گویند در دهکده ای مردی عاقلی میزیست که مردم به او وقضاوت
هایش اعتماد داشتند یک روز دهقانی نگران نزد او رفت وگفت اتفاق بدی افتاده . گاوم
مرده ومن چارپای دیگری ندارم تا مزرعه ام را شخم بزنم . این بدترین اتفاق ممکن است
؟ مرد عاقل گفت شاید باشد شاید نباشد ؟مرد دهقان به همسایش گفت مرد عاقل دیوانه
شده . چطور ممکن است که این اتفاق بدترین حادثه نباشد ؟ روز بعد یک اسب جوان قوی
نزدیک مزرعه پیدا شد ودهقان موفق شد اورا بگیرد وفهمید شخم زدن با اسب به مراتب
راحت تر از گاو است پس نزد مرد عاقل برگشت وعذر خواهی کرد وگفت که مردن گاوش
بدترین اتفاق نبود . چون اگر گاوش نمی مرد او صاحب اسب نمی شد پس بهتری اتفاق بود .مرد
عاقل دوباره گفت شاید باشد شاید نباشد دهقان اندیشید که این بار حتما دیوانه شده
.روز بعد دهقان از اسب افتاد وپایش شکست ودیگر قادر نبود به پدرش کمک کند ودهقان
اندیشید که خانواده اش از گرسنگی خواهند مرد . موضوع را برای مرد عاقل باز گفت
وافزود که مطمئن است شکستن پای پسرش بدترین اتفاق ممکن بوده است جواب مرد عاقل
همان جواب قبل بود با عصبانیت به مزرعه اش برگشت . روز بعد مردان حاکم تمام پسر ها
ومردان جوان را برای جنگ بردند وپسر مرد دهقان تنها جوان دهکده بود که به جنگ نرفت
در حالی که به احتمال قوی می مردند او زنده می ماند .
ما نمی دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد در حالی که فقط
فکر می کنیم که می دانیم از موضوعی فاجعه می سازیم: درذهنمان سناریو می نویسیم
واغلب اشتباه می کنیم اگر خونسرد باشیم ومنطقی بر خورد کنیم همه چیز مرتب خواهد
بود فقط شاید بله شاید هم نه.
کلمات کلیدی: