همیشه فکر می کردم زندگی یعنی دور اندیشی و عاقبت اندیشی همیشه در فکر این بودم که مردم سعی می کنند که برای خودشان وخانواده شان زندگی خیلی خوبی درست کنند به همین دلیل سعی می کنند که مرتب کار کنند وپس انداز داشته باشند که در کهنسالی احتیاجی به کسی نداشته باشند در بعضی از مواقع از چیزی خوششان می آید ولی از آن طفره می روند و زندگی را چنان سخت می گیرند که انگار دنیا همین امروز و فردا است همکاری دارم بنام جمشید که کارمند انبار است از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری ندارد اول هرماه که حقوق میکیرد وجیبش پرمی شود شروع می کند به خرج کردن.
روز اول ماه هنگامی که از بانک به اداره بر می گشت براحتی می شد بر امدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن گذاشته است .
جمشید از روزی که حقوقش را می گرفت تا روز پانزدهم که پولش ته می کشید نیمی از غذایش را بیرون می خورد ونیمی از ماه هم اندک غذایی از خانه به هرحال شاد بود و سر خوش .
من حدود 9 سال با جمشید همکار هستم بعد ها شنیدم که تمام زندگی خودش به همین نحو کذرانده است هر روز اورا می دیدم و دنیا برایش بی خیالی بود.
برحسب اتفاق یک روز سراغش رفتم تا از او حالی بپرسم کنارش نشستم وبعد از کلی حرف زدن عاقبت پرسیدم چرا سعی نمی کنی زندکیت را سر سامانی بدهی تا ازاین وضع نجات پیدا کنی؟ هیچ وقت یادم نمی رود همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت وبا چهره متعجب پرسید کدام وضع؟
بهت زده شدم همین طور که باو زل زده بودم بدون از اینکه حرکتی کنم ادامه دادم همین زندگی نصف اشرافی .نصف گدایی جمشید با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود رو به من کرد وگفت
تا حالا توی عمرت سیگار کشیده ای؟
گفتم نه.
گفت تا حالا تاکسی در بست گرفته ای ؟
گفتم نه .
گفت تا حالا به یک کنسرت و یا جشن عالی رفته ای ؟
گفتم نه.
گفت تا حالا توی یک رستوران رفتی و غذای خوب بخوری ؟
گفتم نه.
گفت تا حالا همه پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریده ای تا خوشحالش کنی ؟
گفتم نه.
گفت اصلا عاشق شدی واورا به اندازه دنیا دوستش داشته باشی وبا اینکه میدونی ترا ترک کرده بازم دوستش داشته باشی؟
گفتم نه.
گفت تا حالا زندگی کرده ای؟
با درماندگی گفتم آره ..... نه....... نمی دونم
جمشید همین طور نگاهم می کرد .............. نگاهش تحقیر آمیز بود و سنگین
حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم به خودم که آمدم جمشید جلویم ایستاده بود ویکی از کارکنان رسید جمشید تکه ای کیک که در دست داشت تعارف کرد وبعد جمله ای گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.
او پرسید تاکی زنده ای
جواب دادم نمیدانم؟
جمشید گفت سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی امروز روز جهانی ادم های آشفته است هر 60 ثانیه ای که با عصبانیت و ناراحتی و دیوانگی بگذرانی از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمی گردد . بدان زندگی کوتاه است قواعد را بشکن سریع فراموش کن وافعا عاشق باش بدون محد دیت بخند وهیچ چیزی که باعث خنده ات می شود را رد نکن وقتی مرتب به فکر آینده و فرداهای بهتری باشی امروز هم از دست می دهی و ان فردا ها را هم چون عادت کرده ای در لحظه دیگری باشی از دست خواهی داد.
پس سعی کن زندگی کنی زندگی زندگی مانند رودخانه جاری باش وتسلیم .
کلمات کلیدی:
چون پیر
شدی حافظ از میکده بیرون شو این شعر را مش جعفر زیر لب زمزمه می کرد ومی خواند
وگهکاهی اشک از گوشه چشمش می چکید .
مش
جعفرچندسالی بود که همسرش را از دست داده وبا اینکه سنی داشت جوانی خودش را حفظ
کرده بود همیشه به باغی که در روستا داشت می رفت ودر آنجا خودش را مشغول می کرد
وسرسامانی به درخت ها می داد و هر وقت خسته می شد بساط چاهی را درست می کرد
واستراحتی داشت .
یک روز
تصمیم گرفتم سری باو بزنم وحالش را بپرسم ساعت از 4 گذشته بود که بسوی باغ مش جعفر
براه افتادم وقتی به درون باغ رفتم اورا در جای همیشگی اش دیدم بر درختی تکیه کرده
بود نزدیک او شدم، با آغوش باز از من استقبال کرد مثل همیشه ولی ان دلخوشی همیشکی
را نداشت پس از دقایقی در حالیکه چاهی بمن تعارف می کرد از دست روزگار می نالید و
افسوس دوران گذاشته را می خورد .
پرسیدم چه
شده که این قدر ناامیدی ؟
گفت دست روی دلم
نکذر که پراز درده ؟ از کدام یکی بگویم که ناراحت نشی؟
گفتم ای
بابا مش جعفر زندگی یعینی درد، سختی، و زحمت باید ساخت چاره ای نیست . مش جعفر در
حالیکه به من نگاه می کرد گفت دوست عزیزم از کجا برایت بگویم که خاطرت ازرده نشود
. گفتم از هرگوشه دلت برایم بگوئی برای من جالب است .
مش جعفر
در حالیکه عصایش را از این طرف برداشت وانطرف گذاشت ونگاهی به خورشید کرد وچنین
گفت .وقتی همسرم فوت کرد انگار ستون زندگیم افتاد ودنیا بر سرم خراب شد همه چیز را
از دست دادم ودیگر دلخوشی نداشتم با اینکه فرزندانم بیشم بودند انگار اصلا کسی
نبود در حالیکه مش جعفر صحبت میکرد بعض گلویش را می فشرد واشک از دیدگانش جاری بود
انچنان احساس بدی داشتم که فکر میکردم یک روز بدون او نمی توانم زندگی کنم سه سالی
از این جریان گذاشت تا اینکه اقوام و فامیل مرا تشویق به ازدواج مجدد کردند
در حالیکه از فرزندانم
خجالت می کشیدم اینقدر مرا وسوسه کردند که مجبور شدم با یکی از دختران روستا که
حدودا 27 سال داشت و حاضر بود با من ازدواج کند وضعیت زندگی مرا می دانست وقتی
تمایل خودش را نشان داد مرا به یاد روزهای اول زندگیم انداخت مش جعفر دراین موقع
سکوت کرد در حالیکه دستش را محکم بر روی زانویش می کوبید . گفت عشق پیری سر به
رسوایی می زند من هم رسوای خاص وعام شدم اینقدر به خانه این دختر رفتم و هدیه بردم
که هردو پای بند هم شدیم و این قدر طنازی کرد که پس ازمدتی قرار ازدواج گذاشتیم . عروس ازیکدر آوردم وبچه
هایم را ازدر دیگری بیرون کردم پسرم به خاطر کاری که انجام داده بودم دانشگاه را
ول کرد ودخترم در یک کارخانه مشغول به کار شد وانها رفتتند وزندگی دیگری را شروع
کردند و ماهم مانند دو دلداده عاشق هم بودیم ودر فکر ساختن خانه جدید .
دختر پس
از مدتی گفت من با تو رودربایسی ندارم من هیچ چیز ندارم اگر می خواهی با من ازدواج
کنی باید باغ ات و 500سکه طلا و..... پشت قباله من کنی . من که باو علا قمند شده
بودم پیش خودم گفتم این زن ضعیف وبچه هایم که همگی برزگ شده اند وفکری به حال
خودشان می کنند هرچه خواست به نامش کردم پس از مدتی مراسم عروسی ما سرگرفت ولی
هیچیک از فرزندانم و فامیل به عروسی نیامد ند تا اینکه چند ماهی که از مراسم عروسی
گذاشته بود به تحریک فامیل هایش کاری کرد که نه فرزندانم ونه فامیل به دیدنم نمی
امدند . تا اینکه یکبار به خاطر بی ادبی و گستاخی ای که در جلوی دیگران نسبت به من
و همسر مرحوم کرد با او دعوا کردم وپس از چند روز قهر کرد و به خانه پدرش رفت
ویکماه نیامد تا اینکه یک از اقوامش خبر آورد که طلاق می خواهد . آنجا بود که
فهمیدم چه کلاهی سرم رفته انها هدفشان ازدواج نبوده و بیشتر به کلاهبرداری شیبه
بود چند ماه طول کشید و باغ و نیمی از آن سکه ها را از طریق دادگاه خانواده از من
گرفت دیگر چیزی نداشتم داروندار من را گرفت وقتی بچهایم فهمیدن که بی چیز شدهام
دوباره دورم را گرفتتند و انقدر شرمندم کردند که نمی توانم سربلند کنم سکوت مطلق
فضا را گرفت وبجز صدای پرندگان که نوید از بند رستن مش جعفر را خبر می دادند
.......... مجددا مش جعفر ادامه داد بچه
ها کلیه هزینه های مرا که پرداخت کرده بودم را به حسابم ریختتند وباغ از دست رفته
را برایم خریدند اره دوست عزیز به بخشید
که ناراحتت کردم . افسوس خوردم که با مرد شریفی چه رفتار بدی کردند بیخود نبود که
مش جعفر شعر حافظ را زیر لب می گفت چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو.
کلمات کلیدی: