دارایی با هزینه کردن کاهش می یابد و دانش با دهش فزونی می گیرد . [امام علی علیه السلام]
د یپرس

هیچوقت به فکر
ازدواج نبودم با توجه به اینکه همیشه پدر ومادرم اصرا داشتند که من خانواده تشکیل
بدهم دهم ولی خودم تمایلی نداشتم هرچه جوانب را در نظر می گیرم می بیبنم زندگی
خیلی سخت شده نداشتن یک سرپناه وامکانات رفاهی با حقوقی که می گیریم  نمی شود زندگی کرد خیلی صبر کردم ولی تحت فشار
پدر . در یک مرکزدانشگاهی چندین ساله که مشغول به کار ومادرم قرار گرفتم  تا اینکه در محیط کاری با یکی از همکاران که
دختری سبزه تقریبا باریک اندام که او هم از خانواده متوسطی بود که در همان مرکز
مشغول به کار بود  آشنا شدم ابتدا کار
مشکلی نبود به مرور زمان اشنایی ما روز به روز بیشتر شد بطوریکه بعضی مواقع به
دیدن او می رفتم واو هم اگر فرصتی بیش می آمد سراغ من می آمد . سعی می کرد خودش را
به نوعی خیلی خوب نشان بدهد ونظر من را جلب کند طوری شده بود که هرروز اورا به محل
کارش می آوردم هر چه بیشتربا هم  بودیم
دوستی ما بیشتر می شد کم کم در خواست های او شروع شد وهرروز به نوعی چیزی را طلب
می کرد ومن چون به او علاقمند شده بود برایش تهیه می کردم نمی خواستم که ناراحتش
کنم مدت آشنایی ما هرچه بیشترمی شد من بیشتر به او علاقمند می شدم بطوریکه بیشترین
روز ها با هم بودیم حتی روز های آینده خودمان را تعین کرده بودیم مدت آشنایی حدود
دوسال گذشته بود تا اینکه شاهد خیانت شدم
در یکی از روز ها بر حسب اتفاق به رستوران
شهررفتم ساعت حدود 5/8 بود اورا در جوار یکی از همکارانم وارد رستوران شد دنیا بر
سرم خراب شد نمی دانستم چکار کنم وقتی انها میز شام را انتخاب کردن من جایم را عوض
کردم ودر کنار ستونی خودم را جای دادم از فرط ناراحتی سرم را به ستون کوبیدم چه
اتفاقی افتاده بود کیج ومبهوت شده بودم تا دقایقی چشمانم چیزی را نمی دید باندازه
ای عصبی بودم که نمی توانستم خودم را کنترل کنم در همین فاصله گارسون غذای مرا روی
میز می چید سعی می کردم آرامش خودم را حفظ کنم . ساعتها نشسته بودند ومن درعذاب از
فرط ناراحتی از رستوران بیرون آمدم .نمی دانستم به کدام طرف باید رفت در خیابان
کیج بودم وکنترل خودم را از دست داده بودم تا نزدیکهای صبح در خیابان قدم می زدم بطوریکه فردای آنروز نتوانستم سرکار
بروم از او هم خبری نبود وحتی حالم را نپرسید . دوروز بعد وقتی سرکار رفتم تلفن
کردم حالش را بپرسم اینکار اتفاقی
نیافتاده صحبتی نکرد از او خدا حافظی کردم . روز بعد همکارم را دیدم به شوخی گفتم مبارک باشد انشا
اله شیرینی ما چی میشه ؟ کدام شیرینی ؟ گفتمش مرد حسابی خودم دیدم که با خانم ........در رستوران بودی ؟
مکثی کرد وچیزی نگفت . گفتم حالا برای ما هم بله ؟ همکارم تمایلی نداشت که چیزی
بگوید دید که من همه چیز را میدانم  گفت
اخیرا با او دوست شدم خودش تمایل داشت که با من باشد . تعجب کردم گفتم خودش
پیشنهاد داد گفت آره مگر تعجب داره . گفتمش نه . از اینکه گفتی خودش پیشنهاد داده
تعجب کردم گفتمش چه جوری با هم آشنا شدید ؟ گفت مدتی بود به بهانه های مختلف برای
کارهاش پیش من می آمد خودم می دانستم که ارتباطی با من ندارد ولی می آمد تا اینکه
یک روز شماره تلفنش را بمن داد وشماره تلفن مر ا گرفت بعد هرروز یا تلفن می زد یا sms می فرستادو آشنایی ما
این چنین شروع   شد خودت خوب میدانی که
تمایلی برای آشنایی با او ندارم اینطور که شنیدم با کسانی دیگری دوست بوده و حالا
نوبت ما شد ما هم چند صباحی با او هستیم بعد هم یا خودش می رود یا خودمان اورا رد
می کنیم چون به درد من نمی خورد .  حالم بد
شد همکارم گفت طوری شده ؟ گفتمش نه حالم کمی خوب نیست مجبور بودم خدا حافظی کنم .
پیش خودم گفتم چه تصوراتی داشتم وچه نقشه های کشیدم فکر کردم که بهترین دختر را
پیدا کردم که این همه شیفته او شدم نمی دانستم چکار کنم بفض گلویم را می فشرد چند
روزی نتوانستم سرکار بیایم تا اینکه یک روز بهم تلفن کرد احوالم را بپرسد . بعد از
اینکه دقایقی با او صحبت کردم گوشه ای از ارتباطش را به او گفتم . بدون مقد مه گفت
اگر دوست داری دوستی با من بهم بزنی من هم حرفی ندارم . ولی این حرفها را نزن .
گفتمش خودم تورا در رستوران دیدمت با اقای..... چیزی نگفت سکوت کرد واز من خدا
حافظی کرد . هومن در حالیکه بشدت ناراحت بود سرش را میان دو دست گرفت وسکوت کرد .  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/12/8:: 7:48 صبح     |     () نظر