در برابر آنکه از او دانش می جویید، فروتنی کنید و از دانشمندان متکبّر مباشید که باطل شما، حقّتان را ببرد . [امام صادق علیه السلام]
د یپرس

دوستی پله
عاطفه هاست گذر خاطرهاست.............

یاد
دوستان هم چون گلی زیبا است

گرچه از
ما جدا می شوند

اما یادشان با ماست







کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/10:: 3:3 عصر     |     () نظر

راننده
موتور ویراژ می داد ودر خیابان شهر با حرکت های عجیب وغریب بدنبال هم در خیا بان
در حرکت بودند وبا سرعت پیش می روند ودر حا لیکه با هم شوخی می کردند وبا خنده های
خود مردم را به مسخره گرفته پودند. به ناگه یکی از موتور سوار ها
کنترل خودرا از دست داد واز مسیر خارج شد


زن هاج واج ایستاد ودر چشمانش نگرانی موج
می زد .موتور با حرکت سریع به زن وسط خیابان بر خورد کرد وسر نشنیان بر روی زمین
غلتیدن .خون از گوشه روی سری زن اسفالت را رنگی کرده بود .راننده موتور روی زمین
غلت می خورد وکنار جوی اب ایستاد. اطراف زن جمع شدند ومردم با موبایل خودشان به
جای اینکه کمکش کنند از او فیلم برداری می کردند تا به فامیل و دوستان خودشان نشان
دهند .امبولانس آژیر کشان سر می رسد زن را روی برانکارد می خوابانند مرد قوی هیکل
مچ راننده موتور را گرفته واورا به افسر پلیس می سپارد. زن میان مرگ وزندگی دست
وپا می زند وخانواده او در بخش سی سی یو چشم به نمودار سبز رنگ که هرلحظه کج ومعوج
می شود دوخته اند ودر دلشان دعا می کنند که به زندگی مجدد برگرد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/10:: 12:4 عصر     |     () نظر

کنار پنجره نشسته
وچشم از ابر ها بر نمی داشت ابرها با وزش باد به هم می خوردند ومنفجر می شدند
آسمان میدان جنگ شده بود صدای مامان وبابا هر لحظه بالاتر می رفت وفریاد می کشیدتد
. بازهم بهانه ای پیدا کرده بودند تا به پروپای هم بپیچند واین کار هر روز آنها
بود . مریم همان جا پشت پنجره نشسته بود ودستش روی گوش هایش بود تا صدای آنها را
نشنود ولی چشم از ابرها بر نمی داشت آسمان سیاه شده بود و قطرات باران با شدت به
پنجره می خورد وصدای شکستن شیشه می آمد بابا بازهم عصبانی شده بود .مامان زیر مشت
ولکدهای بابا فریاد می کشید . چند روزی بود بابا پول نداشت تا گرد سفید لعنتی را
در ریه اش بریزد .اما مامان هنوز چند تا اسکناس داشت ومی خواست برای مریم دفتر مشق
بخرد به همین خاطر کتک های بابا را تاب می آورد . باران تمام شده بود مریم پنجره
را باز کرد تا هوای سرد با فشار وارد اتاق شود دفتر مشق پر شده مریم ورق می خورد
تا به اخرین صحفه رسید .مریم هنوز به ابرها چشم دوخته بود ودختر پشت پنجره ایستاد
ه ودستش را دراز کرد تا گل ابری بچیند تا به مادر هدیه کند اما............. مریم کف
حیاط افتاده بود رد خون به کنار باغچه رسیده
بود مامان وبابا همچنان دعوا می کردند چشمان مریم به آسمان دوخته شده بود وتکان
نمی خورد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/10:: 10:54 صبح     |     () نظر
<      1   2