آن که با حق بستیزد خون خود بریزد . [نهج البلاغه]
د یپرس
http://bahar-20.com/nsb/albums/userpics/10001/10.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/11/29:: 8:25 صبح     |     () نظر

گویند در دهکده ای مردی عاقلی میزیست که مردم به او وقضاوت
هایش اعتماد داشتند یک روز دهقانی نگران نزد او رفت وگفت اتفاق بدی افتاده . گاوم
مرده ومن چارپای دیگری ندارم تا مزرعه ام را شخم بزنم . این بدترین اتفاق ممکن است
؟ مرد عاقل گفت شاید باشد شاید نباشد ؟مرد دهقان به همسایش گفت مرد عاقل دیوانه
شده . چطور ممکن است که این اتفاق بدترین حادثه نباشد ؟ روز بعد یک اسب جوان قوی
نزدیک مزرعه پیدا شد ودهقان موفق شد اورا بگیرد وفهمید شخم زدن با اسب به مراتب
راحت تر از گاو است پس نزد مرد عاقل برگشت وعذر خواهی کرد وگفت که مردن گاوش
بدترین اتفاق نبود . چون اگر گاوش نمی مرد او صاحب اسب نمی شد پس بهتری اتفاق بود .مرد
عاقل دوباره گفت شاید باشد شاید نباشد دهقان اندیشید که این بار حتما دیوانه شده
.روز بعد دهقان از اسب افتاد وپایش شکست ودیگر قادر نبود به پدرش کمک کند ودهقان
اندیشید که خانواده اش از گرسنگی خواهند مرد . موضوع را برای مرد عاقل باز گفت
وافزود که مطمئن است شکستن پای پسرش بدترین اتفاق ممکن بوده است جواب مرد عاقل
همان جواب قبل بود با عصبانیت به مزرعه اش برگشت . روز بعد مردان حاکم تمام پسر ها
ومردان جوان را برای جنگ بردند وپسر مرد دهقان تنها جوان دهکده بود که به جنگ نرفت
در حالی که به احتمال قوی می مردند او زنده می ماند .

ما نمی دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد در حالی که فقط
فکر می کنیم که می دانیم از موضوعی فاجعه می سازیم: درذهنمان سناریو می نویسیم
واغلب اشتباه می کنیم اگر خونسرد باشیم ومنطقی بر خورد کنیم همه چیز مرتب خواهد
بود فقط شاید بله شاید هم نه.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/11/28:: 7:55 صبح     |     () نظر

در اطاقک
کوچک پشت پنجره با همان حالت متین وآرام اورا دیدم که موهای سفید سرش نشان از گذشت سالهای خیلی دور را نشان می دهد .

نزدیک تر
رفتم تا اورا خوب ببینم ولی او مرا نشاخت واینقدر مشعول کارش بود که متوجه نشد من
اورا نگاه می کنم لحظه ای به کنار آمدم ودر گوشه ای ایستادم وخاطرات گذشته از ذهنم
عبور می کرد . یادم امد روزهای اول تاسیس
دانشگاه بود که خودش به تنهائی که فقط یک صندلی داشت اورا ملاقات کردم از او
پرسیدم مگر اینجا دانشگاه نیست گفت فعلا همین صتدلی واین جارو را تحویل دادند اگر
شما هم استخدام شده ای می توانم این صندلی را به شما بدهم وخودم روی موکت می نشینم
.

بزرگواربودو در همان
روز های نخست در روحیه من تاثیر گذشت وروز ها می گذشت وکم کم اطاق های دیگری داده
شد وهرکدام مسولیتی را برای کار گرفتند ومشغول کار شدند او سمت دبیرخانه را گرفت
وبه سبک وروش خودش کار می کرد کسی نبود که راه وروش کار را نشان بدهتد به امان خدا
موسسه به کارش ادامه می داد.در این لحظه فردی روی شانه ام زد وگفت به بخشید با کسی
کار داشتی ؟ تمام افکارم بهم ریخت وبر گشتم گفتم با دوستم اقای( ص) کاردارم .تعارف کرد ومرا پیش او برد وقتی گفتم من
.....هستم نگاهی به من کرد وگفت خیلی پیر شدی ؟ گفتم نه خودت جوانی هم دیگر را در
اغوش گرفتیم وتعارف کرد که روی صندلی بنشینم اصلا لهجه او عوض نشده بود همان لهجه
ابادانی را فراموش نکرده بود با اینکه سالها در منطقه دیگری مشغول به کار بود ولی
اصالت خودش را هنوز داشت . گفت چه خوبه مرحضی بگیرم بریم منزل اسراحتی داشته باشی
تابتوانم دقایقی از منطقه دانشگاه خارج باشم دربین راه برایم صحبت می کرد واز
روزهایی که باهم بودیم می گفت خیلی خوشحال بود بعد ازمدتی به منزل رسیدم خانه ای
جمع جور داشت که می گفت این هم با وام وبد بختی فراوان خریدم که این هم داستان های
زیادی دارد آنروز مرا به نقاط مختلف شهر برد ونقاط دیدنی را بهم نشان می داد وهر
کجا می رفتم می گفت فقط نخل نداریم ولی
همه چیز داریم خنده ام گرفت .گفتم فراموش کردی مثل اینکه در گل خانه منزلت داری
گفت راست میگی یک نخل دارم به یاد آبادان . چند روزی که باهم بودیم در میان صحبت
ها پرسیدم در دانشگاه قبلا کاری دیگری داشتی ولی حالا در نقطه دیگری در حالیکه
خنده می کرد ولی خنده اواز روی شادی نبود گفت داستانش زیاد است .من اهل اینجا
نبودم چون متولد ابادان بودم هر طور که توانستند برایم نقشه کشیدند در پست قبلی که
بودم ازمن چیزهائی می خواستند که من همانطورکه خودت می دانی زیر بار نرفتم وهمین
باعث شد که من به نقطه دیگری بروم مردم پیشرفت می کنند روزبه روز بالا می روند ما
که این همه سابقه داریم بردن دم در که به راحتی بتواند بگویند بفرما برید منزل.

گفتم چه
می گی ؟واقعا همنطور است که می گی ؟ گفت آره فقط یکی از مورد ها که باعث شد من
باینجا بیایم رابرایت میگویم .

پس از اینکه یکی از
همکاران در قسمت تدارکات فوت کرد تصمیم گرفتند مرادر این پست قراردهند بر خلاف میل
باطنی خودم مجبور بودم قبول کنم .ابتدا کار بد نبود اما با یک یک فروشنده ها که از
انها خرید می شد آشنا شدم وهرچه می گذشت با خیلی از مسائل آشناتر شدم وسعی می کردم
صداقت و درستی همانطور که از من شناخت داری در کارم داشته باشم .همکارها تا
توانستن تهمت های گوناگون زدند وهرچه دلشان می خواست می گفتند وبا صبر وتحمل کارم
را انجام می دادم بطوریکه دیگر طوری شده بود که می گفتند باید اجناس خودت را از
فلان مغازه خریداری کنی . این برایم خیلی سخت بود ونمیتوانستم قبول کنم پرچه جنس
بدرد نخورد بود در همین مغازه ها بود .کم کم از همه طرف در منگه قرار گرفته بودم
حسابداری و .........عرصه را برایم تنک کرده بودند وآنها تلاش می کردند که من کارم
را کنار بکذارم ولی من ادمی نبودم که خودم را در بند آنها گرفتار کنم . من هم
مبارزه را بر علیه آنها شروع کردم واین برایشان واقعا سخت بود در بعضی از مواقع
جنس هایی که می گفتند اختلاف قیمت زیاد بود ومن سعی می کردم ارزان تر ان باشد
خریداری نمایم بالاخره همکی دست به دست هم دادند وسعی کردند مرا کنار بکذرند وموفق
شدند این ها را که برایت گفتم به صورت سربسته گفتم به اندازه ای مدرک دارم که چقدر
دستور های خلاف دادند وخیلی چیز های دیگر هست که گفتنش جز اینکه عذابم می دهد چیزی
نیست ولی خیلی خوشحالم که زیر بار دستور های اشتباه وخودخواهی هچیکدام از انها
نرفتم وهمیشه سر بلند هستم وامروز که مرا دیدی یاد زندان خیابان 10 احمد اباد
ابادان انداخت که در پشت درهای بسته بودم حرفهایش مانند چکش بود که بر مغزم می
کوبید اورا می شناختم کسی بود که در جبهه های جنگ داوطلبانه رفت وهرکاری که باو می
داند انجام می داد ومی دانست اگربرود امکان برگشت ندارد چون دل به مال دنیا نبسته
بود .وقتی صبحت های او تما م شد نگاهی به من کرد وگفت همینه اگر به میل آنها باشی
وبله قربان بگی همیشه هستی ولی اگر مخالفت کردی وراه درست را گفتی جایگاهی نداری
.متاسفانه تا حالا که یاد می دهم همینه .حیف از این همه کار که صادقانه برای آنها
انجام دادم وحالا چیزی دیگری به پایان خدمتم نمانده انشااله برایت بعدا تعریف
خواهم کرد.پیش از حد ناراحت شدم درحالکه سکوت میان هردو ما بر قرارشدبود با خودم
گفتم در یک محیط دانشگاهی که جایگاه انسان سازی است وتمام مردان آینده از دانشگاه
بیرون می آیند این چنین صحبت های می شنوم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/11/6:: 8:57 صبح     |     () نظر