بى‏نیاز از عذر بودن ارجمندتر تا از روى راستى عذر آوردن . [نهج البلاغه]
د یپرس
http://aradaa.persiangig.com/image/Yakarim.jpg9

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/4/28:: 8:17 صبح     |     () نظر

ما اهل دلیم اشاره را می فهیم  

راز شب پرستاره را می فهیم

به پنجره های بسته عادت داریم

به یاربا وفا اردات داریم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/3/29:: 5:10 عصر     |     () نظر

 

کاش میشد در نگاهت هم چواشکی جا بگریم

یا نیفتم در نگاهت یا اگر افتم بمیرم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/3/29:: 5:3 عصر     |     () نظر

 http://gallery.photo.net/photo/2349658-md.jpgوقتی به دنیا آمدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی وبقیه می خندیدند سعی کن
یه جوری زندگی کنی که وقتی رفتی/ تنها تو بخندی وبقیه گریه کنند.

 



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/3/10:: 9:11 صبح     |     () نظر

اخرین روز های پایانی سال بود  خانم معلم داشت برای بچه ها صحبت می کرد در حالیکه یک قطعه  گچ سفید در دست داشت وبه انتهای کلاس می رفت و برمیگشت  بسوی  تخته سیاه رفت و روی ان نوشت از سفر نوروزی خودتان یک انشاء بنویسید و وقتی برگشتید بیاید یکی یکی بخوانید بچه ها همگی یاداشت کردند ودفترچه ها را جمع کردند وتوی کیف گذاشتند در همین موقع زنگ مدرسه به صدا در آمد و با صدای بلند فریاد می زدند خانم معلم خدا حافظ ..........خداحافظ... روز های نوروز یکی پس از دیگری گذاشت و ادم ها انهایی که داشتند نو شدند و انهایی که نداشتند به همان حال ماندند  هرچه  به روز های پایانی تعطیلات نزدیک می شدیم بچه ها غم وغصه دار می شدند سراغ تکلیف های خودشان می رفتنند وتند تند بدون از اینکه دارن چه جیزی می نویسند دفتر را سیاه می کردند یا شاید خواهر وبرادرانش به کمک انها می امدند  نمی خواستند روز های خوش دوران کودکی را از دست بدهند بالاخره روز شروع کلاسها اغاز شد و بچه ها با قیافه اخمونه چندان شاد به محیط مدرسه پاز گذاشتند چند روزی گذاشت و خانم معلم از بچه ها خواست یکی یکی بیایند وانشاء های خودشان را بخوانند اولین دختر مهناز بود که دفترش را برداشت وبا غرور خاص خودش

 جلوی تابلو کلاس ایستاد ودفترش را باز کرد وشروع کرد به خواندن .

مسافرت نوروزی : خانم معلم از من خواسته شرح مسافرت نوروزی رابنویسم  وقتی عید شد پدرم و مادرم تصمیم گرفته بود ند که مارا با هواپیما به کیش ببرد در انجا به ما خیلی خوش کذاشت در هتلی بودیم که خیلی عالی بود و قایق سواری کردیم وهرروز به کنار دریا می رفتیم و............خانم معلم گفت بفرمائید بنشین درهمین فاصله یکی دیگر از بچه ها را صدا کرد واوهم دفترش را برداشت وکنار تخته سیاه رفت وشروع کرد به خواندن .

امسال پدرم یک ماشین نو خریداری کرد وگفت خیلی کیف دارد به مسافرت برویم و ما به شهر بندر عباس رفتیم که هم گردش کنیم وهم جنس از انجا بیاوریم انجا هوا خیلی خوب بود و هروز به کنار دریا می رفتیم و ما خوشحال بودیم که به اینجا آمدیم و..........خانم معلم گفت بفرمائید بنشین . هریک از بچه ها از مسافرت ها وخوشی های خودشان گفتند تا اینکه نوبت فاطمه رسید خانم معلم گفت فاطمه جان بیا وانشاء خودت را به خوان ببینم تو کجا رفتی ؟ فاطمه دفترش را بر داشت وبه ارامی به سوی تخته سیاه کلاس رفت ودفتر را باز کرد وشروع کرد به خواندن.

بسم الله الرحمن الرحیم

من هم مثل همه شما عید داشتم مثل شما به گردش رفتم تفریح کردم کنار دریا رفتم از این شهر به ان شهر هر جا که اراده می کردیم می رفتیم پول خرج می کردیم  لباسهای نو خریداری کردم وخو شحال بودم  شهرها برایم جالب بود اما دنیای من باشما فرق می کرد جائی که من میرفتم شماها قادر نبودید که بروید . کلاس ساکت وارام شده بود بچه ها سراپا گوش بودند فاطمه ادامه داد عید ما بدون مادرم برگزار شد آخه مادرم به خاطرات مشکلاتی که با پدرم داشت ماراترک کرد وما بدون مادرم به شهر های می رفتیم  زمانی که به گردش می رفتیم شبها بود توی خواب هرجا که شما می دونید می رفتیم  واقعا چقدر لذت بخش بود همیشه ارزو می کردم صبح نشه که ارزوهایم بر باد برود در این موقع خانم معلم در حالیکه اشک در چمانش حلقه زده بود به سوی او آمد و دفترش را گرفت ولی دران چیزی نوشته نشده بود  اورا در آغوش گرفت و دقایقی سکوت تما م کلاس را فرا گرفت.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/2/11:: 7:56 صبح     |     () نظر
sms

خودم هم نمیدانم چطور شد که با او آشنا شدم فقط همین را میدانم یک روز برحسب اتفاق sms که فرستادبود گفت یک خبری بهت میدم . ماندم در فکر چه اتفاقی افتاده که باید خبری بد یا خوب بهم برسد شاید بارها ازکنار او ردشده بودم ولی اتفاقی نیفتاده بود روز ها وشب ها درهمین فکر بودم وبا خودم کلنجار می رفتم تا اینکه پیش خودم گفتم ای با با سرکاریه اینهم یک نوعشه .تقریبا دوهفته ای گذشت تا اینکه sms ای دریافت کردم که صحبت از عشق و عاشقی است و اظهار علاقه ودوست داشتن دارد تعجب کردم چه خبر شده پیش خودم گفتم بالاخره کسی پیدا شد که دوستت داشته باشد رفتم روبروی اینه ایستادم نگاهی به خودم کردم واوضاع واحوالم را همینطوری زل زده بودم به خودم گفتم بابا از تو بد تر این همه دوست دختر دارند تو که ماشااله ماشااله بدک نیستی برو به امید خدا بالاخره مشخص میشه برای چه بتو علاقمند شده smsبدجوری فکر مارا مشغول خودش کرده بود تا صبح همشه تو فکر بودم و خوابم نمی رفت فردای انروز طبق معمول از خانه بیرون رفتم که بروم سرکار یک شوق عحجیب وغریب بهم دست داده بود اخلاقم کمی بهتر شده بود بچه های اداره سربه سرم می کذاشتن و می گفتنند کبکت خروس می خواند نکنه عاشق شدی ؟ بد جوری sms گرفتارم کرده بود ما که اصلا تو این عالما نبودیم .طرف مقابل را نمی دیدم فکر کردم خجالت میکشد و مسیرش را عوض کرده ما هم بی خیال شدیم . جند روزی گذاشت و خبری نشد تا اینکه مجددا پیغامی بدستم رسید و از فاصله ها برایم گفته بود دیگه باورم شده بود گفتم ما هم یک sms  برایش بفرستیم هرچه شد بشد همینکار را کردم دیدم طرف بدش نیامد جواب را فوری داد کم کم این کار ادامه داشت وما پول توی جیب مخابرات واریز می کردیم دیدم این روش فایده ای ندارد از او خواستم که تلفنی با هم صحبت بکنیم واوهم قبول کرد روز ها باهم صحبت می

 

  کردیم ازاین طرف انطرف می گفتیم ما که خودمان توی این کارها خنک بودیم واو از ما بدتراصلا چیزی حالیش نبود فقط بلد بود به خودش کرم و روژ لب بزند وارایش بکند پیش خودم گفتم خدایا ما توی آسمان یک ستاره نداشتیم حالا هم با کسی آشنا شدیم که خودش ته چاهه. از مسائل زندگی چیزی نمیدانست مانده بودم چکارکنم توی کاراداریش خیلی خوب بود ولی به من دل بسته بود نمیدانستم چطوری بهش بگم که من نیستم مجبور بودم جواب تلفن های اورا ندهم اخر من چیزی نداشتم که او دل بمن ببندد نه یک قیافه ظاهر فریبی داشتم نه ثروت و مال دنیا یک کارمند ساده که همیشه هشتش گرو نهشه خودم ناراحت بودم شوخی شوخی کار بیخ پیدا کرده بود . چند ماهی گذاشت یک پیامک برایم فرستاد که گفته بود درسته که من ساده بودم وچیزی از زندگی نمیدانستم ولی صداقت وپاکی که شایسته هر دختری هست برایت به ارمغان می اوردم و شاید در طول زندگی بهترینها می شدم همنیطور که در کارم هستم ولی این را بدان که هیچ وقت فراموشت نمی کنم برایت ارزو خوشبختی دارم . از خودم بدم آمده بود این حرفش برایم مثل پتکی بود که بر سرم می کوبید نمیدانستم چقدر باید صبر می کردم که او اجتماعی می شد باید زمان می کذاشت واز طرفی چطور شده بود که در فاصله خیلی کوتاهی این چنین به من علاقمند شده بود آن ذوق وشوقی که در وجود من بود عشق نبود که پایدار باشد و اوهم عاشق من نبود او می خواست که شوهر کند تا شاید در دراز مدت بتوان آن عشق واقعی به وجود بیاید تنها فرقش این بود که تیرش سینه مرا نشان گرفته بود  


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/2/7:: 2:41 عصر     |     () نظر

 

http://sites.google.com/site/ahadpop2/shishe.jpg


 

http://blog.fadavi.ir/mahdi/wp-content/uploads/2009/06/rain.jpg







 

http://grayidea.files.wordpress.com/2008/02/girl_in_rain__72dpi.jpg




 



 



 



 



 



 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/2/2:: 1:27 عصر     |     () نظر

ببار
باران ببار باران

زمین خشک را تر کن

سرود زندگی آغاز کن

دلم تنگه دلم تنکه ببار بر تنهائیم

 در لحظات تنهائیم   ارزو بیدار کن    

فصل ها می آیند و فصل ها می روند







 http://i32.tinypic.com/1zfoj86.jpg







 ولی فصل غم وغصه من می ماند

سایه های غم من خیلی عمیقه

زمان می خواهد گمرنک شوند تنهائیم

ببار
باران      ببار باران بر غم تنهائیم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/2/2:: 10:6 صبح     |     () نظر

تعطیلات
نوروزی به اتمام رسید ومجبور بودم به شهر ودیار خودم برگردم سوار تاکسی شدم وادرس
ترمینال رادادم در حالیکه راننده فریاد می زد ترمینال ... ترمینال تا بتواند مسافران خودش را تکمیل کند پس از
انتظار نه چندان طولانی بالاخره مسافرها تکمیل شدند وبراه افتادیم برای اینکه
بتواند زدوتربه مقصد برسد مجبور بود از کوچه پس کوچه ها عبور کند صدای موسیقی مورد
علاقه خودش به ارامی می خواند وگاهی گاهی با نوای موسیقی هماهنک می شد پس از گذاشت
مدتی به ترمینال رسیدیم از تاکسی جلوی ترمینال پیاده شدم وبه سوی سالن رفتم صدای
جمعیت در درون سالن بیداد می کرد بطوریکه به سختی صدای کسی به گوش می رسید .
تابلوها را یکی یکی کنترل کردم بلکه بلیطی برای شهر مورد نظر خودم پیدا کنم قیمت
بلیط ها فرق کرده بود به سختی توانستم با قیمت بالا بلیط را خریداری کنم خیالم
راحت شد از پله ها پایین رفتم تا نوع خودرو را ببینم صدای جمعیت در محوطه که هریکی
کسی را فریاد می زد شاگرد راننده ها فریاد می زدنن مشهد....خرم اباد ....اهواز
.......بار برها باسرعت چهار چرخ خودشان را جلوی تعاونی خالی می کردند وبه سرعت می
رفتند بعضی ها بر روی نیمکت ها نشسته بودند و انتظار می کشیدند وگاه گاهی از صدای
بلندگوها مسافران را به سوی سوار شدن خودرو خودشان صدا می کردند نگاهی به ساعت
کردم دیدم دوساعتی وقت دارم پیش خودم گفتم گشتی بزنم و محوطه را خوب به بینم نزدیک
تعاونی یک رسیدم مکثی کردم دیدم خودروها خیلی عوض شدند راننده ای داشت برای راننده
های دیگری تعریف می کرد در حالیکه چهره اش بر افروخته بود می گفت . نا سلامتی
چندین ساله توی این خط کارمکنیم یک وقت نشد یک جنس تعاونی به ما بدن مالیات کسر می
کنند بیمه کسر می کنند حق کمسیون کم می کنند اما یک جای خواب درست نداریم ملیون ها تومان توی این خط انداخیم آخرش هم
باید شاهد همه چیز باشیم از مسافر گرفته تا کاراژ دار و.......... دیدم اتشش خیلی
تنده گفتم خدا آخر وعاقبت مسافران این راننده را به خیر کند با این حال عصبانی
چگونه می خواهد مسافرانش را به مقصد برساند از انجا دور شدم و به گشت زنی خودم
ادامه دادم شلوغی پیش از اندازه بود بالاخره ساعت موعد فرارسید و به تعاونی خودم
نزدیک شدم مسافر ها داشتند یکی سوار می شدند شاگرد راننده قسمتی 

http://terminals.tehran.ir/Portals/68/Image/1388/51/s%20(75)-13880220-094309.jpg







  از بلیط را جدا می کرد وبه درون ماشین می رفتنند
وهریک روی صندلی مورد نظر خودش می نشست پس از گذشت مدتی ظرفیت تکمیل شد وراننده
پشت فرمان نشست ونگاهی به عقب انداخت وبه یکی از مسافران گفت داش لطفا کیف توی
صندوق ماشین بذارید شاگرد راننده به سوی او آمد و کیف را ازاو گرفت ورفت پائین پس
از لحظه ای برگشت راننده مجددا برگشت ونگاهی به آخر صندلی انداخت که چند تا جوان
نشسته اند و بعد حرکت کرد اتوبوس به حرکت در امد وسینه جاده را می شکافت وپیش می
رفت نیم ساعتی نگذاشته بود شاگرد راننده نواری پیدا کرد وآنرا دورن دستگاه قرارداد
وفیلم را به نمایش در آورد هر یک در دورن صندلی خودشان قرار گرفته بودند ومشغول
تماشای فیلم شدند در ردیف جلوچند خانم مشغول
مطالعه کتاب خود بودند و عقب اتوبوس هم چند جوان که مشغول خوردن تخمک بودن و هر ازچندی صداهای عجیب
وغریبی از آنها سر میزد و بعضی مواقع صدای موزیک موبایل خودشان را به صدا در می
اورند فیلم هم چنان برای بعضی ها که سینما نمی روند جالب بود به یکی از دکه هایی
که در شهر دیگری هست و معمولان در آنجا قرارداد دارند اتوبوس متوقف شد وراننده گفت
یک ربع وقت داریم و تا مقصد دیگر توقف نداریم از خودرو پیاده شدیم و سالن های بین
شهری رفتیم ویک چای داغ را گرفیتم ودر گوشه سالن نشستم وچشم به چهار جوانی بود که
بامن همسفر بودند در بین آنها دو بود که در قالب خودشان نیودند حرکات زشت آنها
باعث جلب توجه همه شده بودند سوار اتوبوس شدیم و در دل سیاهی شب به راهش ادامه داد
یکی از بچه ها به دیگری گفت می خواهی برم با یکی از دخترا دوست بشوم همگی اورا نهی
کردند و گفتنند ممکنه راننده مشکل افرین شود . حرف هیچ کسی را گوش نکرد و سراغ یکی
از دخترا رفت به ارامی که شیوه امروزه جوانان هست رفت گفت ببخشید میشه روزنامه تان
را بینیم ؟ دخترک لبخندی زد وگفت بفرمائید. گرفت و رفت راننده نگاهی توی آینه کرد
و چیزی نگفت . دقایقی نگذشته بود مجددا روز نامه را بدست گرفت وآنرا به او داد
تشکر کرد وبرگشت روی صندلی نشست انتظار میکشید مانند شیری که طعمه خودش را بدست
اورده بود در انتظار بود دوستانش می گفتند ساکت شدی ؟ گفت

http://i2.tinypic.com/soc00w.jpg





  منتظر نتیجه آن هستم . گفتنتد چطور ؟ گفت آخر
شماره تلفن را توی مجله نوشتم اگر زنگ زد خودش . شاید ساعتی طول کشید وبعد از مدتی
تلفن زنگ خورد خودش بود که با او صحبت می کرد شاید در طول سفر چندین بار تلفن زنگ
خورد واو تا زمانی که به مقصد رسیدیم ساکت بود بالاخره رسیدیم  واز اتوبوس پیاده شدیم جوانک به سرعت نزد او رفت
وچمدان اورا گرفت ودر نزدیکی صحبدم انها سوار بر تاکسی شدند و به ادرسی که داده
بودند حرکت کردند انکار سال ها بود هم دیگر را می شناختن دوستانش در حالیکه می
خنددیدن می گفتند عجب ناکسیه همیشه این کارشه . سوار تاکسی شدم در خیال اوبودم
تمام تصورات که نسبت به قتل دختران در روزنامه خوانده بودم که چگونه امکان دارد یک
دختر به سادگی گول بخورد به عینه دیدم .تاکسی سر خیابان ایستاد ومن در حالیکه در افکار خودم بودم راهی منزل شدم   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/1/28:: 3:33 عصر     |     () نظر

http://www.shindokht.com/images/pb0070.jpgسال نو
برهمگی مبارک شما که در این مدت همراه
بامن بودید

موفقیت
وشادکامی برایتان ارزو می کنم امید وارم در سال جدید

به تمام خواسته های
خودتان برسید ومن هم بتوانم داستان های

واقعی که
اتفاق افتاده را بهتر بنویسم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/12/27:: 8:20 صبح     |     () نظر
   1   2      >