|
||||
ارسالی از وبلاک باورهای استوار |
کلمات کلیدی:
َروزها می گذاشت وحمید تصمیم نهایی خودش را گرفته بود قبل از اینکه
انتقالی خودش را به تهران پیگیری کند پیش خودش می گفت یکبار د یگر
باشیوا صحبت کنم تا مطئمن شوم که قصد ازدواج دارد یا نه . باهم قرار گذاشتند که همدیکر را ملاقات کنند وحرفهای خودشان را بزنند این بود که برج میلاد را برای ملاقات انتخاب کردند که هم انجا را تماشا کنند وهم در فضای چند صد متری تهران زیر پایشا ن بود عهد وپیمان ببندند حمید شروع به صحبت کرد وگفت نمیدانم تا چه حد به من علاقه داری ولی محبت هایت زیاد است از طرفی سایه (خانم ش) بالای سرمان است درسال های اتی می ترسم به رخم بکشی و برایمان دردسر شود. شیوا نگاهی به حمید کرد وگفت به چشم های من نگاه کن بازهم نزد یکتر تا زمانی که باتو هستم حتی اگر بخواهی با او صحبتی داشته باشی واورا ببینی مطمن باش هیچ اعتراضی ندارم میدونی چرا برای اینکه اگر می خواستی با او ازدواج می کردی در ضمن او از نظر من طرد شده است وتو خیا لت راحت باشد و صاحب اختیاری که زن زندگی خودت را انتخاب کنی اگر تمایل نداشته باشی که بامن ازدواج کنی در این موقع حمید اورا بغل گرفت وگفت آمدم به تو در این بلندی برج میلاد از تو برای ازدواج بله بگیرم در صورتی که تمایل داشته باشی زندگی مشترکمان را شروع کنیم . شیوا از خوشحالی نمی دانست چه بکوید ولی جوابش مثبت بود . بی اختیار پرسید کارت را چه می کنی اگر تمایل داشته باشی تا با پدرم صحبت کنم او افراد زیادی را در شرکت نفت می
شناسد اگر اجازه دهی صحبت کنم . پس از صرف شام در حالیکه دورن ماشین موزیک ملایمی می نواخت وهردو از این ملاقات خوشحال بودند .
حمید گفت خودت خوب میدانی که من کسی را ندارم فقط مادرم هست ودوستم اگر برای خواستگاری خواستم بیایم مشکلی به وجود نمی اید وخانواده تو ناراحت نمیشود . تو بیا بقیه اش با من فکر این چیزها نباش بعد از چند ساعت حمید در حالیکه خوشحال بود و شیرینی در دست داشت به خانه آمد .پرسیدم خبری شده ؟ گفت از فکر وخیال راحت شدم اکنون باید بروم ومادرم را بیاورم برای خواستگاری تا به منزل عروس خانم برویم .گفتم باین زودی ؟ پس چی می خواستی یکسال طول بکشد او راضی من هم بله .فقط باید بروم ومادرم را بیاورم . فردای انروز حمید به اصفهان رفت ووسایل مورد لزوم برای سفر آماده کرد که به تهران بیاید وقتی موضوع را با مادرش در میان گذاشت خیلی خوشحال شد چون از اخلاق ورفتار عروسش بی نهایت راضی بود همه چیز برای مراسم اماده بود وپس از چند روز عازم تهران شدند .شیوا با مادرش وپدرش صحبت کرده بود وآنها را در جریان زندگی حمید قرارداده بود وهردو آنها از این وصلت راضی بودند که به خواستگاری بیایند .روز 5شنبه رابرای صحبت اولیه مراسم انتخاب کردند .تمام دوستان وفامیل واقوام نزدیک را دعوت کردند ومرا در جریان قرار دادند وطوری برنامه ریزی کردیم که حمید راغافکیرکنیم .داماد با مادرش به تهران آمد وهر روز برای تدارک مراسم با عروس خانم در فروشگاه های شهربودند وهرروز که می کذاشت اظطراب ودلهره او زیاد می شد تا اینکه روز موعد فرا رسید وسه نفری عازم منزل شیوا شدیم وقتی زنگ در منزل را به صدا در اوردیم همکی به استقبال امدند ودستجمعی به دورن منزل رفتیم که
یکباره جمعیت دورن منزل با صدای بلند ....مبارک مبارک سردادند .دوستان من داماد را غافگیرکردند وصدای موزیک مرتب می نواخت همگی به نوعی زیبا ارایش کرده بودند واز همه زیبا تر شیوا بود .که مستقیما به سراغ مادر حمید رفت واورا در اغوش گرفت و گفت خوش امدی خوب شد یکبار دیگه شما را دیدم و مادر از خوشحا لی در پوست خودش نمی کنجید ورضایت خودش را از این وصلت ابراز داشت پس از ساعتی همگی بر روی صندلی نشستیم وحمید رو به من کرد که شروع کنم . پس از صرف میوه من شروع کردم به صبحت کردن از ناحیه داماد ومنظور را رساندم که برای خواستگاری امدیم . پدر عروس تمام اختیار را در دست داماد اینده اش کذاشت وگفت هر طور دوست دارند انجام دهند من ومادرش هچیگونه دخالتی ندارم وحمید مثل پسرم است .جمعیت توی سالن همگی دست زدند .وحمید تشکر کرد از این همه اطمینانی که باو کرده بود .به اهستگی به سوی دختر ها رفتم وگفتم حالا موقعش است که حمید را به وسط بکشیدو اورا وادار کنید که برقصد. شیوا هم هم دست بقیه شد وخواستار رقص با او شد .حمید نگاهی به من کرد ومن توجه ایی نکردم واز او خواستم که بیاید وبرقصد .آنشب تانزدیک صبح همگی شاد وخوش بودند. وقرار شد عقد وعروسی را در یکی از هتل های تهران بگیرند وپدر عروس خانم کلیه مراسم را تهیه کند ودر مورد انتقالی حمید به تهران شیوا پیگیر باشد .وقتی به منزل رسیدیم خسته از روزهای قبل وحال بودیم .
روزها می گذاشت شیوا وحمید مرتبا همدیگر را می دیدند وعلاقه انها نسبت به کذاشته بیشتر می شد در صد بودند که اپارتمانی تهیه کنند بعداز گذشته دوماه موافقت انتقالی حمید به تهران قطعی شد فرصت برای انها کم بود تا اینکه اپارتمانی در نزدیکی های خانواده شیوا پیدا کردند وقرار شد روز عروسی را هم تعین کنند حمید گفت دوست دارم تاریخ
ازدواج خودمان پانزدهم تیر ماه شروع کنیم و هردو موافقت کردند انچه که لازمه زندگی بود تهیه کردند وهرچه به موعد ازدواج نزدیک می شدند اظطراب انها بیشتر می شد تا اینکه یک هفته مانده به عروسی تصمیم گرفتم که خانم (ش) را در جریان قرار دهم وبرای آخرین بار همدیگر را ببیند شاید امیدهردو آنها قطع شود .دوستان حمید و خانم (ش) را در خوزستان دعوت کردم وقتی که تلفن کردم اصلا فکرش را نمی کرد که حمید چنین کاری کرده باشد خیلی ناراحت شد در حالیکه بریده بریده صحبت می کرد آدرس حمید را از من گرفت واز او خواستم که حتما بیاید شب موعود فرا رسید در حالیکه جمعیت زیادی در هتل آمده بود وفضای بزرگی به وجود اورده بودند وجایگاه عقد را خیلی زیبا تزئین شده بود وخانم (ش) روبروی جا یگاه ایستاده بود واشک در چشمانش امانش نمیداد حمید وشیوا در زیر نور چراغ ها پیش از حد زیبا شده بودند به طرف جایگاه مخصوص که درست کرده بودند می رفتند واز مردم تشکر می کردند وحمید از آمد دوستش از خوزستان هیچ گونه اطلاعی نداشت. خانم (ش) نمیدانست چکار کند در حالیکه می گریست گذشته خودش مانند فیلم بر پرده سینما از جلوی چشمانش می گذاشت که بدست خودش خراب کرده بود غبطه می خورد . حمید وشیوا بر روی مبلی قرار گرفتنند وصدای موزیک در سالن هتل می پیچید وهمه شاد بودند روحانی جهت عقد وارد سالن شد ودر نزدیک داماد مستقر شد وپس از دقایقی شروع کرد به خواندن خطبه وهردو از این وصلت خوشحال بودنددر همین فاصله که همه متوجه حمید بودند واورا صدا می کردند واز انها تشکر می کرد چشمش به یکباره به خانم َ(ش) افتاد واز جایش بلند شد وبطرف اورفت وشیوا یکدفعه از حرکت او تعجب کرد ولی نمیدانست و حمید را نگاه می کرد ونگاهشان به هم بود چند قدمی جلو رفت وناگهان به عقب برگشت وبطرف مراسم رفت . ولی حمید نگاهش را از خانم (ش) بر نمیداشت
شیوا پرسید طوری شده؟
حمید گفت نه.
شیوا : مثل اینکه از چیزی ناراحتی
ح : نه ...اگر چیزی بگویم ناراحت نمی شوی؟
َ شیوا: برای چه ناراحت شوم .
حمید : نمی دانم خانم (ش) چطوری به مجلس عروسی آمده ؟
شیوا :به یکباره بلند شد وگفت کجاست بیا هردو برویم واورا به پیش خودمان بیاوریم .
حمید : چرا این حرف را می زنی کار درستی نیست
شیوا :من از امدن او خوشحالم
هردو به سوی خانم (ش) رفتند واوبه اندازی کریه کرده بود که چشمانش قرمز شده بود ونگاه حمید وخانم(ش) با هم حرف می زدند شاید دقایق ها فقط نگاه می کردند وتمام حرفها در چند دقیقه از طریق چشم زدند وشیوا اورا به جمع خودشان دعوت کرد ولی او نتوانست بعلت ناراحتی در جوار انها باشد پس از دقایقی برگشتند ومراسم عقد برگزار شد و لحظه ای که حمید کلمه بله را گفت خانم (ش) با صدای بلند گریه را سرداد واز مجلس خارج شد تا ان لحظه انتظار نداشت که حمید بله بگوید و می گفت شاید برگردد. لحظه خیلی حساسی بود نمی دانستم چه کنم ایا کارم درست بود یا نه ولی همنقدر می دانم که حمید وش همدیگر را بعد از مدتها دیدند ولی خیلی دیر شده بود . بدنبالش دویدم واز او خواستم که اورا به هتلش برسانم ولی او از من خواست که هر چه زودتر اورا به فرودگاه برسانم در طول مدتی که با او بودم فقط گریه می کرد واز کردارگذشته خودش پشیمان بود . حمید رفت با دنیای دیگر زندگی را شروع کند و خانم ش هم بعد از مدتی به علت مریضی در بیمارستان بستری شد وزندگی سخت خودش را ادامه می داد و با خاطرات گذشته زندگی می کرد بعد از دو سال خداوند به حمید فرزندی داد که برای دیدن او به بیمارستان رفتم وحمید در کنار شیوا کنار تخت نشسته بود دسته گلی تقدیم کردم وتولد کوچولو را تبریک گفتم وپرسیدم اسم کوچولو چه باشد ؟ حمید گفت بنا بدر خواست شیوا نام او مرضیه است .به یکبار حمید به من نگاه کرد ومن به حمید ونگاهمان هزاران حرف به دنبال داشت و من می دانستم تا اخر عمر حمید باید با خاطره مرضیه زندگی کند وهمیشه بیاد او خواهد بود
کلمات کلیدی:
بعد از چند روز با حمید به تهران رفتیم وقرارمان این بود که با شیوا صحبتی داشته باشیم .فردای انروز حمید تلفنی قرار گذاشت هم دیگر را در یکی از پارک هاملاقات کنند ساعتی را مشخص کردند وهمان ساعت شیوا خودش را به مرد مورد علاقه اش رساند وخیلی خوشحال بود که بار دیگر همدیگر را می بینند در حالیکه در پارک قدم می زدنند حال یکدیگر را پرسیدند .حمید به ارامی گفت راستی مرد ایده ال خودت را پیدا کردی؟شیوا در حالیکه به حمید نگاه می کرد گفت شاید در همین مدت کوتاه پیدا کرده باشم. هردو خندیدند .ازاینکه خواستم ترا ببیننم موضوعی هست که باید برایت روشن کنم وکاملا در جریان زندگی من باشی .سرا پا گوشم می شنوم . قبل از اینکه با تو آشنا شوم در محیط کاری با دختری آشنا شدم وحدودا سه سال با هم دوست بودیم ولی به خاطر خیانتی که به من کرد مجبور شدم اورا ترک کنم باید اینها را برایت بگویم که توهم فکرهایت را بکنی اگرمشکلی هست فرصت داری که جواب من را بدهی وامروز که باتو صحبت می کنم عشق کذشته من تبدیل به تنفر شده دوستم که همکار شماست در جریان مراحل زندگی من می باشد از آنروزی که شمارا در شمال دیدم از فکر وایده واخلاق توخیلی خوششم آمده وامروز امدم که بیشتر از این مزاحمت نشوم شاید وقتی بدونی که در زندگی من عشق وجود داشته دیگر تمایلی نداشته باشی که با من در ارتباط باشی وبه دوستی خودت ادامه دهی وبتوانی برای زندگی خودت میسر دیگری انتخاب کنی در همین لحظه حمید سکوت کرد واهسته آهسته به سوی نیم کت پارک رفت ونشست . پس از دقایقی شیوا گفت از اینکه با صداقت با من حرف زدی خوشحالم همیشه دوستت راجع به تو واز خوبیهایت می گفت ودر در سفر شمال به من ثابت شد که در زندگی خودت صداقت ودرستی وجود دارد . ارتباط شما با همکارتان ارتباطی به من ندارد بالاخره هر مردی در زندگی مسائل عشقی دارد وآن خانم لیاقت تو ندارد اصلا او معنی عشق وعلاقه را نمی فهمد اوخودش را در هاله ای پوچی قرارداده . چون اگر می دانست ترا به این سادگی از دست نمی داد . گذشته ها را باید فراموش کرد وخواهش دارم دیگر به گذشته فکر نکن جز خاطره چیزی در بر ندارد شاید من برایت دوست خیلی خوبی باشم با درد ورنج تو آشنا هستم ومی دانم چه بلائی به سرت آمده مادرت گوشه هایی از زندگی تورا برایم باز گوکرد .حمید چنان به حرفهایش گوش می داد وباورش نمی شد که بااین مسله این چنین برخورد کند واز طرز تفکرو روشنفکری او لذت می برد. وچیزی که الان خیلی مهمه اینه که با دوستم شرط کذشتم که حتما موضوع عشقی خودش را باز گو کند به ناگهان شیوا گفت حمید ازت خواهش می کنم چیزی را مطرح نکن زیرا وقتی به یاد گذشته می افتد افکارش به اندازه ای بهم می ریزد که حالش بد می شود .آخه نمی شود چیزی نگفت من از او می خواهم که برایم باز گو کند شاید بتوانیم هر دو کمکش کنیم هردو براه افتادند وقدم زنان از پارک بیرون رفتند وقرار شد فردا همدیگر را ببیند .حمید به سراغ دوستش رفت تا شب را باهم باشند ساعت ها در خیا بان قدم می زدند ومواد خوراکی مورد لزوم را خریداری کردند . هر دو با هم گفتنند بیا فراموش کنیم همه چیز را برکردیم به دوران گذشته که با هم بودیم دیگر صحبتی از شیوا وخانم (ش) نباشد حمید گوشی موبایل را از جیبش در اورد وگفت زنگی به مادرم بزنم در چه حالی است ؟.
فردای انروز حمید به محل کار شیوا رفت واز او خواست که امشب سه نفری برای شام بیرون بروند قبول کرد وساعتی در انجا مانده ورفت .
من وحمید بدنبال شیوا رفتیم ویکی از رستوران های خوب تهران را انتخاب کردیم فضای سرسبز رستوران همراه با چراغهای رنگا رنگ جلوه خاصی داده بود انگار می دانستند که امشب ما انجا هستیم میز مخصوص سفارش شده بود و حمید تعجیب می کرد .میز حاضر بود وما نشتیم وهمگی خوشحال بودیم کتابچه غدا را برداشتیم وبه فهرست چشم دوخته بودیم هرکدام از ما سفارش غذا می دادیم به شیوا گفیم شما؟ هرچه حمید سفارش بدهد خنده ام گرفت گفتم از حالا خنده امان نمی داد که همه متوجه شدند .تافاصله غذا حمید گفت دوست خوبم حالا برایم بگو مشکلات خودت را و هرسه ما حاضر واماده . گفتم حمید خواهش دارم امروز نه چون حالم زیاد تعریفی نیست بکذر یک وقت دیگر . قبول کردیم وشام اماده بود پس از ساعتی از رستوران بیرون امدیم وبطرف ولنجک در سینه کوه امدیم منظره خیلی قشنگی بود تمام تهران را می شد ببینی در حالیکه حمید بستنی خریداری کرده بود در گوشه ای
از کوه نشتیم وتماشا می کردیم . حمید گفت ببین من ناراحتم می خوام بدونم چه مشکلی داری تا کمکت کنم . چیزی نیست دیگر تمام شده وقتی مسله ای نیست چه اصراریه . من باید بدونم نا سلامتی من دوست توم چرا ندونم . ومن به طور خلاصه شروع کردم.
آشنائی ما در دانشگاه شروع شد شاید روزها از کنار هم می گذاشیم ولی انچنان که
باید توجه ای نداشتم ولی او مرا زیر نظر گرفته بود تا اینکه در یکی ازروز ها چنان برخوردی داشتیم که سبب آشنائی ما شد هرروز اورا می دیدم ولی انقدر گرفتار خودم بودم که آنچنان باید توجه ای زیاد نداشتم تا اینکه مدتی نگذاشته بود او خودش را به من نزدیک کرد واصرار داشت که باهم دوست باشیم وخودش را معرفی کرد وتمایل داشت اگر فرصتی داشته باشم با هم بیرون برویم کم کم مقداری از مشکلات من حل شده بود وفرصتی پیش می امدهمراه او می شدم او سعی می کرد بمن خوش بکذرد واز اینکه بامن دوست بود احساس خوشحالی می کرد برایش مهم نبود بقیه دوستانش چه می گویند . دوستی ما ادامه داشت وکم کم دوستی ما تبدیل به عشق گردید که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدیم برایمان خیلی سخت بود اینقدر گرفتار خودمان شده بودیم که نمیدانستم مدت یکسال از آشنائی ما گذشته است در پیامک هایش همش از عشق ودلدادگی بود دوران دانشگاهی را به پایان رسید ومن توانستم از طریق دوستنان کاری برایش جور کنم بطوریکه علاقه او نسبت به من خیلی بیشتر شده بود سعی می کردم در کارهایش کمکش کنم تا شاید بتواند از پس کاری که دارد بر آید ا مدت آشنائی ما دوسال طول کشید وضعیت مالی او خوب شده بود تا اینکه در یکی از پیغامهای او که برایم ارسال کرده بود .گفته بود اگر کسی برای کسی کاری انجام می دهد از او انتظاری دارد . یکه خوردم می گفتم او همیشه پیش من است چرا این حرف را زده ؟ احساس کردم با یک بچه طرف هستم یعنی اینقدر سطح فکر او پایین است که این چنین تصور می کند در طول مدت اشنائی هزاران کار برای او انجام دادم ولی انتظاری از او نداشتم بعدا متوجه شدم که او در محیط کاری خودش با یک راننده همکارش اشنا شده وسعی می کرد از من پنهان کند . غافل از اینکه تما م همکارانش این جریان را می دونستند ومن بی اطلاع بودم . حمید اگر اجازه بدی بقیش را نگویم فقط همه چیز تمام شد . حمید گفت مثل اینکه کسی با یک تیر قلب هردو مارا از خیانت نشانه رفته بلند شو بریم خدارا صد هزار بار شکر کن که انچنان گرفتارش نبودی حرف خودت را به خودت می زنم در این دنیا دختر های خوب فراوان است.
کلمات کلیدی: