یک زیبای سبزه
میخوام توی ضربان قلب من او باشد
می خوام بدونم روز ها به کی فکرمی کنه
توی موهای ابریشمی وسیاهش
توی آن چشمای سیاهش تصویر چه کسی است
من هیچ نظری نمی دم امیدوارم که اون من باشم
کلمات کلیدی:
ای کاش می دونستم تو کی در قلبم شکوفه کردی
که چنین با دلم پیوند خورده ای د لم برای لمس وجود ت
تنک شده ودستانم برای نوشتن از چشمانم پر از نگاه توست
بگو در کدامین روز میان قلبم شکوفه کردی
کلمات کلیدی:
سالها در مغازه کوچک خودش در خیابان شهر با چراغی کوچک که روی ان کتری کوچکی روی ان قرارداه در زمستان وتابستان در ان اطاق نشسته و رهکذران را که به سرعت از کنار او می گذرند واو را نمی بینند. پیرمرد همیشه سرش پائین است وچشمایش به کفش های رهکذران تا از پارگی وکثیفی کفش دیگران بتواند زندگی خودش را بگذرند اگر کفش کسی پاره یا کثیف باشد سرش را بالا می اورد وبصورت صاحب کفش نگاه می کند حالا بستگی به صاحب کفش دارد که دست پیرمرد را به حرکت در آورد .
کلمات کلیدی:
گفت محل کارم اداره........... راننده نگاهی توی آینه انداخت واورا زیر نظر گرفت در بین راه سر صحبت را باز کرد وگفت من داریوش هستم اتفافا مسیر من هم با شما یکی است و این مسیر را هر روز می روم اگر برایتان مشکل نیست همراه شما هستم مرضیه تشکر کرد وگفت اداره سرویس دارد ولی امروز به خاطر برفی بودن جاده مزاحمتان شدم . داریوش گفت سعادتی بود باشما اشنا شدم به هر صورت این شماره تلفن من است می توانید زنگ بزنید تقریبا نزدیک اداره رسیده بودند مرضیه تشکر کرد ورفت . فردای آنروز داریوش چندین متردورتر ماشین خودرا پارک کرده بود تا شاید در همان مکان که اورا سوار کرده بود مجددا سوارش کند پس از دقایقی اورا دید که بطرف ایستکاه اتوبوس می رود به سرعت خودش را باو رساند واز او خواست سوار خودرو شود تا به مقصد برساند داریوش گفت عجب تصادفی امروز هم به موقع رسیدم .مرضیه لبخندی زد وچیزی نگفت .داریوش گفت دیروز تا حلا همش به فکر تو بودم وهیچ گاه از خاطرم دور نشدی هر کجا می روم تورا می بینم .مرضیه گفت به همین زودی شما که از من شناختی نداری . داریویش گفت همین دیروز تا حالا تورا شناختم که چقدر با شخصیت ومتین هستی واقعا از تو خیلی خوشم می آید با ید دوستیمان را ادامه بدهیم و فکر می کنم برایم همسر خوبی باشی . انروز گذشت اولین تلفن از سوی مرضیه زده شد که با هم حرفهایشان را بزنند وتلفن ها تکرار می شد و مرضیه خوشحال بود که مرد مورد علاقه خودش را پیدا کرده است و هر روز منتظر بود که داریوش هر روز صبح اورا به اداره برساند روز ها به سرعت می گذشت ودوستی انها محکم تر می شد بطوریکه بیشتر وقت خودشان را در رستوران ورفتن سینما وخرید وگردش در پارک بود وعشق وعلاقه خودشان را از طریق پیامک ابراز می داشتند تا اینکه یک روز داریوش تلفن زد وگفت دوست دارم تورا به خانواده ام معرفی کتم که عروس آینده خودشان را ببیتد ابتدا مرضیه قبول نمی کرد ومی گفت حالا زود است با خانواده شما آشتا شوم صبرکن یک وقت دیگر ولی داریوش اصرار داشت که حتما باخانواه اوآشتا شود . مرضیه وقتی این چنین وضع را دید برای اینکه داریوش دلخور نشود مجبور شد قبول کند با هم قرار کذاشتن که فردا عصر بیاید دنبالش که باهم به منزل داریوش بروند مرضیه بهتزین لباسهای خودش را پوشید ومقداری آرایش کرد وساعتی بعد داریوش آمد وباهم رفتند اتومبیل انها به یکی از مناطق تهران در کوچه پس کوچه خیابان دربن بست به انجا رفتند
مرضیه خوشحال بود که چگونه با خانواده داریوش برخورد داشته باشد .وقتی به منزل رفتند درون منزل هیچکس نبود مرضیه پرسید پس خانواده ات کجاست ؟ داریوش گفت الان می ایند ناگهان وحشت وجود اورارا فرا گرفت وپشیمان شده بود که همراه داریوش آمده بود دیگر دیر شده بود زیرا داریوش در اطاق را قفل کرده بوددرحا لیکه اورا تهدید می کرد به طرف او حمله ور شد و....................... فردای انروز هرچه مرضیه تلفن می زد هیچکس جوابی نمیداد وخبری از داریوش نبود حتی در طول اشنائی فراموش کرده بود شماره تلفن خودرو وادرسی از او داشته باشد وداریوش به عشق خیابانی خودش رسیده بود
نظر شخصی خودم
دوستی های خیابانی همواره عاری از شکوفای محبت وعشق واقعی است اغلب دوستی های خیابانی به ازدواج منجر نمیشود واگر هم به ازدواج ختم شود از پشتوانه محکمی بر خواردار نیست . تبهکاران وشیادان از طریق دوستی های خیابانی با چرب زبانی طمعه خودرا فریب می دهند وابتدا اعتماد طرف مقابل را به خود جلب می کنند وسپس آنهاقربانیان را به تله انداخته وبا شگرد های خاص خود در قرصت مناسب نقشه های شیطانی را اجرا می کنند علی الخصوص در بین جوانان ودختر وپسر های کم سن وسال که در خانواده آنها مشکلات خانوادگی و کمبود عاطفی دارند در بیرون از خانه در جستجوی محبت وغیره هستند
کلمات کلیدی:
دستان باد گرفتارم واکنون ظلمت شب برایم روشنتر از روز است کاش
می شد به خواب رفت ودر قعر دریا کاش می شد محوشد در روزگاری
غریب کاش می شد ابرشد وبه اسمانها رفت ودر دست خورشید نهاد
وخورشید روزی دستم را بگیرد با خود ببرد تا اوج ؟ من آغاز می
شوم وچون قاصدکی اوج می گیرم وبه آسمان می روم
کلمات کلیدی:
روز ها می گذشت و رامین هر روز به کلاس می رفت و تغیری در او بوجود نیامده بود .تا اینکه نرگس را در راهرو دانشکده دید در حالیکه عده از دختران دنبال او بودند گفت حال دوستت را نمپرسی گفت ندیدمت انشااله که حالت خوبست نرگس و دختران در حالیکه رامین را محاصره کرد بودند به او گفت اگر ممکنه شماره تلفن خودت را بمن بده رامین گفت متاسفم تلفن ندارم فکر می کنم نیازی نباشد تعجب کرده بود که چرا تلفن ندارد نرگس با حالت خنده گفت مگر جوان امروزی نیستی گفتش چرا بهترینش هم هستم ولی تلفن ندارم نرگس اصرار داشت که از او تلفن داشته باشد. چند روز بعد نرگس هدیه ای برای رامین خریده بود و امده بود تا انرا به رامین بدهد وقتی رامین مناسبت هدیه را از او پرسید گفت به خاطر دوستی که با هم شروع کردیم گفتمش کار درستی نکردی نرگس دیگر اجازه صحبت کردن بمن نداد . وقتی هدیه او را باز کردم یک موبایل برایم خریده بود؟ مجبور بودم جلوی دوستانش بگیرم . در عوض روزها که فرصتی می شد بعضی از مسائل درسی که ایراد داشت برایش توضیح می دادم او سعی می کرد مرا همانند خودش که ازادی مطلق داشت مرا هم بسوی خودش بکشد و من سرسختی می کردم و می خواست به دوستانش چنین وانمود کند که با من دوست است این بود که همیشه طفره می رفتم . نرگس دعوت مرا گرفت برای جشن تولد خودش که به منزلش بروم مجبور بودم قبول کنم روز موعود فرارسید بهتری لباسهای خودم را پوشیدم وکادوئی مناسب خریداری کردم و به منزلشان رفتم زنگ را به صدا در اوردم یکی از خانم ها در را باز کرد وارد سالن شدم دوستان زیادی دعوت کرده بود و دختران و پسران زیادی آمده بودند که به سختی توانستم نرگس را ببینم وکادو را به او دادم و تولدش را تبریک گفتم . و او سراغ میهمانش رفت هرکس به نوعی از خودشان پذیرائی میکرد ند منهم در گوشه ای نشستم و دختر و پسرها با اخرین مد روز امده بودند تماشا میکردم و اینجا بود که متوجه شدم نرگس از خانوده ثروتمندی است و همین بود که در روزهای اول اشنائی با قاطعیت صحبت میکرد جشن تولد تا دیر وقت ادامه داشت مجبور بودم خداحافظی کنم از منزل خارج شدم در بین راه هزار بار خودم را لعنت کردم که چرا رفتم . پیش خودم می گفتم باید نقشه ای داشته باشد این بود که منتظر ماندم ببینم چه خواهد شد . هر روز به بهانه های مختلف از او دوری می جستم نرگس ادم خود خواهی بود که فکر می کرد مثل او دیگر نیست ثروت بی حساب پدرش او را بی پروا کرده بود و فکر می کرد می تواند همه کس را با پول بخرد و عده ای هم از دختران مثل خودش همیشه همراه داشت او می خواست ثابت کند که هر پسری که فکر میکند می تواند در چنگال داشته باشد .
غافل از اینکه رامین اهل این برنامه ها نبود و نمی خواست تحصیلش به خاطر این مسائل از دست بدهد و به همین خاطر با کسی دوست نمیشد بعد از میهمانی رامین فاصله خودش را با نرگس زیادتر کرد و دختر ها به نرگس می گفتند دیدی رامین را نتوانستی به دست بیاوری نرگس با حالت عصبانی گفت خواهید دید که او در چنگال من است . از روز بعد رفتار نرگس روش ارام تری نسبت به رامین پیش گرفت و بارها به رامین اظهار علاقه میکردکه بتواند او را جذب خودش کند ولی رامین کسی نبود که باین سادگیها خودش را تسلیم کند . نرگس وقتی دید به هر حیله ای نمی تواند او را بدست بیاورد مجبور شد یک روز تمام کلاس را به منزل خودش دعوت کرد و از رامین هم خواهش کرد که او هم بیاید هرچه رامین بهانه او رد قبول نکرد بالاخره مجبور شد که به مهیمانی برود روز موعود تمام بچه ها راهی منزل نرگس شدند و هر یک روی مبل نشستند وصدای موزیک فضای سالن را پوشیده بود و نرگس سعی میکرد پیش رامین باشد ساعتی بعد نرگس از جایش بلند شد وگفت بچه ها توجه کنید می خواهم امشب یک موضوعی برایتان بگویم رامین پسر خوبه کلاس و همه شما می دونید که مدتها دنباله منه ومرا دوست دارد و از من خواسته که با او ازدواج کنم . رامین با عصبانیت از جایش بلند شد و فریاد زد دورغ می گوید اصلا ارتباطی با او ندارم به جز سلام و علیک نرگس ادامه داد این پسره دهاتی که دست راست و چپ خودش را نمیدونه فکر می کند که من کشته و مرده او شدم ترا خدا به او نگاه کنید به یکبار دوستان نرگس همگی زدند زیر خنده سالن به یکبار بهم ریخت .رامین گفت ادمهائی مثل تو در همه دنیا فراوان هستند اگر یک کمی به خودت نگاه کنی می بینی بوی گند میدی و در حالیکه موبایل استفاده نشده را به سویش پرتاب کرد از سالن خارج شد .دوستان رامین به دنبالش همگی رفتند. نرگس ماند و دوستانش . فردای ان روز رامین به دانشگاه نیامد و از طریق یکی از دوستانش در خواست مرخصی کرد . تادر ترم بعدی در این دانشگاه نباشد . نرگس که متوجه رفتار زشت خودش شده بود از رفتار وکرده خودش پشیمان شده بود و به دوستانش میگفت واقعا رامین را دوست دارم نمیدونم چرا دست به چینن کاری زدم هرچه دنبال رامین می گشت کمتر او را می یافت تازه فهمیده بود که رامین مرد دلخواه او است که او را از دست داد .
کلمات کلیدی:
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد
شتابان در پی لیلا شدم من
چرا عاشق چرا رسوا شدم من
چه بی اثر میگزیم
چه بی ثمر می خندم
چرا عاشق چرا رسوا شدم من
ارسالی به سایت دیپرس مرضیه
کلمات کلیدی:
لطفا به وبلاک زیر مراجعه شود
کلمات کلیدی:
سمیه به همراه دوستش شهناز که مدتها با هم دوست هستند هروقت فرصتی برایشان پیش می آمد در یکی از رستورانهای شهر ناهار ویا شام صرف می کردند روزی بعداز خرید تصمیم گرفتند که به کافی شاپ بروند . در این کافی شاپ که با نورهای رنگارنگ مجهز شده بود ودر خیابان اصلی شهر قرار داشت رفتند .در گوشه ای از کافی شاپ که روبروی درب ورودی بود نشستند .باهم شوخی می کردند که چرا تا حالا ازدواج نکرده ایم خاک بر سرمان کند یکی هم پیدا نمیشود سراغ ما را بگیرد" دیگه پیر شدیم .
شهناز دستور قهوه راداد در این هنگام چشمان سمیه به پسری افتاد که برروی صندلی نشسته بود که نظر او را جلب کرد سمیه پیش خودش گفت این همان کسی است که باید تورش کند .چند ثانیه ای به چشمانش خیره شد واورا تماشا می کرد ولبخندی بر روی لبانش نشست وتا دقایقی که در کافی شاپ بود همش متوجه او بود . بعد از مدتی جوان از روی صندلی بلند شد وبطرف میز آنها امد و یاد داشتی روی میز گذاشت ورفت . سمیه یادداشت را برداشت و انرا باز کرد بر روی ان نوشته بود این شماره موبایل منه................. ونامم شروین اگر دوست داشتی بهم زنک بزن . سمیه قلبش به لرزه افتاد بود وتمام وجودش آرام نداشت وشوخی او به جدی تبدیل شده قهوه را خوردند وکافی شاپ را ترک کردند . انشب برای هردو انها سخت گذاشت فردای انروز به تشویق دوستش بعد از ساعتها تلفن زد تا بتوانند بیشتر باهم آشنا شوند وقرار گذاشتند در همان مکانی که باهم آشنا شدند همدیگر را ببیند . سمیه تمام وجودش را هیجان فرا گرفته بود نمیدانست چه اتقاقی خواهد افتاد .شروین بر اساس ساعتی که از قبل گفته شده بود شاید کمی زودتر به مکان ملاقات امد .دستور قهوه داده شد .وباهم شروع به صبحت کردند . پس از معرفی یکدیگر از خیلی مسائل صبحت شد چنان گرم صبحت شده بودند که فراموش کردند که هوا تاریک شده است . مجبور شدند از هم دیگر خداحافظی کنند . روز خوبی برای سمیه بود نیمدانست چیکار کند به شهناز می گفت شوخی تو بالاخره جدی شد . روز ها پس از دیگری می گذاشت وهرروز با هم به نقطه ای جهت گردش می رفتند . تا اینکه یک روز شروین رو به سمیه کرد وگفت اگر یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی ؟ سمیه گفت تا بیبنم چه می خواهی بگی . شروین گفت می خواهم بیام خواستگاری . سمیه خوشحال از این پیشنهاد ودر حالیکه شروین را در اغوش گرفته بود گفت ممنونم . فردای انروز سمیه دنیا برایش رنگ وبوی دیگری داشت ودر پوست خودش نمگنجید ومرتب به شهناز می گفت دیدی بالاخره شوهر کردم . شهناز هم خوشحال بود که دوستش ازدواج می کند به شوخی به سمیه گفت خدای ماهم بزرگه؟
مدتی طول نکشید که مراسم عروسی مجللی بر گزار شد وسمیه به عقد شروین در امد بعداز چند روزی یک روز شروین به منزل آمد ودر حالیکه خوشحا ل بود گفت میدونی ماه عسل کجا میخوام ببرمت ؟ سمیه گفت نه در حالیکه دو عدد بلیط باو نشان می دادد وگفت می ریم دوبی. سمیه خوشحال بود که زندگی تازه ای را شروع کرده بود . روز موعود فرا رسید لوازم مورد نیاز را جمع آوری واز خانواده ودوستان خدا حافظی کرد وساعتی بعد به سوی فرودگاه حرکت کردند سمیه در بین راه به یکباره غم تمام وجودش را فرا گفته بود واز اینکه برای اولین بار کشورش را ترک می کرد ناراحت بود . بالاخره پرواز 474 دوبی اماده پرواز به سمت دبی بود به حرکت در امد وسمیه تمام خاطراش را پشت سر می گذشت . ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه دبی به زمین نشست . سمیه در حالیکه هیجان باو دست داده بود به یکباره وحشت تمام وجودش را فرا گرفت شروین تاکسی اماده کرد وبه سوی هتلی حرکت کردند . انشب در هتل استراحت کردند فرادی انروز شروین گفت می روم چندتا از دوستانم را ببینم برای سمیه تعجب اور بود .پیش خودش گفت مگر اینجا دوستی دارد که می خواهد اورا ببیند تا امدن شروین همش درهمین فکر بود عقربه های ساعت 4 بعداز ظهر را نشان می داد که شروین آمد . به سمیه گفت شب اماده باش می خواهیم برویم مهمانی ؟سمیه گفت مگر کسی راداری که می خواهی مهیمانی برویم . شب فرا رسید وبسوی باغی که از شهر بیرون بود رفتند وسمیه ترس داشت که اتفاقی بیکفتد وقتی رسیدن انجا برایش خیلی عجیب بود انواع واقسام میوه ها ودخترها ومردان عرب که همگی انجا جمع بودند شروی پیش یک از انها رفت که اداره کننده آنجا بود سلام کرد وگفت اینهم قولی که دادم بهترین انها رااوردم سمیه تکونی خورد وفهمید دردامی بزرگ گرفتار شده . سعی کرد بفهمد قضیه از چه قراره تا اینکه یکی از دخترها نزدیک شد وگفت گول شروین را خوردی او بزگترین قاچاقچی دختران تهران هست وما را به همین سبک به دوبی اورده وتو باید تمام خانواده وفامیل را فراموش کنی وشروین تورا باین شیخ فروخته وتواز امشب در اختیار اوهستی .
کلمات کلیدی: