آنکه مست آمد و دستی به دل مازد ورفت
دور این خانه ندانم به چه سودا زد ورفت
خواست تنهایی مارا به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سره گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تما شا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش آمد
که چو برق آمد و آتش به دل ما زد ورفت
کلمات کلیدی:
زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم
همه عمر دمی بود نمیدانسیتم
حسرت ردشدن ثانیه ها
کوچه فرصت مغتنمی بود و نمیدانستیم
تشنه لب عمر به سررفت به قول سهراب
آب دریا قدمی بود و نمیدانستیم
کلمات کلیدی: