اقا مهدی همسفر ما
هستند که تا تهران همراشان هستیم وشروع کردند به معرفی خودشان ، پس از آشنائی یکی
از دختر ها بساط چای را فراهم کرد ودیگری اهنگ ملایمی بوسیله موبایل خودش به صدا
در آورد نمی دانستند از کجا شروع کنند ولی سمیه خیلی تمایل داشت که از وضعیت او با
اطلاع شود .این بود که به یکباره سمیه گفت بچه ها اقا مهدی مثل خودمان هستند که در
منطقه ابادان زندگی می کند وکارمند شرکت نفت است که برای دیدن همسرش و خانواده به
تهران می رود .
به یکباره
مهدی گفت ؟ سمیه خانم برای دیدن خانواده می روم ومن همسر وبچه ندارم حرف شما را
اصلاح می کنم .
سیمه : من
فکر کردم شما همسر دارید ؟
خیر ندارم
.
یکی از
دختر ها پرسید تصور می کریم که ازدواج کردید ؟ جوانی به این خوش تیپی تا حالاتنها
ماندید خیلی عجیب به نظر می آید
سرش را
پائین انداخت وسکوت کرد وچیزی نگفت .
در این
موقع چای ومیوه اماده بود .
مهدی در
حالیکه لیوان در دستش بود گفت دلیلی دارد که بدونید چرا من ازدواج نکرده ام ؟ اگر
نیازی است بگویم در غیر اینصورت...........................
سیمه : نه
نیازی نیست بدونیم که چرا ازدواج نکردید فقط برایمان سوال بر انگیز بود
در این
موقع مهدی گفت حتما شما ها ازدواج کردید ؟ که اینقدر مرا سوال پیچ کردید .
سمیه گفت
خوشبختانه با این اوضاع واحوال هنوز نتوانستیم جوانی که بدرد ما بخورد که اهل
زندگی باشد و صداقت ودرست کار باشد پیدا نکردیم . می دونی که امروز زندگی بدون عشق
وعلاقه یعنی هیچ ........
مهدی در
حالیکه خوشه انگوری در دستش بود نگاهی به دختران کرد وگفت از اینکه با شما ها آشنا
شدم خوشحالم مثل اینکه سالها است شما ها
را می شناختم راست می گفتند خوزستانی ها
خون گرم ومهیمان نواز می باشند البته در محیط کاری برایم روشن شده بود نه باین
روشنی . حالا می بینم که چقدر شما ها بی ریا مرا در جمع خودتان راه دادید بدون از
اینکه واهمه داشته باشید ومن خوشحالم .
سمیه گفت
: وقتی شمارا بیرون دیدم حدس زدم که در دنیای دیگری سیر می کنی در رستوران قطار
وقتی کنار پنچره نشسته بودی حدس زدم باید در گیر مشکلاتی باشی وسعی کردم با شما
آشنا شوم تا شاید مقداری از مشکلات شما را کاهش دهم .
مهدی تشکر
کردوگفت خیلی خوشحام که در جمع شما هستم . همگی مشغول صرف چای ومیوه بودند و هریک
به نوعی صبحت می کردند . تا اینکه یکی از دخترها پرسید اقا مهدی تا حالا شده با
دختری دوست شده باشی ؟
مهدی در
حالیکه به سمیه نگاه می کرد .گفت بله.........دورغ هم نمی گویم
دوستی ما نتوانست دوام بیاورد .
سمیه گفت
چرا نتوانست دوام بیاورد
مهدی در
حالیکه به پنچره بیرون نگاه می کرد گفت داستانش زیاد است که گفتن ندارد جز عذاب .
دخترها که
از موضوع اطلاعی نداشتن اصرار داشتند که دلیل انرا برایشان شرح دهد .
مهدی در
حالیکه نگاهش سمیه بود مثل اینکه دراو چیزی پیدا کرده باشد ونسبت به او اعتماد
کرده باشد واز گوشه های چشمش اشک می ریخت که نظر همه را جلب کرده بود گفت .
چندین سال
پیش با دختری آشنا شدم که خیلی ساده وبی ریا بود وسعی می کرد که با من ارتباط
دوستی بر قرارکند ولی من به خاطر کار زیاد نمی توانستم خواسته اورا بر اورده کنم
وبه دوستی او پاسخ درستی بدهم بالاخره به هر طریقی بود در محیط کاری ارتبا تش را با
من نزدیک کرد وکم کم سعی کردم وقت بیشتری برای او بکذرم این بود که همدیگر را در
بیرون از محیط کاری می دیدم . وبیشتر اوقات شام را باهم بودیم وسینما می رفتیم کم
کم علاقه من به اوبیشتر می شد ومرتب چه تلفنی وچه حضوری در ارتباط بودیم . دوستی
ما شاید دوسال طول کشید ولی هیچکدام از ما صحبت ازدواج نکردیم تا اینکه یک روزکه
باهم بیرون رفته بودیم من باو پشنهاد ازدواج دادم وگفتم امادگی آن را دارم .در
صورتیکه تمایل داشته باشی باهم زنگی کنیم . نگاهی به من کرد وگفت چند روزی مهلت
بده جوابت را می دهم . از انروزکه من پشنهاد دادم دیگر کمتر بامن ارتباط بر قرار
می کرد وسعی می کرد به نوعی طرفه برود انکار از چیزی وحشت داشت با این حال اصرار
داشتم که اور ا ببینم ولی مثل همیشه نبود سعی کردم دلیل اورا بدونم ولی جواب درستی نمی داد . بیشتر روز کارم شده
بود که چرا جواب نمی دهد واو مرا گرفتار خودش کرده بود دیگر صبرم تمام شده بود
وهرروز عصبانی تراز روز قبل بودم تا اینکه از اوخواستم برای شام بیرون برویم . در
کنار رودخانه رستورانی بود که انجا رفیتم هردو ما سکوت کرده بودیم نمی دانستیم چه
بگوئیم . تااینکه خودش سکوت را شکست وگفت میدونی چرا جواب درستی به تو ندادم نمی خواستم با احساسات تو بازی کنم آخه یک
موضوعی هست که قادر به گفتن ان نیستم ؟ بی اختیار گفتم نکند کسی دیگه را دوست داری
؟ اصلا حرفش نزن .
من قبلا
ازدواج کردم وبعد از مدتی وقتی فهمیدم شوهرم معتاد است طلاق گرفتم نمی دانستم او
چه می گوید نگاهش کردم واو ادامه داد . پیش خودم فکر کردم شاید تو تمایلی نداشتی باشی با کسی که قبلا
ازدواج کرده ادامه بدهی برای همین سعی کردم حالا که دوستی ما به اینجا رسیده تو
بیشتر از این گرفتار من نشوی؟
گفتمش چرا
قبلا به من نگفتی ؟
فکر نمی
کردم که دوستی ما به این نقطه برسد برای همین خاطر نمی خواستم ترا از دست بدهم .
من ترا
دوست دارم می خوام باتو زندگی کنم همیشه دوستت داشتم وحالا هم دوست دارم برای من
مهم نیست قبلا ازدواج کردی ؟
سمیه
گفت آینده را می بینم امکان دارد در آینده
دوستی ما باعث دشمنی شود منم دوستت دارم ولی حاضر نیستم زندگی ترا خراب کنم هرچه
التماسش کردم که این موضوع برایم مهم نیست قبول نکرد ولی دوستی ما ادامه داشت ولی پرده ای میان ما کشیده شده بود .نمی
دانستم چکار کنم واو مرا از فکر ازدواج بر حذر می کرد .او اولین عشق من بود که
داشتم سعی می کردم که این دوستی وصداقت که بین ما بود از بین نرود تا اینکه در یکی
از روزها که برای مسافرت به شهرشان رفته بود در جاده اصفهان به تهران تصادف کرده
وکشته شد نمی دانستم چکار کنم زندگی برایم سخت شده بود مدتها حال خودم را نداشتم
بعدا فهمیدم به خاطر من رفته تا باخانواده اش صحبت کند وحالا مدت 7 سال است که از
مرگ او می کذرد .در این موقع در حالیکه اشک در چشمان مهدی حلقه زده بود سکوت
اختیار کرد وافسوس ان دوران را می خورد .صدائی شننیده نمی شد در همین موقع سمیه
گفت حاضر نبودیم شمارا ناراحت کنیم واین خیلی دردناک است واقعا متاثر شدیم
مهدی گفت
مثل اینکه خیلی از نیمه شب گذشته خوبه دیگه زحمت را کم کنم از جایش بلند شد وبسوی
کوپه خودش رفت. سمیه ودوستانش از وضعیتی که برای مهدی پیش آمده بود ناراخت بودند
وخودشان را سر زنش می کردند که چرا از او خواستند برایشان تعریف کنند .
ساعت 7
صبح بود ساعتی دیگر قطار به تهران می رسید در حالیکه مشغول جمع اوری وسائل خودشان
بودند سمیه گفت یادمان رفت شماره تلفن مهدی را بگیریم قطار آرام آرام به تهران
نزدیک می شد مهدی پس از دیدن سمیه ودوستانش به کمک آنها امد در این هنگام قطار در
ایستگاه تهران متوقف شد بیرون امدند وبرای انها تاکسی گرفت وادرس مورد نظر را به
تاکسی داد که آنها رابه مقصد برسانددر همین موقع سمیه گفت فراموش کردم شماره تلفن
را از شما بگیرم پس از یادداشت تلفن تاکسی در حالیکه بوق می زد به سوی آدرس داده
شده به حرکت در آمد. مهدی در حالیکه سیگاری در زیر لب داشت به آرامی به انطرف خیابان
آمد وسوار تاکسی شد وبطرف منزل حرکت کرد .
فردای
آنروز پیغامی دریافت کرد که ساعت 7 بعد ازظهر ملاقاتی با بچه های قطار داشته باشد
تا بتواند شام را باهم باشند وسمیه همگی را دعوت کرده بود ولی مکان پذیرائی با مهدی بود نقطه ای ازتهران
که هتلی مجلل بود انها را به انجا برد وهمگی خوشحال بودند که یکبار دیگر پیش هم
هستند صدای موزیک ملایمی شنیده می شد و هریک از مسافرتی که داشتند صحبت می کردند
وحمید هم مجبور بود با آنها همراه باشد .مهیمانی تا دیروقت ادامه داشت . پس از چند
روز تلفن کردند که ماموریت آنها به اتمام رسیده وعازم خوزستان هستند . ادامه دارد
کلمات کلیدی:
تابستان
گرم خوزستان با آن هوای شرجی بیداد می کرد مهدی کارمند شرکت نفت برای دیدن خانواده
تصمیم گرفته بود به تهران برود او مردی قوی هیکل ویکی از ورزشکاران بنام بود
اوشاید حدود 35 سال سن داشت وتاکنون ازدواج نکرده بود .در دنیایی که برای خودش
ساخته بود زندگی می کرد . سوار تاکسی شد وبه طرف ایستگاه راه اهن خرمشهرراهی شد
.گرما اورا کلافه کرده بود ومی خواست هرچه زودتر به ایستگاه برسد دقایق بعد پیاده
شد واز پله های ایستگاه بالا رفت ساعت بزرگ 6 را نشان می داد وهنوز یک ساعت مانده
بود به حرکت قطار . ایستگاه مملو از جمعیت
بود وقطار اکسپرس منتظر مسافران بود . مهدی نگاهی به اطراف انداخت وبسوی کافه تریا
رفت ودر گوشه ای نشت ودستور نوشیدنی وبستنی را داد سالن پراز جمعیت بود وفکرش این
بود که زودتر به منزل برسد .دقایق به کندی می گذشت واو بی صبرانه منتظر بود که
سوار قطار شود عقربه ها به ساعت هفت نزدیک می شد وصدای بلندگو مسافران را جهت سوار
شدن فرا می خواند از جایش بلند شد ودر حالیکه کیفی در دست داشت بسوی قطار رفت وتا
جائی که روی بلیط برای او پیش بینی شده سوارشود پس ازچندی کوپه وصندلی مورد نظر را
پیدا کرد ودر جای خودش مستقر شد . از پنجره بیرون را تماشا می کرد که مردم با عجله
خودشان را به قطار می رسانند . روزنامه ای ازکیفش بیرون آورد ومشغول مطالعه شد .
در همین فاصله صدای سوت قطار به صدا در آمد وقطار به آرامی شروع به حرکت کرد
وجعمیت توی ایستگاه برای مسافران دست تکان می دادند لحظه جالبی بود صدای قطار
برروی ریل که بر سرعتش افزده می شد نمای دور دست درختان نخل که خرمای قرمز وزرد
اویزان بود به وضوع پیدا بود ومناظر نخل ها ازدورن قطار واقعا جالب بود .قطار به
سرعت می کذاشت وایستگاه ها را پشت سر می گذشت در همین فاصله اعلان کردند که رستوران اماده
پذیرائی می باشد از جایش بلند شد وبطرف رستوران رفت او همیشه سعی می کرد در گوشه
ای بنشنید در حالیکه دنبال جای مناسب می گشت توانست جای دلخواه خودش را پیدا کند
ودر همانجا مستقر شد در همین فاصله مسول غذا حاضر شد ودستور غذا داد دقایقی بعد
برای مسافران جهت صرف شام به رستوران هجوم اوردند در حالیکه نگاهش بیرون بود متوجه
نشد که تمام سالن مملو از جمعیت شده ودر کنار او دونفر دیگر نشستند یک لحظه به
خودش آمد واطراف را نگاه کرد
.ساکت
وآرام در حالیکه دستهایش را زیر چانه اش بود همه را نگاه کرد سرصدای عجیبی در سالن
بود وهمکی منتظر غذایی خودشان بودند .دوردیف جلوتر دوریک میزعده ای از خانمها نشسته
بود ند که سر وصدا زیادی راه انداخته
بودند بطوریکه نظر همه را جلب کرده بودند. مهدی در حالیکه مشغول غذا بود فراموش
کرده بود سفارش نوشید نی بدهد .یکی از خانم ها متوجه او بود بالاخره نوشیدنی
دریافت نمود پس از صرف غذا مهدی به طرف کوپه خودش رفت بدون از اینکه نگاهش جای
دیگری باشد .نزدیک درب ورودی ایستاد ودر حالیکه هوای بیرون تاریک بود می خواست
دقایقی از پنجره ماه را ببیند که همراه اوبود وبعدا برای استراخت برود .در همین
فاصله خانمهایی که دررستوران مهدی را دیده بود ند از راهروی می آمدند ونزدیک که
شدند وارد کوپه بغلی شدند .یکی از آنها متوجه حرکت مهدی بود بعد از مدتی طاقت
نیاورد وپیش او امد.
سلام
سلام
چقدر دیگه
داریم تا به تهران برسیم ؟
شاید حدود
10 ساعت دیگه
شما تهران
می روید؟
من هم
تهران می روم .مثل اینکه تا تهران با هم همسفریم
اسم من
سمیه است . که برای یک ماموریت به تهران می روم.
منم مهدی
هستم .
در این
حالت سمیه فرصت را مغتنم شمرد وشروع کرد خودش را معرفی کردند
من کارمند
وزارت بازرگانی هستم ودر آبادان زندگی می کنم و همراه همکارانم به ماموریت می رویم
.
شما نمی
خواهید خودتان را معرفی کنید ؟
مهدی گفت
بچه تهران هستم که در شرکت نفت آبادان مشغول به کار هستم وبرای دیدن خانواده به
تهران می روم خیلی وقت است که خانواده را ندیدم موقعیتی پیش نمی امد که به تهران
بروم حالا فرصتی شد که بروم
سیمه
احساس کرد که فرصت خوبی است وسعی می کرد به نوعی نظر اورا جلب کند . اودختری بود
بلند قامت وسبزه با چشمان نافذ اهل ابادان با هوش وزرنک بود .
سیمه اورا
دعوت کرد به دورن کوپه بروند تا بیشتر با هم آشنا شوند ودر ضمن چای صرف کنند
مهدی نمی خواست که
مزاحم دوستان او بشود واصرار داشت که نرود بالاخره برای اینکه ناراحت نشوند قبول
کرد .دورن کوپه 4 دختر ویک پسر بود او احساس خجالت می کرد که در یک محیط بسته ای قرار
گرفته بود ونمی دانست چه کار کند .مهدی وسیمه روبروی هم نشستند وسکوتی حکفرما شد
تا اینکه سمیه به حرف در آمد وشروع کرد به صبحت وگفت : ادامه دارد
کلمات کلیدی: