دوران دانشگاهی را پس ازگذراند 4 سال تازه اول بدبختی او بود که چگونه می تواند کاری دست وپا کند وهر روز که می گذشت روزهای سخت وطاقت فرسا بود تمام اگهییا روز نامه را مطالعه می کرد تا شاید بتواند کاری را پیدا کند وپیش خودش گفت 4 سال زحمت وتلاش همه بر باد رفت به امید روزی بودکه از لحظ موقعیت شغلی واجتماعی رشد کند اما حالا یک مدرک قاب کرده به دیوار عایده او شده خانواده روزیتا شرایط مالی مناسب نداشتنداما خواستکاران زیادی برایش می امد ولی قصد ازدواج نداشت او می خواست پله های ترقی را طی کند که به جائی برسد که بلکه بتواند نقطعه ضعف خانواده را به پوشاند اما تلاش های اوبی نتیجه ماند به هرکسی که می دانست دوست وآشنا وهر کسی که دستش را بگیرد رو انداخت.اما هرکدام بهانه ای آوردند . آستین همت را بالا زد وبارها در آزمون های مختلف استخدامی شرکت کرد اما به هدف اصلی خودش نرسیده وچندین بار هم که قبول شد در مصاحبه اورا رد کردند هر روز روزنامه ها را مطالعه می کرد تا شاید بتواند کاری بدست آورد .دو سال بیکاری برای او سخت بود تا اینکه بعد از در بدری که بدنبال کار بود در یک شرکت به کار او نیاز داشت فرم های استخدامی را پرکرد وتحویل منشی آن اداره داد ومنتظر ماند تا اورا برای مصاحبه خبر کنند .بعد از چند روز منشی اورا پیش مدیر عامل شرکت برد هیجان خاصی باو دست داد ودست پایش را گم کرده بود مدیر عامل شرکت مرد خوش پوش وحدودا سنی داشت ونامش همایون بود که استقبال گرمی از او کرد و با لب خندی به سوی او آمد وگفت فکر کنم توانائی وقابلیت های زیادی داری ومی توانی با ما همکاری کنی من یک دستیار با هوش وزرنگ لازم دارم که بتواند کارهای روابط عمموی این شرکت را انجام دهد احساس می کنم این خصوصیات در شما وجود داشته باشد . خوش برخورد داری همایون وحقوق ومزایای کارش اورا به یاد ارزوهای دیرینه اش انداخت اما با این حال روزیتا جوابی نداد وگفت باید فکر کنم .فردای آنروز روزیتا با خانواده اش مشورت کرد وتصمیم را به عهده خودش گذاشتند و در نهایت تصمیم گرفت برای مدتی آزمایشی کار کند مدیر عامل شرکت طی چند روز وظایف کاری اورا تعریف کرد ومشخص کرد وبه شدت تشویق می کرد وباو بها می داد . همایون مرد خوش برخوردی بود وفکر می کرد مردی بااین سن وسال وموقعیت مالی زندگی وزن و بچه خوشبختی دارد روزیتا روزبه روزدر کارش پیشرفت داشت وهمایون توجه ویژه ای نسبت باو داشت واعتقاد داشت برای بالا بردن سطح کار باید به کارکنان بها داد . روزیتا هر روز که می گذشت بیشتر علاقمند به همایون می شد وهمایون برایش الگوی زندگی شد . روزیتا در هنگام کارکردن متوجه شد که همایون مجرد است وتاکنون ازدواج نکرده است در طول مدت کارکردن در ان شرکت طوری رفتار کرد که همایون در خواست ازدواج باو را داد و روزیتا قبول کرد ولی از طرفی پدر ومادرش با این ازدواج مخالف بودند واز طرفی پدرش مخالفت کرد که به سرکار برود روزیتا وقتی دید پدرش مخالفت می کند ومانع خوشبختی او می شود با کمال بی ادبی در مقابل پدرش ایستاد وخواهان ازدواج با همایون شد. وسرانجام روزیتا با همایون ازدواج کرد .سال اول زندگی به خوبی گذشت اما بعدا متوجه شد که فقط او در زندگی همایون نیست واو با زنان زیادی پنهانی معاشرت دارد این مسله اورا به شدت آزار می داد وبارها باواعتزاض کرد اما او که در اروپا بزرگ شده بود وافکار غربی داشت توجهی نمی کرد وهمیشه احساس می کرد با دیگران فرق دارد و فکر می کرد مرگ برای همسایه است .اینجا بود که حرفهای پدرش را به خاطر اورد ومتوجه شد که چرا پدرش مخالفت می کرد وچرا حرف پدرش را گوش نکرده واین گونه بد بخت نمی شد .
کلمات کلیدی:
ترمینال جنوب مملو از جمعیت بود ودکه بلیط فروشی اتوبوس شلوغ از فروش بلیط بود به مسافران پیرمردی که در یکی ازاین دکه ها که سالیان سال عمر ش را گذرنده بود مشغول فروش بلیط بود ومهارت خاصی نسبت به فروش ودریافت داشت در دوران خدمت که در این اطاقک یک متری نشسته بود وهرروز همین کارش بود واز روزگار هیچگونه گله ای نداشت بعضی مواقع اسکناس های پاره را به خونسردی هرچه تمامتر چسب می زد وصاف می کرد .زخم انگشتانش ناشی از تماس با اسکناس ها کهنه وفرسوده بود وچشمانش به دریچه کوچک می دوخت در یکی از روز ها دستی داخل آمد ویک اسکناس نو ازدریچه تحویل پیرمرد می دهد دلش شاد شد وخوشحال بود بالاخره کسی پیدا شد که اسکناس نو بدهد سرش را بلند کرد ودختر خانمی خوش قیافه ای باو لبخند می زند .پیرمرد چند بلیط به دست او می دهد وسرش را پائین می اندازد ودختر به سمت اتوبوس می دود وپیرمرد مشغول فروش بلیط می شود .روز بعد دختر اسکناس نو را از دریچه رد می کند جهت خرید بلیط واین کار هر روزش شده بود پیرمرد وقتی هرروز دختر رامیدید در یکی از روها صبح زود وقتی دستهای اورا دید دلش لرزید وپیرمرد از پشت شیشه دکه بلیط فروشی با چشمانش اورا تعقیب می کرد .انگار یاد چیزی افتاده بود برایش سال های گذشته را تداعی می کرد دستی به ریشش کشید وبه فکر فرو رفت . یادش آمد درهنگامی خانمش می خواست زایما ن کند وقتی دخترش بدنیا آمد زنش ازدنیا رفت دخترش را به سختی بزرگ میکرد مجبور بود برای خاطر دخترش ازدواج مجددا کند در یکی از روزها که به مشهد رفته بودند دخترش را در همانجا گم کرد خیلی به دنبال اوگشت ولی اثاری از او بدست نیامد وفکر می کرد اگر دخترش بود باندازه او شده بود فردای انروز مجددا دستهای دخترک داخل شد واسکناس نوراازدریچه وارد کرد به ناگه پیرزنی یقه دخترراگرفت وناسزاگوئی را شروع کرد .
دخترک به چشمان پیرمرد زل زده بود وتکان نمی خورد پیرزن به صورت دختر خیره شد یادش آمد که دخترک را سر راهی گذشته بود وبه شوهرش گفته بود دختر عزیزتر ازجانش گم شده است پدر اشک ریخته بود وبدنبال دختر گشته بود اما اورا هرگز نیافته بود هیچگاه چهره همسر اولش را هنگام مرک فراموش نکرده بود که دختر کوچک را به او سپرده بود وحالا بعد از سال ها روی به روی پدر ایستاده بود
کلمات کلیدی:
آزیتا دانشجوی رشته............بود که به تازگی کامپیوتری خریداری کرده بود
وخوشحال بود که می تواند بخشی از کارهای دانشجوئی خودش را انجام دهد به تشویق دوستانش از او می خواستند که شبها از طریق اینترنت چت بزنند هر وقت فرصتی پیش می آمد بادوستانش ساعتی از شب مشغول به چت بودند تااینکه دریکی از روزها فردی بر روی برنامه او امد وشروع به پیغام مختلف دادند آزیتا به شوخی ادامه به این کار داد تا اینکه بر روی کامپیوتر اورا به یک مهیمانی دعوت شد که آدرس ومشخصات دقیق محل دعوت را داده بود ابتدا دودل بود که برود یاخیر بادوستانش مشورت کرد که در شب قبل برایش چنین اتفاقی افتاد همگی کنجکاو شدند که جریان چیست باو گفتنند برو بین چه خبر است . فردای آنروز تصیم گرفت به آدرسی که در کامیپوتر داده شده برود . وقتی به محل آدرس مورد نظر رسید یک خانه ویلائی خیلی بزرگ بود ابتداترس بر جان او افتاد که چرا آمده تا اینکه برترس غلبه کرد وبطرف در رفت وزنگ منزل را به صدا در آورد پس از لحظه ای مرد جوانی در را باز کرد وقتی وارد خانه شد پسر جوانی به استقبالم آمد که خودرا پویا معرفی کرد ومرا به داخل سالن بزرگی که صدای موزیک با صدای بلند به گوش می رسید راهنمائی کرد داخل سالن دود غلیظ سیگار وموادوغیره فضا را پرکرده بود ودر حالیکه محوتماشا دختران وپسران عجیب وغریب شدم که در حال رقص وپایکوبی بودند پس از مدتی آرام وبی صدا در گوشه ای از سالن نشستم در همین موقع پویا با لیوانی از نوشیدنی خنک سراغم آمد واز من پدیرائی کرد .وسپس کلماتی به کار برد که تا کنون نشنیده بودم .
تمام جمعیت حاضر در سالن را به دور خودش جمع کرد وکلماتی به کار برد که اصلا شبیه هیچ زبانی نبود . تمام افراد صورت های خودشان را به رنگ های مختلفی در اورده بودند ودستها وسینه وپشت کمر پوشیده از خالکوبهابود پس از ایراد سخن لوحی را به افراد نشان داد ودر حالیکه کلمات عجیب وغریب بر روی آنها نقش بسته بود برای حاضران تشریح می کرد واز انها می خواست که آنها تکرار کنند ازیتا که در چنین مهیمانی ها نرفته بود ترس عجیبی بر وجودش افتاده بود وپویا لوح را بالا وپائین می کرد وبا حرکات عجیب با عث تشویق مدعوین می شد و رقص های عجیب وغریبی از انها سر می زد پس از برگزاری مراسم پویا به سوی ازیتا امد واز او خواست که خودش را برای حضار معرفی کند آزیتا غافلگیر شده بود ونمیدانست که چکار کند در همین حال پویا به ازیتا گفت از اینکه به مهیمانی شیطان پرستان آمدی خوشحالم واز امورز عضو از گروه ما هستی سپس یک کردن بندی که مربوط گروه خودشان بود به گردان آزیتا انداخت .سپس دختری که خودش را به رنک های مختلف ونیمه برهنه بود سینی در دست داشت که در دورن ان قرص های سفید رنگی در میان آن بود به هریک از دختر ها وپسر ها تعارف میکرد وبا شادی وهیجان قرص هارا می خوردنند وهر یک صداهای نا هنجاری همراه با حرکات مارپیچی که ازخودشان در می اوردنند آزیتا تصمیم گرفته بود به هر طریق که شده از آنجا بیرون برود فضا آنجا آزیتا راخفه می کرد ومجبور بود از پویا خدا حافظی کند در همین موقع پویا اورا برای هفته اینده دعوت کرد وتا نزدیک در همراه او آمد وشماره تلفن خودش را به ازیتا داد که باو زنگ بزند .وقتی به منزل رسید آرامش خاطر خاصی با و دست داد وروی تخت دراز کشید وتمام اتفاقات شب را در ذهنش مرور می کرد تا اینکه از خستکی خوابش برد. نزدیکهای صبح بود که چندین پیامک برایش رسیده وپویا تشکر می کرد که به خاطر او در مهیمانی شرکت کرده بود .وخیلی مودبانه از او خواسته بود که شام را در یکی از رستوران های شهر با او بخورد . در حالیکه غافلگیر شده بود وانتظار نداشت که باین زودی با او تماس برقرار کند تا فرصتی باشد که بیشتر فکر کند ولی پویا اصرار عجیبی داشت که دعوت او مورد قبول واقع شود که بیشتر بتواند در مورد گروهش با آزیتا صبحت کند پس از چندین مکالمه تلفنی مجددا عصر همان روز تلفن زنگ خورد واز ازیتا خواست که دعوتش را بپذیرد
وبا چرب زبانی مخصوص خودش کاری کرد که مجبور شد دعوتش را قبول کند
وقتی به محل ملاقات که در رستورانی در شهر بود رسیدم دید م که او قبل از من آمده ودرست میزی مشرف به درب ورودی به آرامی نشسته است وبادیدن من با اشاره دست از من خواست تا سر میزش بروم بعد از اینکه نشستیم بدون مقد مه شروع به صبحت کردن کرد وگفت در همان شب که دیدمت به تو علاقمند شدم می خوام بتو پیشنهاد ازدواج بدهم به نظرم میائی که دختر با خانواده ای هستی ......... ...........واو از خصوصیات اخلاقی خودش تعریف کرد واز چگونگی آشنائی با شیطان پرستان اروپائی سخن گفت وآموزشی که در کشور های اروپایی دیده بود واز تمام . واز تمام دختر ها وپسر ها که عضو شیطان پرستان هستند خوشحالند واز من خواست که به جمع آنها به پیوندم پس از صرف شام او با اتومبیلش مرا به منزل رساند. واز من درخواست ازدواج کرد تا جواب اورا بدهم وقتی به خانه رسیدم وبه حرفهای او تا صبح فکر می کردم ومی دیدم که پویا علاقه شدیدی به من دارد واز شهرت خاصی در میان شیطان پرستان دارد نا خواسته عضویت شیطان پرستان را پذیرفتم ودر میهمانی ومراسم آنها شرکت می کردم ازیتا چون در تمام مهیمانی های انها شرکت میکرد بدون از اینکه خودش بداند در دام انها افتاده بود وبر اثر مصرف قرص های روانگردان ومواد مخدر اعتیاد پیدا کرد وچون به پویا علاقمند شده بود سعی می کرد بیشتر وقتها در منزل پویا باشد غافل از اینکه پویا برایش دام شیطانی پهن کرده بود واو در قبال تامین هزینه های اعتیادش از او سو استفاده می کرد وسپس اورا وادار می کرد تا برایش مواد مخدر بفروشد .
کلمات کلیدی: