اگر دوست داری که خداوند دوستت بدارد، به دنیا بی علاقه باش و اگر دوست داری مردم دوستت بدارند، هرگاه از مال دنیا چیزی به دستت افتاد، آن را به سوی آنان بیفکن [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

 

خدا کند که بیاید مسافری که نیامد

کوچه به کوچه بنازم به عابری که نیامد

شکست بغض  غرورم در انتظار عزیزی

دعا کنیم که بیاید مسافری که نیامد...

اللهم عجل لولیک الفرج

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/4/26:: 1:21 عصر     |     () نظر

 

کودکی که لنگه کفشش به دریا افتاده بود روی ساحل نوشت:

دریا دزد کفش های من

مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت:

دریا سخاوت مند ترین سفره ی هستی.

موج آمد و جملات را شست

تنها برای من این بیام را باقی گذاشت که:

برداشت های دیگران  در مورد خودت را در یک وسعت خویش حل کن تا دریا باشی...

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/4/26:: 1:16 عصر     |     () نظر

 

 

از شب قبل اشفته گی خاصی در وجودم حس می کردم پیش خودم می گفتم چیزی نیست امکان دارد سرکار یه چیزی را از قلم انداخته باشم و یااینکه در حساب و کتاب هایم اشتباهی رخ داده باشد هرطوری بود خودم را راضی می کردم . ولی نه نمی شد .  

بلند شدم رفتم توی حیاط بلکه هوا بخورم شاید حالم خوب بشود ولی انهم فایده نداشت . سراغ تلویزیون رفتیم این کانال ان کانال زدیم فایده ای نداشت تو اطاق قدم زدم دیدم نمیشه اضطراب تمام وجودم را گرفته بود نمی دانستم چکار کنم . بالاخره هوا کم کم روشن شد و ما آن شب خواب را ندیدیم و با چشم های پف کرده وخسته راهی محل کار شدیم ولی هنوز اضطراب در وجودم خانه کرده بود .در محل کار خسته بودم و نمی توانستم انطور باید وشاید مفید باشم و کار کنم مجبور شدم مرخصی بگیرم وبرگردم سوار مینی بوس شدم تا به منزل برگردم خودم نمیدانستم چم شده همنیقدر می دونم حالم خوش نیست بعد از دقایقی متوجه شدم خوابم گرفته و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدانم چه مدتی گذاشت همینقدر می دانم که با صدای sms تلفن موبایل بیدار شدم پیش خودم گفتم خدا کند خبر خوشی باشد و نگرانی بدنبال نداشته باشم به ارامی نگاهی به موبایل کردم برق ازچشمانم جرقه زد نیم خیز شدم دوباره چشمان خودم را مالیدم گفتم شاید اشتباهی رخ داده . ولی نه واقعیت داشت به ارامی نگاهی به دورن مینی بوس انداختم شاید کسی می خواد سربه سرم بذاره ولی کسی نبود دیکه از خواب خبری نبود تو فکر رفتم و پیش خودم گفتم این کیه که اینقدر من را دوست دارد و خودم خبری ندارم گفتم ای بابا اشتباه شده مگر تو از این شانس ها داری . موبایل را در دستتانم گرفتم و پیش خودم گفتم بی خود نبود این همه بی خوابی داشتم شماره تلفن را نگاه کردم برایم غریبه بود ونمی دانستم کی زده به بیرون نگاه کردم وزیر لب گفتم اشتباه شده برای کسی دیگه بوده ولی برای من آمده جملات را یکبار دیگه مرور کردم دیدم طرف مقابل خیلی حا لت بی تابی دارد و چنان مرا دوست دارد که تعجب کردم به مقصد رسیدم و از ماشین خارج شدم وبه طرف منزل بی خیال همه چیز شدم ساعت حدود 9 شب را نشان می داد sms دیگری امد دوباره نگاه کردم دیدم همان شماره است دوباره اظهارعلاقه می کند     

مجبور شدم جوابی از طریق پیا مک باو دادم که هرکسی هستید شماره را اشتباه گرفتید یا  خودت را معرفی کن بنظر می اید اشتباه گرفتی ؟ جواب داد درست گرفتم دیگه خبری ازم نمیگیری دوست دارم و........ 

خدایا چه کسی می تواند باشد که این همه علاقه از خودش نشان می دهد ومن نمی دانم بازم گفتم سرکاریه ولش کن یه طوری میشه .

درهمین حول وهوا بودم و به شماره تلفن نگاه می کردم که شاید تلفن اشنایی باشد که پیامک د یگری آمد و نوشته بود عزیز دلم مگه دوست نداری منو بشناسی پس چرا..... د یگه خیلی وسوسه شدم که  چنین تلفنی نداشتم منتظر شدیم تا اینکه در یکی از پیام های خودش کلمه ای به کار برد که یقیین کردم باید یکی از کارکنان اداری باشد ولی مطمن نبودم . ازما اصرار که خودت را معرفی کن واز او انکار ماهم عادت کرده بودیم و منتظر بودیم به کجا کشیده خواهد شد . به گذشته خودم برگشتم هرچه گذشته را زیر رو کردیم چیزی دستگیرمان نشد .بیشتر روز ها وقتم را می گرفت کم کم به پیامک های او علاقمند شدم  تصمیم گرفتم مثل یک کارگاه طرف مقابل را پیدا کنم . هرروز که می گذشت علاقه او شدید میشد ومن در جستجوی یافتن اوبودم ومنهم به کلمات او عادت کرده بودم . توی اداره شم کارآکاهی ما گل کرد و حرکات را زیر نظر می گرفتیم چه همکار مرد و چه همکارزن .    

نود در صد شک ام به یکی از همکارانم زن رفت من باید اورا بیشتر تعقیب کنم چون از او بعید نبود

تا اینکه برحسب اتفاق به کسی که مظنون شده بودم  را دیدم که منتظر سرویس بود که به اداره بیاید جلو او ترمز کردم و از او خواستم که سوار ماشین شود و باهم به سرکار بیائیم . از توی آینه جلو حرکات اورا زیر نظر داشتم و همینطور نگران بودم که چیزی نگویم که کار خراب بشود منتظر ماندم تا او صحبت کند توی ماشین تلفن زنگ خورد و بلافاصله قطع شد نگاهی به شماره انداختم دیدم همان شماره ای بود . که همیشه پیامک می داد

گفتم می بینی تلفن میزنند و قطع می کنند و یا جواب نمی دهند ؟

گفت آره مزاحم زیاد هست ولی خوب باید چکار کرد . از روزی که این موبایل ها امدند جز دردسر چیزی ندارد .

دیدم فرصت خوبیه باید از فرصت استفاده کنم این بود که سر صحبت را باز کردم وگفتم والا مدتیست که یک نفر مزاحم میشد ولی خودشرا معرفی نمی کند . و قبل از اینک من بردارم قطع می کند و یااینک حرف نمی زند.

بلا فاصله گفت شاید دوستت دارد .

گفتم ای بابا دیگه از ما گذشته کی به ما نگاه می کند .

گفت خوش تیپ تراز تو کیه هرروز ست می کنی . وجواب طرفدارت رانمی دی.

دیگه مطمن شدم که باید خودش باشد . تلفن را زیر فرمان ماشین یردم و همان شماره را گرفتم و خدا خدا میکردم که زنگ تلفن روی ویبره نباشد خوشبختانه نبود و هم چنان که مشغول صحبت کردن بود متوجه نشد که تلفنش زنگ می خورد وقطع کردم . حدسم درست بود و چیز ی نگفتم و به محل کار رسیدیم و هرکدام به سوئی رفتیم . چند روزی پیام های تند وآتشین می رسید و من فکر نمی کردم که طرف این همه آتشی باشد تصمیم گرفتم با او هم صحبت شوم بینم واقعا خودش هست چندروزی با او هم صحبت شدیم و موضوع های مختلفی مطرح می کردم تا اینکه خودش اقرار کرد که من بودم تلفن می زدم من هم چیزی نگفتم تا آن وقت توی چهره او نگاه نکرده بودم تصورش هم نمی کردم که از این چیزها بلد باشد  ودرزیر مظلومیت و ساده  او دنیای دیگری بود که شیطان را هم گول می زد خیلی مایل بودم وضعیت روحی وروانی اورا بدانم کنجکاو شدم به چه منظوری این کار را می کند به همین خاطر بعد از اتمام کار مراقب بودم جایگاه اورا در اداره بررسی کنم متوجه شدم با تمام کارکنان نزدیک به خودش مشکل دارد و با توجه باینکه تمام دوستا نش ازدواج کرده اند حالت انتقام گیری و پرخاشگری دارد و دوست دارد مورد توجه قرارگیرد .فردای آنروزدیگه خبری نشد و رفتار وکردار او بکلی عوض شد بطوریکه مرا می دیدید مسیرش را عوض می کرد وطوری وانمود می کرد که مرا نمی شناسد من هم مانده بودم مات چکار کرده بودم نمیدانم توی زندگی من آمده بود وضعیت روح وروان مرا بهم زده بود حالا هم اجازه نمی داد بپرسیم چرا وبرای چی . چند روزی گذاشت حالا من می خواستم بپرسم دلیل این کار چه بوده ؟ پیامی فرستادم و از جواب خبری نبود و مجددا در روز بعد برایش ارسا ل کردم . انگار خجالت زده شده باشد چیزی نگفت ومن ماندم با یک د نیا سوال که خودم باید جوابش را بدهم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/4/14:: 8:35 صبح     |     () نظر