انشا اله فرصتی بیش
آمد برایتان میگویم . صبحت را به جای دیگری بردیم واز او خواستم فردا همد یگررا در
ساعت 9 در هتل ازادی ببینم قبول کرد وبا گیتار خودش می نواخت وماهم در کنار
رودخانه مشغول تماشای خروشان اب بودیم که به سوی اصفهان می رفت از دوستمان خدا
حافظی کردیم وراهی نقطه دیکری شدیم که معروف است به( لره ) تا چشم کار می کند درخت
های بادام که از گذشته تا حال پا برجا است در لابه لای درختان قدم می زدیم وخوب
یادم هست که از شهر تا پل را پیاده می امدیم وبر می گشتیم بادام های سبز مانند
مروارید به ساقه های درخت چسبیده بودند وخورشید به ارامی خودش را در پس کوه شیراز
پائین می کشید ومجبور بودیم تا هوا تاریک نشده خودمان را به هتل برسانیم . فردای
انروز دوستمان هومن سرساعت آمد وما اماده شده بودیم که همگی باهم برویم . ماشین به
سوی سامان براه افتاد مناظر خیابان را با حوصله تماشا می کردم ویاد می آید زمانه
چه به سرعت گذاشت یاد استادم افتاد موقعی که سر کلاس درس بودیم وتوجه ای به درس
نداشتیم وشیطنت می کردیم می گفت یک روز متوجه میشی که عمرت رفته ودر سراشیبی زندگی
قرار گرفتی .به حرفش می خنددیم و می گفتتم . ای بابا حالا گو تا 40 سال
دیگه................ حالا می بینم زمانه مثل برق گذاشت وما هننوز اول خطتیم .
وقتی به نزدیک سامان رسیدم به دوستم گفتم بپچ به سمت چپ تا بریم یک سری به یک چشمه
هست بنام (لقدم) که بیشترین آب مردم سامان وباغهای اونجا می دهد وقتی به انجا
رسیدیم ان فراوانی اب سابق را نداشت تمام اطراف جشمه درختان خشک شده بود وآن زیبائ
را از دست داده بود .به دوستم گفتم اگر راست میگی دست را دورن آب بکن ببین از آب
یخچال سرد تر است افتاب با شدت تمام می
تابید با اینکه کلاه برسرمان بود ولی هوا خیلی گرم بود از انجا حرکت کردیم و به
طرف چشمه دیکری رفتیم که هنوز پا برجا است اسمش بنام (پرز) است که نسبت به گذشته
درختانش کمتر شده واو هم بشتر باغ های پایئن دست را ابیاری می کند وبشترین باغ
انگور در این منطقه است . ساعتی را در انجا گذراندیم وکلی خاطرات گذاشته را زنده
کردیم .از منطقه( پرز) گذ شتیم وبسوی (بابا پیر احمد ) یک منطقه زیارتی است رفتیم
وقتی به آنجا رفتیم وزیارت کریم رو به دوستم کردم وگفتم این مسیر که دیدی آمدیم
انوقت ماشین ویا وسیله دیگری نبود که به اینجا بیائیم تمام اعضای خانواده جمع می شدن
وبا حیوان می امدیم وشب را در همین نقطه می خوابیدیم چون مسافت طولانی بود مجبور
بودیم که شب را به مانیم همانطور که می ببنید درختان گردو شاید مربوط به 30 سال
باشد از انجا به طرف رودخانه رفتیم درختان چنان بهم رسیده بودند که ما افتاب را
نددیم وقتی به کنار رود رسیدیم اب زلال به ارامی در حرکت بود فقط صدای امواج اب به
گوش می رسید . جمشید گفت تا شما بسط را جور می کنید من می روم مقداری گوشت و مرغ
می خرم تا ناهار را همین جا بخوریم . جمشید رفت من وهومن فرش وو سایل مورد لزوم را
آوردیم ودر کنار رودخانه پهن کردیم و بدنبال چوب رفتیم تا اتش درست بکنیم وبسط چای
را جور کنیم تا جمشید بیاید . ساعتی گذشت وجمشید با کلی وسایل خریداری شده برگشت
به کمک او رفتیم وهر چه خریداری کرده بود آوریم . هومن گوشت را تمیز کرد وجمشید
مرغها را ومن هم میوه ها را نزدیکهای ظهر بود که بوی کباب در فضای سبز درختان پخش
شد احساس شادی در وجودم پیدا شده بود اینقدر خودم را خوشحال ندیده بودم . پس از یک
ساعت که غذا آماده شد همگی مشغول خوردن شدیم .گوشت محلی مزه خاصی داشت خنده
ازلبانمان قطع نمی شد ولی خنده های هومن از روی شادی نبود چیزی نگفتم صبر کردم
ببینم چرا اینقدر در خودش هست بعد از ساغتی که غذا تمام شد هومن به سمت گیتار خودش
رفت وبه اهستگی شروع به نواختن کرد وگفت این آواز را برای تو می خوانم که اینقدر
به زادگاه مادریت علاقه داری .گفتم صبر کن قبل از اینکه برای من آواز به خوانی می
خوام ته دلت را بدونم از صبح تا حالا درفکرت بودم . هومن نگاهی به من کرد گفت
داستان زندگی من خیلی زیاد است جز ناراحتی چیزی برایتان ندارد . گفتم می خواهم
کمکت کنم . نا سلامتی ما دوست تو هستیم در همین مدت کوتاه ما نمی توانیم ناراحتی
تورا ببینم . هومن در حالیکه دستهایش بر روی سیم های کیتار بود صدائی از ان در
آورد انرا به کنار گذاشت وچنین برایمان تعریف کرد.
کلمات کلیدی:
باتشکر از سامان
سلیم که داستان خاطرات را باین سایت ارسال نموده است
سالها بود از
زادگاهم دوربودم تصمیم گرفتم سری به انجا بزنم وخاطرات دوران نوجوانی را مجددا یاد
آورم شوم بهمین خاطر به دوستم تلفن کردم
وگفتم چنین تصمیمی گرفتم وتوکه علاقه
زیادی برای دیدن زادگاه من داری خودت را آماده کن تا دوروز آینده به آنجا برویم
همه گونه امکانات جهت یک سفر یک هفته ای مهیا کردیم ومجددا وسایل مورد لزوم را
کنترل کردیم تا در روز موعد حرکت کنیم شور وحال خاصی بمن دست داده بود در پوست
خودم نمی کنجیدم روز موعد فرا رسید وعازم سامان دل دنیا شدیم از شهرهای بین راهی
که می گذشتیم هیچ چیزمرا جذب نمی کرد تمام فکرم شده بود نقطه مورد نظر.شاید ساعتها
طول کشید تا به شهرکرد رسیدم زمانیکه رسید یم ساعت 9شب بود مجبور بودیم شب را
درهتل به سر کنیم شهرکرد در شب خیلی زیبا بود آنچه من در خاطرم داشتم خیلی فرق می
کرد تصور نمی کردم در این مدت اینقدر پیشرفت کرده باشد یک راست به هتل آزادی رفتیم
که در دل سینه کوه که تمام شهرکرد نمایان بود در شب مناظر خیلی قشنگی داشت شب را
آنجا ماندیم پس از صرف شام تا صبح خواب به چشمانم نمی رفت تمام خاطرات نوجوانی
خودم مثل فیلم سیمائی از جلوی دید گانم می گذشت شب خاطر انگیزی بود به هر ترتیبی
بود طلوع خورشید به اهستگی از زاویه های پرده نارنجی رنگ به دورن می تابید وخبر از
صبح می داد دوستم جمشید رابیدار کردم گفتم بلند شو که وقت رفتن است صبحانه را کره
محلی با عسل محلی در خواست کردم تا پس از مدت ها طعم واقعی آنرا حس کنم ساعت 9 صبح
بود پرسان پرسان از مردم مسیر جاده سامان را سوال می کردیم تا در مسیر اصلی جاده
افتادیم هنوز مدتی از جاده نگذشته بودیم به جویی رسیدیم که درزمان نوجوانی دارای کبود های بلند وبیشه
مانند بود برایم خیلی جالب بود خودرو را در گوشه ای از جاده نگهدارداشتم از خودرو
پیاده شدم رو به دوستم کردم وگفتم مثل اینکه همین دیروز بود آن زمان اصلا جاده ای
وجود نداشت ماشین ها
خودشان یک مسیر درست
کرده بودند که رفت وآمد به سختی صورت می گرفت روزهائی که ماشین پیدا نمی شد مجبور
بودیم با دوچرخه به دبیرستان بیائیم بعضی مواقع در کنار جوی آب می نشستیم وناهار
را با همکلاسی هایم میخوردیم به آهستگی دست دوستم را گرفتم وبسوی ماشین آمدیم و به
سوی سامان حرکت کردیم مسیر خیلی تغیر کرده بود بطوریکه برایم جالب بود. در مسیر
راه تابلو سبز رنگ دیدم که برروی آن نوشته بو د( سامان 10کیلومتر) هرچه نزدیک تر
می شدم خوشحالی می شدم جمشید از خوشحالی من شاد بود نزدیک کوه شیراز رسیدیم باز هم
ماشین را متوقف کردم به دوستم گفتم همراه برادرم ودوستان همیشه از این کوه بالا می
رفتیم وصبحانه را در نوک کوه می خوردیم باد می خواست مارا به پائین پرت کند دوستم
پرسید چرا میگویند کوه شیراز؟ گفتم خودم هم به درستی نمیدانم ولی آن موقع می
گفتنند که چوپانی نی دستی او در چاهی که در بالای کوه هست افتاده و درشیراز از
رودخانه گرفته شده برای همین خاطر می گویند کوه شیراز ودرستی آنرا از مردم قدیمی
سامان می پرسم وجوابت را می دهم وقتی پلیس راه سامان شهرکرد تیران را دیدم گفتم
سامان شهرخیلی بزرگ شده از پلیس راه گذاشتم ووارد محدود سامان شدم باغ های انگور
وبیا بان های سرسبزگندم وجوو شبدر جلوه ای خاصی داشت وقتی از میدان شهر عبور کردم یک لحظه مکث کردم
تو فکر بودم که تپه ای در همین محدوده بود که به ان( منجوق تپه) می گفتن ؟ به
اطراف نگاهی انداختم و از چند پیرمرد که معلوم بود شهروند انجا هستند پرسیدم .سابق
در همین نزدیک ها مکانی بود که بان منجوق تپه می گفتند ؟ یکی از ان ها در حالیکه
دستش را بسوی پارک دراز می کرد گفت دورن پارک که رفتید همان تپه محلی است که شما
می خواهید تشکر کردم وبه سرعت به پارک رسیدم دوستم پرسید منجوق تپه یعنی چی ؟ گفتم
ان موقع ها می گفتند مروارید چون یک تپه
ای بود که در وسط جاده قدیمی قرارداشت به همین خاطراین اسم را روی ان گذاشته بودند . از تپه بالا
رفتیم ودر نوک تپه ایستادیم دوستم گفت چقدر زیباست واقعا انچه از سامان گفته بودی
باورم نمیشد حالا به عین می بینم ساعتها در بالای تپه نشستم واز هوای دل انکیز آن لذت می بردیم واقعا هیچ جای ایران این زیبائی را ندارد از
تپه پائین آمدم گفتم بریم تا نقاط دیدنی اینجا را نشانت بدهم .باور کن احساس جوانی
می کنم وخودم را در آن زمان حس میکنم . وقتی به چهارراه رسیدیم به دوستم گفتم سابق
میگفتند چهار راه کل علیداد برای اینکه مطمئن شویم از یک نفر بپرسیدم این چهار راه اسمش چیه ؟ از پسر جوانی پرسیدم بی مقد مه گفت معروف به چهار راه کل علیداد است
ماشین را در گوشه خیابان پارک کردم ودر
همان چهارراه ایستادم ان موقع فقط خانه ای وجود داشت که مربوط بود به همین فرد که
اینک نامش بر روی این چهارراه می باشد هرروز اکثرمردم در همین چهارراه جمع می شدند ودر سینه افتاب می نشستند واز
مشکلات روز کار صحبت می کردند ماشین به ندرت عبور می کرد وبیشتر از حیوانات
استفاده می کردند فضای شهر بوی علف های بیابان را می داد قدم زنان از چهارراه به
طرف پایئین رفتیم وبرای دوستم می گفتم اصلا این ساختمان ها نبودند بیشتر خانه ها
روستایی بود به میدان شهر که رسیدیم صدای بوق خودروها مرا از عالم سال های گذشته
به خودم آورد وقتی به میدان شهررسیدیم به دوستم گفتم اینجا فقط یک داروخانه ویک
مغازه بنام اقای بیات بود که وانت شورلت مدل قدیمی داشتند یا اینکه کرایه بود
دقیقا نمی دانم تمامی میوه ای روستا را می آورد . میدونی جمشید ان مواقع با 20
تومان پول چقدر هندوانه وخربزه وخیار و.......... و می خریدم .
نزدیک ظهر
بود به دوستم گفتم خوبه بریم ناهار را در کنار پل زمان خان بخوریم از رستوران
مقداری غذا ونوشابه و......خریداری کردیم و به طرف پل حرکت کردیم پس از دقایقی به
پل رسیدیم ماشین را در گوشه ای پارک کردم وسائل را برداشتیم واز پله ها به طرف رودخانه پر
از آب رفتیم در گوشه ای نشستیم ناهار را فراموش کردیم فضا شلوغ بود از گوشه وکنار
ایران برای دیدن مناظر زیبای پل امده بودند ومن هم لذت می بردم که چنین زادگاهی
دارم در جوار ما پسرک جوانی بود که با کیتار خودش نوای ملایمی می نواخت حواسم باو
بود از جمشید خواستم هر طور شده اورا به سمت ما بیاورد هم از موزیک او لذت بیریم و
هم مهیمان ما باشد . جمشید به سوی اورفت واز او خواهش کرد که میهمان ما باشد وباو
گفت سالها است که از سرزمین مادری خودمان دور بودیم وحالا صدای موزیک شما مارا
زنده تر کرد به نزدیک ما آمد واو هم در درست کردن غذا خریداری شده کمک کرد ساعتها
با هم بودیم هر از چندی دستی به گیتار می زد وناله ای سرمی داد . باو گفتم اتفاقی
افتاده ؟ به ارامی گفت نه؟ گفتم پس چرا اینقدر اه وناله میکنی . سری تکان داد وگفت
این داستان سری دراز دارد .
یعنی چه
سری دراز دارد؟
کلمات کلیدی:
گفتمش اگر صبر کنی مشکلات حل میشه من به شما قول می دم
که در اولین فرصت برایت کاری دست وپا کنم وشما هم قول بده که به خانواده خودت
برسی.
حرف شمارا قبول میکنم توی حرفهایت صداقت وپاکی است
امیدوارم همنیطور که میگی باشد . راستی چرا این حرفها را به شما میزنم چه انتظارتی
از شما دارم .
گفتم اگر مرا بعنوان یک دوست خوب بدانی خوشحال می شوم .
نگاهی به من کرد وچیزی نگفت. هواکم کم رو به تاریکی می
گذاشت از من خواست که اورا به منزل برسانم . فردای انروز به کارخانه آمدم به
دوستانم تلفن کردم که یک کار خوب در بخش حسابداری برایم مهیا کنند وجریان را به
آنها گفتم که موضوع از چه قراره تا پس از مدتی اورا به کارخانه خودم
انتقال بدهم زیرا نمی خواستم این تصور برایش بیش بیاید
که من از روی ترحم اورا استتخدام کردم پس
از دوروز به او تلفن کردم که یک کارخانه تولیدی مربوط به دوستم نیاز به یک حسابدار
دارند وبرو خودت را معرفی کن وجواب آنرا به من بده .
روزی مصاحبه فرا رسید واو عازم کارخانه که از قبل صبحتش شده
بود رفت ورئیس آن قسمت را ملاقات کرد وقرارشد از او امتحان بگیرند خیلی ناراحت
ومظطرب بود دستهایش عرق کرده بود ونمی توانست خودش را کنترل کند مدام دستشوئی می
رفت . تا اینکه زمان مصاحبه فرا رسید واو توانست از این ازمایش بیرون بیاید وباو
گفتن چند روز آینده به شما خبر می دهند . از ساختمان بیرون آمد سرش گیج می رفت
وبدنش داغ شده بود بسوی آبمیوه فروشی رفت یک لیوان آب پرتقال خورد وبه خیابان نگاه
می کرد پس از صرف نوشیدنی براه افتاد وبا خودش می گفت ممکنه منم مثل هزاران نفر دیگر استتخدام بشوم . تقریبا یک
هفته طول کشید که او مشغول کار شد باورش نمیشد که باین زودی سرکار امده مدتی گذشت
واو در صدد بود که مادرش را بتواند معالجه کند تلفنی با سجاد تماس گرفت وجریان عمل
مادرش را در میان گذشت وگفت اگر امکان دارد وجه ای به عنوان مساعدت باو بدهند؟
سجاد باو گفت اگر اجازه بدهید پول عمل مادرت را من
پرداخت می کنم وشما ماهانه هرمبلغی که داری پرداخت کن فکر می کنم بهترین راه است
زیرا تازه سرکار رفته ای وامکان دارد با تو موافقت نکنند
افسانه گفت فکرمی کنم وجوابش را بتو می دهم .
چند روز ی گذاشت وحال مادرش روز به روز بدتر می شد به ناچار
مجبور شد قبول کند فردای آنروز به کمک سجاد مادرش در بیمارستان بستری شد تا مورد
عمل جراحی قرار بگیرد صبح روز یکشنبه مادرش تحت عمل جراحی قرار گرفت که به سلامتی
موفقیت آمیز بود .پس از یک هفته در بیمارستان روز به روز حالش خوب می شد وافسانه
خوشحال بود که مادرش خوب شده خانواده آنها رنگ وبوی زندگی به خودش گرفته بود هزینه
های بیمارستانی توسط سجاد پرداخت شد وافسانه مرتب مشغول کار بود سعی می کرد خودش
را نشان بدهد و واقعا در این فاصله که مشغول کار بود پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده
بود بطوریکه همه از او رضایت داشتند . روز ها می گذاشت تا اینکه یک روز افسانه
تلفنی سجاد را دعوت کرد که شام را بیرون باهم بخورند ودر ضمن مساله هزینه
بیمارستان هم مطرح کند.
انتخاب رستوران را به عهده سجاد گذاشت وسجاد هم پیشنهاد
رستوران آسمان را داد وگفت یکی از بهترینها است که توسط عده ای جوان اداره می شود
وفضای دنج وبا موزیک ملایم وغذاهای خیلی خوب ایرانی پذیرائی میکنند ودوست دارم
امشب شام را انجا بخوریم در گوشه ای از رستوران در زیر نور چراغ که به طرز ماهرانه
ای بود نشستند دستور غذا دادند در این فاصله افسانه گفت بارها می خواستم سوال کنم کجا کار می کنی من
هروقت شمارا دیدم وقت آزاد داشتید ؟ سجاد در حالیکه لیوان آب را در دست داشت وبا
آن بازی می کرد گفت : منم مثل شما در یک کارخانه کار می کنم و مسئول کیفیت برتر
اجناسم که به فروش می رسد هستم وفعلا مشغولم حقوقش هم بد نیست طوری هست که ادم
راضی باشد. نمیدونستم یعنی بهم نگفتی ؟ آخه کاری نبود که برایت بگویم ؟ در این مدت
شما برایم خیلی زحمت کشیدی همیشه دوست داشتم از شما بخاطر
کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم زندگی ومرگ فاصله اش به اندازه چند میلی متر
است وسرنوشت انسانها در دستان مردان خوب مثل شما است شما وسیله ای شدی که من راه
زندگی را پیدا کنم سعی می کنم اگر خداوند فکر وایده تورا در وجودم داد من هم با
مردم مثل شما باشم صحبتش را قطع کردم گفتم من با کی صحبت می کنم کسی که از انطرف
دنیا آمده؟ خنده کرد وگفت نمی دانی چه دنیائی به من دادی تا آخر عمرم تورا فراموش
نخواهم کرد . در همین حال غذا اماده صرف بود ظرف غذا در زیر نور جلوه خاصی داشت از
گارسون پرسیدم برای همه همین غذا را صرف میکنید یااینکه برای ما ؟
گفت ما همیشه سعی میکنیم نظر مشتریان را جلب کنیم به
خصوص شما که همیشه تشریف می آورید دیدم کار دارد بیخ پیدا می کند از او تشکر کردم
مشغول غذا بودیم افسانه پرسید مگر شما هرشب اینجا می اید ؟ گفتم نه مثل اینکه مرا
اشتباه گرفته ؟ گفت فکر نمیکنم . بیخیال بریم سر اصل مطلب غذا چطوره ؟خوب عالیه .
ساعتی گذشته بود که افسانه پرسید دوست دارم هزینه خرج بیمارستان را بهم بیگی درضمن
به صورت اقساط از من بگیری ؟
سجاد : مگر وضع پولی خوب شده ؟
افسانه : با بودن شما بله. شما هستی که این پول را
برایم جور کردی.
سجاد: نه منت سر من نکذار خودت کار می کنی وزحمت می کشی
من یک وسیله بودم .
افسانه : یادته پیشنهاد یک دوستی بمن دادی حالا دوست
دارم مثل یک دوست بیگی چقدر باید پرداخت کنم .
سجاد: فرصت بهم
بده تا فردا حساب بکنم وجوابت را بدهم .
افسانه اشکالی ندارد تا فردا.
خیلی از شب گذاشته بود مجبور بودند رستوران را ترک کنند
آنشب به هردو آنها خوش گذشت وسجاد اورا تا در منزل همراهی کرد . سجاد از یک
خانواده تحصیل کرده بود پس از اینکه مهندسی خودش را از دانشگاه گرفت در کارخانه
پدرش مشغول به کار شد پدرش بر اثر عارضه مغزی فوت کرد وتمام ثروت به نام او شد .در
کارخانه جایگاه بالایی داشت به همین خاطر در آمد کارخانه نسبت به بقیه خیلی بهتر
بود پدرش همیشه به او نصیحت می کرد سعی کن دست افراد ناتوان را بگیری . چند ماهی گذاشت وسجاد جویای حال افسانه
وخانواده ش شد.
کلمات کلیدی: