گفتی
دیوونه یادم میمونه
یادم
میمونه که همیشه باهم بودی
از ذوق
اینکه بامن بودی خوشحال بودی
گفتی این
همه دختر فراوانه مگر دیوونه ای که آمدی
سراغ من
مگردیوونه
ای منو میخوای
گفتی دیوونه
یادم میمونه
خیلی وقت
ها دم از وفا می زدی وگفتی پیشت میمونم
تا ابد تا
آخر یادم نمی ره
گفتی تنها
ات نمی زارم همیشه پیشت میمونم
راستی تو
دیوونه ای که این چنین عاشق منی
گفتی مگر
دیوونه ای گفتم یادم میمونه
نمی
دونستم چه شد که نگفتی دیوونه
تعجب
کردم ورد کلامت دیوونه بود ولی از دیوونه
خبری نبود
کم کم
فاصله ها بیشتر میشد من دیوونه بی خبر از او که داشت اهسته اهسته
می رفت
سراغ کسی دیگری میگرفت که دیوونه تر باشد
وقتی اورا
دیدم دیگر نمی گفت دیوونه
فقط نگاهم می کرد
توی نگاهش دلش می سوخت
آخه من
چیزی نداشتم جز یک عشق پاک
آهسته گفت
دیوونه دارم می رم
بدنبال
سرنوشت می ترسم بیشتر ازاین دیوونه بشی
بس برم؟
گفتم کجا.
من چی می شم
گفت تو
برو .من می خواهم برم به سر زمین خوشی ها
من دیوونه
نمیخوام عشق من بدرد تو نمی خوره
من نمی
خوام کسی دیوونه من باشد
من می
خوام شاد باشم عاشق نباشم تو دیگه دیوونه
عشقی ؟
ولی من
فکر ها م کردم میخوام پرواز کنم به سرزمین رویا ها
تو نمی
تونی مرا پرواز دهی . ولی عشق من را داشته باش دیوونه
منتظرت
میمونم وقتی از سرزمین رویا ها خسته
ونالان امدی
من تا ابد
منتظرت میمونم
من هنوز
عشق پاکم را نثارت می کنم
یادم
میمونه که گفتی دیوونه یادم میمونه
کلمات کلیدی:
َامروز با
تمام روزهای دیگر فرق می کنه .مردم با توجه به هوای گرم ونامساعد بیشتر توی خیا
بان دیده می شوند بازارها شلوغ وهرکسی به
فراخور خودش سعی می کنه هدیه ای برای پدرش تهیه کند در یکی از کوچه های منتهی به
خیابان اصلی پیرمردی که گوشه ساختمان نشسته بود ودستش را به سوی مردم دراز بود
وسرش پایین نظرم را جلب کرد نگاهم به او بود وحواسم جای دیگربود بی اختیار به سوی
او رفتم نمی دانستم می خواهم چکار کنم ولی به سویش کشیده شدم در کنارش نشستم وبه
چهره او خیره شدم صورت ژولیده وپر پراز خطوط حکایت از زحمت وسختیهای فراوان را
نشان می داد چشمان بی فروغش ولب های خشک او انگار چیزی نخورده بود گفتم پدر چرا
اینجا نشسته ای مگر کسی را نداری ؟ به اهستگی سرش را بلند کرد ونگاهی به من کرد هزاران
حرف در نگاهش بود فقط نگاه کرد وسکوت کرد . دوباره پس از لحظه ای حرفم را تکرار
کردم واین بار گریه امانش نمی داد ودر حالیکه از من خجالت می کشید اهسته آهسته
زمزمه می کرد وچنین برایم تعریف کرد.
همسر دارم بچه دارم
عروس دارم فامیل دارم و.......... ولی انها مرا نمی خواهند حرفش را قطع کردم گفتم
حتما ادم خوبی نبودی ؟ نیم خیز شد وگفت دیگه ازاین حرفها نزن .توچه میدونی از
زندگی من که این چنین قضاوت می کنی دیدم خیلی ناراحت است رفتم مقداری میوه برایش
خریدم ومجددا کنارش نشستم .پس از مدتی گفت نمی خواهم به سالهای خیلی گذاشته بر
گردم ولی چند ین سال پیش را برایت بگویم . من یک کشاورز بودم وزمین های زیادی
داشتم وضعیت مالی خوبی داشتم وتا همین اواخر خودم روی زمین کار می کردم تا اینکه
پسرانم دیگه بزرگ شده بودند وزمانی بود که باید ازدواج میکردند همسرم به علت بیماری که داشت مجبور بودم قطعه ای
از زمین را فروختم وخرج همسرم کردم ولی بعد از مدتی به علت بیماری حادی که داشت
فوت نمود دیگر وضعیت زندگی در منزل بهم خورد بود وبعد از مدتی پسرانم یکی پس
ازدیگری به حرفهای من توجه نمی کردند
وتلاش انها فقط ازبین بردن من بود . مدتی نگذاشت که اصرار داشتند که ازدواج کنند
واین اول بد بختنی من بود هرکدام از انها با دخترانی اشنا شده بودند که قرار
گذاشته بودند ازدواج کنند بدون از اینکه با من یا افراد خانواده مشورت کنند با
تلاش انها نقشه کشیده بودند که زمین ها را از چنگم بیرون بیاوردند خیلی سعی خودشان
را کردند ولی موفق نشدند تا اینکه مراسم ازدواج انها پیش امد و مجبور شدم باز هم
قطعه دیگری را بفروشم به هرترتیبی بودازدواج انها یکی پس از دیگری سرگرفت ودر زمین های من مشغول کار شدند وکشاورزی را
ادامه دادند ومن دیگر قادر به کارکردن نبودم چند ین ماه گذاشت با نقشه ای که
پسرانم وعروسم کشیدند توانستند زمین هارا از چنکم بیرون بکشند به طوریکه هیچ چیز
نداشتم . مدتی مرا تحمل کردند وپس از مدتی مرا از خانه بیرون کردند وشبها بیرون از
خانه می خوابیدم از ترس ابرویم مجبور شدم به شهر بیایم که دیگر کسی مرا نشناسد
.مکثی کرد وبعدگفت پدرم ولی چه پدری که فرزند ندارد امیدوارم فرزندان خودشان با
خودشان این چنین رفتاری نکنند .قلبم بدرد امده بود نمیدانستم چه بگویم پدری بود دل سوخته یاد کلمات حضرت علی علیه
السلام افتادم خواری پس از عزت انچه که او
گفت خلاصه ای از چندین سال زندگی او بود تصمیم گرفتم توسط یکی از دوستان که در
بهزیستی مشغول به کار بود در قسمت سالمندان از او نگهداری کنند قبول کرد و فردای
انروز در انجا از او نگهداری کردند او وجود مرا حس کرده بود واز من می خواست که
اورا مرتب ببنیم در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد می خواست چیزی به من بگوید
ولی قادر نبود واین من بودم که گفتم پدر روزت مبارک .
کلمات کلیدی:
فاطمه
ومهرداد مدتها باهم دوست بودند وقسم خورده بودند که هرمشکلی که برایشان پیش بیاید
باهم ازدواج کنند بعد از دوماه در یکی از روز ها فاطمه به مهرداد گفت می دونی
برایم یک خواستگار پول داری آمده اگر زود نجنبی پدرم مجبور می شود قبول کند
.مهرداد به یکباره شوکه شد وگفت مگر خانواده تان نمی داند که ما قرار ازدواج
گذشتیم . گفت چرا ولی باید زود دست به کار شوی در غیر این صورت پدرم را که می
شناسی ومن هم نمی توان در مقابل او مقاومت کنم .فردا انروز مهرداد همراه خانواده
اش جهت خواستگاری به منزل فاطمه رفتند بعد از صحبت های معمولی موضوع اصلی را پیش
کشیدند واز وضعیت داماد وموقعیت کاری وتحصیلات وغیره ... صحبت شد بعد از تعارفات
معمولی پدر فاطمه بی آنکه پاسخی درستی بدهد اظهار ونظر قطعی را به اینده موکول کرد
تا اینکه بعد از مدتی بنا بدر خواست داماد جدید مراسم عروسی برگزار شد بعد از چند
روز در کمال نا باوری خبر ازدواج فاطمه وخواستگار ثروتمندش در میان خانواه وفامیل
پیچید شد .مهرداد از شنیدن این خبر شوکه شده بود به سوی خانواده فاطمه رفت وقتی
پدرش را دید شروع کرد گله کردند که تمام ارزوهای مرا به باد دادی .پدر با کمال
خونسردی وارامش به مهرداد گفت ببین پسرم من قبول دارم که شما به هم علاقمندید اما
برای داشتن یک زندگی ایده ال ومناسب تنها عشق وعلاقه کافی نیست من همین یک دختر را
دارم وارزویم خوشبختی اوست اگر شما با هم ازدواج می کردید مطمن باش پس از چند ماه
پشیمان می شدید ومشکلات زندکی عشق وعلاقه را تبدیل به تنفر می کرد مهرداد با شنیدن
این حرفهای بدون از اینکه پاسخی بدهد از اطاق خارج شد ودر راهرو منزل چشمش به
فاطمه افتاد در حالیکه بغض گلویش را می فشارد وصدایش می لرزید به آرامی گفت .
مطمئن باش حتی اگر یک روز هم از زندگیم باقی باشد با تو ازدواج می کنم .مهرداد پس
از گفتن ای جملات منزل را ترک کرد ورفت . فاطمه بی اختیار روی زمین نشست واشک می
ریخت زیر لب گفت منهم قسم می خورم که با
تو ازدواج کنم . فاطمه زندگی جدیدی را آغاز کرد ومهرداد غم از دست دادن فاطمه
مجبور شد بعداز مدتی شهر ودیارش خودش را ترک کند ودر شهر دیگری زندگی را ادامه دهد
هیچ گونه خبری در طول مدت بعد از جدائی نداشت وامیدی برای زندگی کردن با فاطمه
برایش باقی نمانده بود . بعد از یکسال بنا به اصرار مادرش وخانواده مجبور شد با
یکی از دختر های فامیل ازدواج کند مدتها از ازدواج هر دو آنها می کذاشت
وهیچگونه اطلاعی از هم نداشتند . یک روز صبح مهرداد که می خواست به محل کارش برود
زنگ تلفن به صدا در آمد همسر مهرداد گوشی را برداشت ولی تلفن قطع شد ومجددا تلفن
زنگ خورد واین بار مهرداد گوشی را برداشت صدای فاطمه بود ضربان قلب با شنیدن صدا
به شدت می زد فاطمه به آرامی صحبت می کرد گفت می دانم همسرت در خانه است ونمیتوانی
صبحت کنی یک ساعت دیگر با این شماره تلفن که می دم زنگ بزن .مهرداد مات ومهبوت
تلفن را سر جایش گذاشت .همسرش چهره رنگ پریده اورا پرسید . اتفاقی افتاده !!! چه
کسی پشت خط بود؟ چرا حرف نمی زنی ؟ اوفقط یک جمله گفت . اشتباه گرفته بود وبدون
توجه به کنجکاوی همسرش ازخانه بیرون رفت
انروز متوجه نشد چگونه خودش را به محل کارش رساند چشمش به عقربه ساعت دوخته
بود مبادا زمان بکذرد در همین فاصله هزاران فکر وخیال گوناگون از ذهنش گذاشت .
بالاخره سر ساعت مقرر گوشی را برداشت وشماره را گرفت با همان زنگ اول فاطمه بود ولی
لحظه ای میان هردو انها سکوت بر قرار شد .سکوتی که هزارران حرف در خود داشت .
سر انجام فاطمه سکوت را شکست واین مکالمه سر اغاز ارتباطی دوباره بود .از
زندگی خودش ومسائل ومشکلاتی که برایش پیش امده تعریف می کرد وچنان صحبت می کرد که
گویا به همین زودی طلاق خواهد گرفت . بعد از کذاشت مدتی فاطمه از همسرش جدا شد
وجغد شوم جدایی بر زندگی او سایه انداخت .
در همین فاصله هم مهرداد بد رفتاریهای خودش را در منزل شروع کرد بطوریکه همسرش
نتوانست به زندگی ادامه دهد واو مجبور شد
زنش را پس از مدتی طلاق دهد ومهرداد خوشحال بود که از دست زنش خلاص شده .
همسرش می دانست چه کسی شعله های آتش را در زندگی او انداخته او وقتی به سراغ
فاطمه رفت که از شدت ناراحتی وخشم تمام بدنش می لرزید گفت ترا به خاطر نابود کردن
زندکی ام نمی بخشم ونفرین تان می کنم امیدوارم آتشی که به زندگی ام انداختی تورا
بسوزاند وخاکستر کند در حالیکه اشک می ریخت انجا را ترک کرد . مدتها گذاشت مهرداد
عهدی که چندین سال با فاطمه بسته بود عمل کرد واورا پنهانی به عقد موقت خود در
اورد .همسر مهرداد که هننوز در گیر مهری اش بود پیغام داد تا ریال اخرش حق وحقوقم
را نگیرم مهرداد را رها نخواهم کرد در همین فاصله مهرداد تصمیم گرفت خودرو ومنزلش
ودارائیش را برای پرداخت نکردن مهریه به نام همسرش کند با نیرنگ وحقه سند خانه
وخودرو واموالش به نام فاطمه انتقال داد وقرار کذاشتند پس از طلاق دادن همسر قبلی
کلیه اموالش باو برگشت شود. همسر مهرداد به رغم پیگیرهای فراوان وشکایت از حق خودش
کذشت کرد وراضی به طلاق شد .مهرداد وفاطمه هم خوشحال از این موفقیت زندگی مشترکشان
را جشن گرفتند وبرای صرف شام به رستوران رفتند چند هفته ای از این جریان گذاشت تا
اینکه یک روز مهرداد که خیالش از همسر سابقش راحت شده بود به فاطمه گفت قراری که
باهم کذاشتیم را انجام دهیم ؟چه قراری ؟ منظور منزل وخودرو وغیره ... را می گویم
.فاطمه از شنیدن این حرف به شدت ناراحت شد بود با لحنی عجیبی گفت : ای خسیست حالا
که بعد از این مدت به هم رسیدیم حاضر نیستی یک خودرو وخانه به اسم من باشد .
مهرداد لبخندی زد وگفت می دانی که همه زندگی ام متعلق به تواست اما قرارمان این
نبود . بدین ترتیب مشکلات واختلافات این زوج از همان شب ریشه دواند کم کم شوخی های
فاطمه رنک جدی گرفت واو پایش را در یک کفش کرد وگفت من هیچ سندی را به نامت نمی
زنم . مهرداد در حالیکه عصبانی بود وبدنش می لرزید با شنیدن این جملات ناگهان
تعادلش را از دست داد ونقش زمین شد .
کلمات کلیدی: