرد و گفت دیشب برایم خواستگار آمده وبرای همین دیشب بهت زنگ زدم ولی شهامت گفتنش را نداشتم . نگاهی باو انداختم و توی چشمهایش نگاه کردم و چیزی برای گفتن نداشتم سرم را به زیر انداختم و به آینده ای که خودش بااطلاع بود نمی توانستم با او باشم مانده بوم چه بگویم قدم زنان به کنار حوضچه کنار پارک رسیدم در حالیکه آب به صورتم می زدم گفتم خودت می دانی که تمام وجود من هستی و خودت شرایط زندگی مرا می دانی خیلی دلم می خواست با تو باشم ولی می دانم زندگی توهم خراب می شود هرچه تلاش میکنم که زندگی خوبی داشته باشم ولی نشد و خوشبخبتی را برایت ارزو میکنم ولی فکر نکنی باین سادگی از کنارت می روم نه این فکر را نکن من نمی توانم تورا خوشبخت کنم برای همین مجبورم کوتاه بیایم .هردو ما سکوت کردیم و چیزی برای گفتن نداشیم همچنان قدم می زدیم تمام بدنم یخ کرده بود همیشه پیش خودم فکر می کردم می توانم کاری پیدا کنم وضعیت ناجور بود بی اختیار گفتم حالا زیاد فکر نکن شاید امشب اتفاقی نیافتد بدون عشق که نمیشه زندگی کرد سعی کردم اورا دلداری بدهم و اورا امید به فردا کردم در دلم غوغا بود اینقدر ذلیل شده بودم که نمی توانستم حرفی بزنم سرنوشت هردو ما اسیر بی پولی من بود انروز بدون اینکه بتوانم چیزی بگویم از هم خدا حافظی کردیم . انشب من بی تاب بودم از خانه بیرون امدم وبدون هدف راهی بیابان شدم خودم بودم وخودم تا توانستم فریاد کشیدم و بر بخت خودم لعنت فرستادم نمی دانم ساعت چند بود همه چیز یادم رفته بود در نهایت تصمیم گرفتم از عشق و زندگی خودم بگذارم تا او خوشبخت شود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 91/2/12:: 8:35 صبح     |     () نظر