نیمه های شب بود برف
از خیلی وقت شروع شده بود و رقص کنان در زیر نور چراغ برق بر روی زمین می نشست و
به جز نور ضعیفی که از بعضی خانه ها دیده
می شد چیز دیگری پیدا نبود خواب به چشمانم
نمی رفت مردی شتابان خانه های همسایه را می کوبید کنجاو شدم لباس گرم پوشیدم از در
خانه بیرون آمدم وخودم را به سرعت باو
رساندم مش غلام بود که مضطرب به نظر می آمد بسویش رفتم اورا در آغوش گرفتم گفتم چه
شده که اینقدر نگران هستی ؟ بی اختیار گفت کمکم کن که همسرم از دستم می رود به
سرعت به سوی خانه اش رفتیم زنش فریاد می زد واز درد به خودش می پیچید فوری ماشین
را اماده کردم چرخ های انرا زنجیر بستم واورا سوار ماشین کردیم وسه نفری راهی شهر
شدیم که هرچه زودتر خودمان را به بیمارستان برسانیم برف پاک کن به سختی برف ها را
پاک می کرد طوفان وبرف با سرعت بر پیکر خودرو می کوبید محکوم به حرکت در جاده بودیم
صدای زوزه گرگ وصدای نعره کشان باد به
خوبی شنیده می شد به جز نور چراغ خودرو چیزی دربیابان دیده نمی شد بعد از ساعتی به
شهر رسیدیم شهر در سکوت مطلق بود
وخودمان
را به بیمارستان رساندیم ساعت از دو
گذاشته بود کارکنان بیمارستان خیلی بی تفاوت به مریضی که درحال مرگ بود برخورد
خیلی بدی کردند مرد همانند مرغ سر گنده خودش را به اینطرف وانطرف می زد که هرچه
زودتر اورا بستری کنند من بر روی صندلی نشسته بودم واز سرما رمقی نداشتم دنبال جای
گرمی می گشتم که خودم را گرم کنم بالاخره پس از مدتی دکتر کشیک رسید وپس از معاینه
دستور عمل جراحی را داد مجبوربود دکترا
دیگری را خبر کنند وضعیت خیلی فوری بود بعد از مدتی اطاق عمل اماده شد وزن نگون
بخت را به اطاق عمل بردند مرد بیچاره حال خوبی نداشت در گوشه بیمارستان در حالیکه
بر روی زمین نشسته بود سرش را میان دو دست گرفته بود واشک در چشمانش جاری بود . به
سویش رفتم واورا دلداری دادم . نگاهی به من کرد وگفت خیلی دوستش دارم تمام زندگی
من است حاضرم هر بلایی هست سر من بیاید ولی او مریض نشود زندگی ما ساده است خودت
میدانی که کسی که در روستا زندگی می کند به جزء کشاورزی ومقد اری گوسفند چیز دیکری
ندارد تما م انچه که داریم از اوست اخه
شما نمیدونی که ما چه جوری ازدواج کردیم وشروع کرد به گفتن زندگی خودش اوائل جوانی
ام بود زیبا ترین دختر ده بود خواستگار زیاد داشت یک روز بر حسب اتفاق کنار چشمه
آب اورا دیدم . نگاهش اتشی برجانم زد بی
اختیار اورا می دیدم واو هم نگاهش به من بود داغ شده بودم نمی توانستم خودم را
کنترل کنم در کنار چشمه اب نشستم واو لبخندی بر لب داشت به اهستگی بلند شد وبه
حرکت خودش ادامه داد نمی توانستم اورا تعقیب کنم گذ شتم مسافتی از من دور شود
وبدنبال اورفتم وهر از گاهی بر می گشت ونگاهی به من می کرد تا نزدیکیها ده سعی
کردم اورا تعقیب کنم انروز برایم روز
خوشبختی بود باندازه ای شاد بودم ودر پوست خودم نمی کنجیدم . تمام شب در فکر نگاهش بودم ولبخندی که بر لب
داشت به بهانه های مختلف اورا ملاقات می کردم وهر روز هردو ما بیشتر بهم علاقمند
می شدیم شش ماه از این جریان گذاشت تا اینکه یکی از بچه های ده به خواستاری اورفته
بود پدر ومادرش رضایت دختر برایشان بیشتر اهمیت داشت وزمان می خواستن تا با
دخترشان صحبت کنند . گل آرا فردای صبح مرا در جریان قرار داد .باو گفتم نگران نباش
خودم اورا منصرفش می کنم . در یکی از روزها رقیب خودم را دیدم باو نزدیک شدم وبدون
مقد مه از او خواستم دور گل آرا را خط بکشی برای اولین وآخرین باری باشد که مزاحم
او می شوی ؟ نگاهی بمن کرد وگفت به یک شرط براساس رسم روستا باید عمل کنی در
صورتیکه بتوانی در حضور مردم ده مرا به زمین بزنی کنار می روم در غیر اینصورت تو باید کنار بروی قبول کردم
وقرار گذاشتیم در یکی از روز ها با حضور بزرگان این مسابقه را ادامه دهیم . روز ها
وشب ها به سختی می گذاشت تا اینکه یک روز قبل از مسابقه در حالیکه بسوی منزل می
رفتم در تاریکی شب مورد هجوم چند نفر قرار گرفتم که روی خودشان را پوشانده بودند
بطوریکه بیهوش روی زمین افتادم نمی دانستم چه کسی مرا به منزل برده بود تا صبح از درد به خودم می پیچیدم .دراولین
فرصت ذهنم به رقیبم رفت . در عصر انروز با توجه باینکه خیلی ها متوجه شده بودند که
من مورد ضرب وشتم قرار گرفتم ولی باز هم حاضر بودم در مسابقه شرکت کنم در گوشه
میدان گل آرا در گوشه ای از ایستاده بود و با چشمان گریان منتظرنتیجه کار بود با
قدرت عشق او وارد میدان شدم واز خداوند خواستم مرا سر فرازکند دقایق به سرعت می
گذاشت ومن در فکر شکست او بودم ساعت موعود فرا رسید ودر اولین فرصت بسوی او حمله
ور شدم فریاد جمعیت خواستار پیروزی من
بودند بالاخره در یک فرصت مناسب توانستم رقیب خودم مهراب را شکست بدهم در حالیکه
روی دست جمعیت این دست آن دست می شدم از میدان بیرون رفتم چشمانم گل آرا را جستجو
می کرد ولی اورا در میان انبوه جمعیت ندیدم انروز به شب رسید فرصتی پیش نیامد تا فردا صبح گل آرا را دیدم در حالیکه
خنده پیروزی بر روی لبانش داشت با زبا بی زبانی تشکر می کرد وگفتم که امشب برای
خواستگاری به منزلتان می آیم از او خدا حافظی کردم . شب فرارسید سران فامیل همه جمع شدند تا به
منزل گل ارا برویم . همگی به صورت پیاده به راه افتادیم وقتی به منزل رسیدم همه جا
از نور چراغ روشن بود وزیبائی خاصی داشت وارد اطاق شدیم شرایط مساعد بود بعد از ساعتی صحبت شد وهمگی
موافقت خودشان را اعلان کردند وبعد از چند ماه عروسی ما سرگرفت باهم زندگی کردیم و
با سختی های روز گار ساختیم چرا که هم دیگر را دوست داشتیم در همین فاصله در اطاق
عمل باز شد ودکتر بیرون آمد مرد سنخنانش را قطع کرد وبسوی دکتر دوید .دکتر در
حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت گفت حالش خوب است .مرددستش را بسوی آسمان بلند کرد
واز خداوند تشکر می کرد که سلامتی زنش را بدست آورده ساعت 5 صبح را نشان می داد وزن بی هوش روی تخت
بیمارستان در حالیکه سرم به دستش وصل بود در کنارش نشت . من مجبور بودم همراهش
باشم او تنها بود وکسی خبر نداشت بر سر مش غلام چه آمده است صبح شد هنوز همسر مش غلام به هوش نیامده بود از
اطاق خارج شد گفت یک تلفن به مرکز مخابرات ده بزنم و پسرم را به خواهم تا بااو
صحبت کنم رفتم بیرون وبرایش کارت تلفن خریداری کردم با پسرش صحبت کرد وباو گفت برای مادرت اتفاقی
افتاده برای اینک بتوانیم هزینه بیمارستان را پرداخت نمائیم چند تا از گوسفندان را
بفروش یادت نرود دوباره فردا بهت تلفن می زنم از پسرش خدا حافظی کرد وبه ارامی
تلفن را گذاشت مثل اینکه دنیا را باو دادند خوشحال به نظر می رسید وقتی به اطاق
برگشت زنش تازه داشت به هوش می آمد . انروز گذاشت گل آرا وضعیت بهتری نسبت به قبل
داشت حال فرزندش و دامها را می پرسید ؟ مش غلام برای اینکه زنش را خوشحال کند به
سوی تلفن رفت ومن هم همراهش شدم گوشی تلفن را برداشت واز مخابرات ده خواست که با
پسرش صحبت کند پس از لحظه ای با صدای بلند بطوریکه گل آرا متوجه شود می گفت حواست
به گوسفندان باشد به موقع به آنها سر بزنی انشااله مادرت خوب می شه ومی آئیم یک لحظه متوجه شدم کارت تلفن دورن تلفن نیست
برای اینکه همسرش را خوشحا ل کند کارت را نگذاشته بود . انروز فهمیدم که مش غلام
چقدر به گل آرا علاقمند است .
کلمات کلیدی:
سکوتی تلخ میان ما
بر قرار شد وبی اختیار در حالیکه نوائی می نواخت خاطرات برای خودش زنده می کرد وما
متاثر از وقایع تلخی که بر او گذشته بود ودلیل اینکه همیشه کنار رودخانه همراه
گیتارش می آمد همین بوده است . دلداریش دادم و عشق دختران این چنینی نباید انتظار پیش
از این داشت آنها می خواهند یک شبه رهه صد ساله بروند و برای همین خاطر با احساس
تمام جوانها بازی می کنند ازاو خواستم اهنگی که همیشه می نوازد را برایم بخواند
شاید گوشه ای از درد دل اورا به دوش بکشم انقدرمشغول دوستمان شدیم که اصلا فراموش
کردم که هوا تاریک شده از او خواستم که امشب را در هتل با ما باشد . وسایل مورد
لزوم که با خودمان آورده بودیم جمع کردیم وسوار خودرو شدیم وبسوی هتل حرکت کردیم
دورن خودرو فقط صدای موتور شنیده می شد وماشین فضای را می شکافت وبه پیش می
رفت پس از ساعتی به هتل رسیدیم وخودمان را
اماده می کردیم برای شام سکوت در اطاق حکم فرما بود تااینکه هومن به حرف در آمد
وگفت مثل اینکه همه شما را ناراحت کردم نمی خواستم چنین باشد ولی سعی می کنم اورا
فراموش کنم .بی اختیار دوستم پرسید هنوز هم اورا می بینی ؟ گفتم بله ؟ ولی توجه ای
باو ندارم چون همراه مرد خیانت کار خودش همراه است وهمیشه سعی می کند که بامن
فاصله داشته باشد به تصور خودش فکر می کند که کذشته اورا فراموش می شود . غافل از
اینکه خیلی حرفهای دیگری است که اصلا برایتان نگفتم و نمی خواستم پیش از این گفته
باشم ولی خودش می داند که چه مسائلی با من دارد . میدونی که اگر عشق کسی تبدیل به
کینه ونفرت شود زندگی ندارد .ولی متاسفانه این را نمی داند ومن فعلا کاری باو ندارم وسعی می کنم هرچیزی به
موقع خودش نمی کذارم که زندگی مرا خراب کند . از او خواستم که این حرفها را فراموش
کنیم برویم وآنچه که تا حالا بدست آوریم و داریم صحبت ها طولانی شد و دیگر ساعت از
نیمه گذشته بود که من آهسته به رختخواب رفتم و آنها هم مجبور شدند که به خوابند .
صبح شد و ما زندگی را دوباره شروع کردیم مجددا اماده شدیم که شهر سامان را بینیم
این بود که از شهرکرد به سامان حرکت کردیم و مستقیم به مقبره دهقان سامانی رفتیم که در سینه کوه مشرف به سامان
قرار داشت خیلی تاسفم خوردم مسولین هیچ کاری برای مقبره ای شاعر بزرگ نکرده بودند
انتظار بیشتری داشتم
بر خلاف نوشته ورودی شهر که نوشته بود به شهر فرهنگ وادب خوش امدید افسوس خوردم
خجالت کشیدم پس از گذشت چندین سال یک مقبره که در شان مردم این شهر باشد درست
نکرده اند نمی دانم مسول کیست ولی همنقدر می دانم که همه مسولین شهر واستان در
باره این شاعر نامی کوتاهی کردند امیدوارم ................در حالیکه بغض گلویم را
می فشرد از سینه کوه پائین آمدم وبه یاد شعرش که در باره سامان گفته بود افتادم
وزیر لب زمزمه می کردم
گر به
خواهی نشان تو از سامان
اوبود از بلوک صفاهان
هست خرم
دهی چو باغ بهشت
خلد دیگر بود ز گلشن وکشت
درو بامش همه گلستانست بلبلستان وغلغستان است
قمریانش
چو بر کشند آهنگ
در شود بانگشان به صد فرسنگ
از گل
ولاله طربنا کش آتش افتاده است بر خاکش
هم زمستان و
هم به فصل بهار خاکش از لاله باشد آتشبار
هست بالای او دو کوه بلند از
دماوند بر تر و الوند
یکی از آن دوکوه بر سر برمه نام
گردیده شهره بر برمه
کوه شیراز آن دگر را نام سنگ از او چرخ را فتاده به بام
یک کنارش به باغ رضوان است چهاراطراف او گلستانست
فلک از
سایه اش کبود بود
یک کنارش به زنده رود است
گفتم حیف
از تو مرد که در زیر هزاران خروار خاک خوابیده ای اینقدر به سر زمین خودت و پدری
وفادار بودی چقدر دلت می خواست اورا به دنیا بشناسی واقعا آنچه گفته بودن شایسته
این مردم است از او دور شدیم آمدیم میدان شوشتریها که حمامی در بلندی تپه داشت که
مردم به روش قدیمی از طریق جوی آب کشاورزی استفاده می کردنددارای خزینه آب با سقف
های قدیمی وکوره گرم می شد آنوقت ها که کوچک بودیم بابن حمام می آمدیم از برق خبری
نبود از فضای کوچکی که بر روی بام داشت وچراغهای توری استفاده می شد بعضی از روز
ها مربوط به زنان می شد دیگر از کوچه های (چوقور) محله خبری نبود دوستم پرسید محله
خاصی بود ؟ گفتم بیشترین مردم اینجا زندگی می کردند وچون در سطح یائینی قرار داشت
و گود بود به این اسم می گفتندد کوچه های تنک وباریک داشت ودارای سقف کنبدی بود
وتمام خانه ها از خشت بود بطوریکه همه آنها از طریق بام منزل به هم وصل بود واز
همان بام رفت وآمد می کردند .همیشه بوی علف در این کوچه به مشام می رسید وانچه در
باره روستا صحبت می شد واقعا در این مکان حس می کردی ولی متاسفانه حالا از آن خبری
نیست از آنجا راهی مسجد جامع شدیم با
سابقه تاریخی چندین ساله که هنوز هم
پایدار است با همان سبک وساختمان خشتی وطاق های کنبدی واز چوب که اصلا از هیچگونه
تیر آهنی درآن استفاده نشده آنوقت ها این
مسجد خیلی بزرگ بود ولی حالا خیلی کوچک به نظر می آمد شاید ما بزرگتر شدیم شاید
ساعتها در آنجا بودیم وشاهد سبک معماری کذشته بودیم بیرون ساختمان را تماشا کردیم
وخاطرات دوران کودکی برایم تداعی شد رو به دوستم کردم و گفتم تمام سامان همین جا
بود ودر این محدوده زندگی می کردند وتمام تفریح گاه ان در اطراف قرار دارند نقاط
دیدنی زیاد بود وما فرصت زیادی نداشتیم که به اطراف سامان برویم مدت مرحضی رو به
اتمام بود و تصمیم گرفتیم در یک فرصت بیشتری مجددا برای دیدن باغ های سامان و
همچنین فصل انگور وبادام وگردو برگردیم که انهم حال وهوای دیگری دارد دوستم گفت
خیلی دلم می خواد وقت بیشتری داشیم تا تمام اطراف را بیبنم واقعا که زیبا است.
کلمات کلیدی: