صدای بلند موزیک فضا
را پرکرده بود بطوریکه توجه همه را بسوی خودش جلب می کرد عده ای جوان تصمیم گرفته
بودند دراین مدت کوتاه فروش ماهی قرمز شب عید را بدست بگیرند در گوشه ای از خیابان
انها میزی قرارداده بودند وروی ان پارچه قرمزی پهن کرده بودند ودر روی آن چند جعبه
شیشه ای پراز ماهی قرمز در آن واطراف میز بلند گوهای بزرگ که برروی زمین قرارداده
بود ودر کنار آن گدان های گل وظرف پراز گندم قرار داشت .عده ای زیادی از مردم اطراف آنها جمع شده
بودند واز اینکه در شادی نوروز گوشه ای از یادگار دیرین این سرزمین را حفظ کرده بودند
خوشحال بودند در میان جعمیت دخترک کوچکی را دیدم که با هیجان خاص خودش ماهیها را
تعقیب می کند نزدیکتر شدم در حالیکه پیراهن ژولیده ای بر تن ودم پائی کهنه ای بر
پا داشت با حسرت به ماهیها نگاه می کرد .بی اختیار گفتم خانم کوچولو ماهیها را
دوست داری ؟ برگشت وبا ان حرکات کودکانه خودش سری تکان داد .
گفتم مگر
در خانه ماهی قرمز ندارید ؟
پدرم گفته
برای خریدن ماهی قرمز پول ندارم ماهی که
سین نیست برای چه بخریم .
گفتمش مگر
پدرت چه کاره است ؟
گفت کارگر
روز مزد است وقتی کار می کند پول دارد وقتی کار نمی کند از پول خبری نیست .ما که
مثل کارمندان دولت نیستیم که عیدی بگیریم ؟
گفتم این
حرف ها را چه کسی به تو گفته ؟
گفت بابام
؟
گفتم می
تونم بپرسم اسمت چیه ؟
گفت اسم
شهرزاد است ولی همه توی منزل میگن شری ؟
عجب اسم
قشنگی داری ؟
بی اختیار
گفت اسم به چه درد می خورد وقتی آدم پول نداشته باشد باید از گرسنگی بمیری هیچ کس
هم ازحال کسی خبری ندارد .
پیش خودم گفتم
درد وبدبختی چنان به این کودک فشار آورده که درد را به خوبی حس می کند وچقدر برایش
سخت است نمیدانستم حرکتم خوب است یا بد باو گفتم می تونم برایت ماهی بخرم که به
منزل ببری ؟
گفت جواب
پدرم را چه بدم انوقت همه توی منزل به من می گویند که تو رفتی گدائی کرده ای ؟
هیچکس
چنین فکری نمی کند ؟
شری گفت
اگر راست می گوئی بیا بریم منزل از پدرم اجازه بگریم اگر موافقت کرد آنوقت
...........
چند عدد
ماهی قرمز خریداری کردم ودر کیسه پلاستیکی قرار دادم و قدم زنان به سوی منزلش حرکت
کردیم نمی دانم چه حسی باو دست داد که دستان کوچکش را در دستم قرارداد ومحکم گرفت
خوشحال بود واحساس قدرت می کرد شاید به دوستان کوچک خودش می خواست بگوید که من هم
عمو دارم بعداز دقایقی به نزدیکهای منزل شری
رسیدیم دست مرا رها کرد وبا سرعت به طرف منزل دوید وبدون از اینکه به پدرش چیزی
بگوید به دورن خانه رفت من هم به در منزل رسیدم به پدرش گفته بود که یک آقا دم در
کارش دارد بعد از چند دقیقه مرد به در منزل آمد وقتی مرا دید سلام کرد نمی دانستم
چه بگویم نمی خواستم چیزی راجع به شری بگویم ومطمن بودم که شری چیزی به خانوادش
نگفته . بی اختیار گفتم به بخشید من از خیابان عبور می کردم تعدای ماهی خریداری
کردم وهرسال این کار را می کنم پیش خودم می گویم بیست خانه را می شمارم وبه خانه
موردنظر که رسیدم باید این ماهیها را به خانه تحویل دهم آخه توی خانواده ما رسم
است که این کار را بکنیم ؟ مرد با حالت تعجب نگاهی به من کرد وگفت این چه رسمی است
که برای اولین بار می شنوم ؟ گفتمش پدر خدا بیامرز من همین کار را می کرد ومن هم
از او یاد گرفتم وهر سال این رسم را ادا می کنم واین مربوطه به فامیل من است . تما
وجودم خیس عرق شده بود شری در چند قدمی پدرش ایستاده بود وبا نگاهش مرا می پائید مرد در حالیکه دستهایش را دراز می
کرد پلاستیک ماهی را از من گرفت ودر حالیکه مرا دعوت می کرد به منزل بروم با خودش
می گفت کاش شانس دیگری داشتم ؟ گفتمش انشاله شانس بهتری به سراغت خواهد آمد . حرکت
کردم وپیش خودم گفتم شری چقدر از این موضوع خوشحال می شود .
کلمات کلیدی: