جویای دانش را خداوند دوست می دارد و فرشتگان و پیامبران نیز دوستمی دارند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

نیمه های شب بود برف
از خیلی وقت شروع شده بود و رقص کنان در زیر نور چراغ برق بر روی زمین می نشست و
به جز نور ضعیفی که از بعضی خانه ها دیده
می شد چیز دیگری  پیدا نبود خواب به چشمانم
نمی رفت مردی شتابان خانه های همسایه را می کوبید کنجاو شدم لباس گرم پوشیدم از در
خانه بیرون آمدم  وخودم را به سرعت باو
رساندم مش غلام بود که مضطرب به نظر می آمد بسویش رفتم اورا در آغوش گرفتم گفتم چه
شده که اینقدر نگران هستی ؟ بی اختیار گفت کمکم کن که همسرم از دستم می رود به
سرعت به سوی خانه اش رفتیم زنش فریاد می زد واز درد به خودش می پیچید فوری ماشین
را اماده کردم چرخ های انرا زنجیر بستم واورا سوار ماشین کردیم وسه نفری راهی شهر
شدیم که هرچه زودتر خودمان را به بیمارستان برسانیم برف پاک کن به سختی برف ها را
پاک می کرد طوفان وبرف با سرعت بر پیکر خودرو می کوبید محکوم به حرکت در جاده بودیم
صدای زوزه گرگ وصدای نعره کشان باد  به
خوبی شنیده می شد به جز نور چراغ خودرو چیزی دربیابان دیده نمی شد بعد از ساعتی به
شهر رسیدیم  شهر در سکوت مطلق بود

http://www.bigfoto.com/themes/nature/winter/snow_road-winter-xs.jpg



   وخودمان
را به بیمارستان رساندیم ساعت از دو
گذاشته بود کارکنان بیمارستان خیلی بی تفاوت به مریضی که درحال مرگ بود برخورد
خیلی بدی کردند مرد همانند مرغ سر گنده خودش را به اینطرف وانطرف می زد که هرچه
زودتر اورا بستری کنند من بر روی صندلی نشسته بودم واز سرما رمقی نداشتم دنبال جای
گرمی می گشتم که خودم را گرم کنم بالاخره پس از مدتی دکتر کشیک رسید وپس از معاینه
دستور عمل جراحی را داد مجبوربود  دکترا
دیگری را خبر کنند وضعیت خیلی فوری بود بعد از مدتی اطاق عمل اماده شد وزن نگون
بخت را به اطاق عمل بردند مرد بیچاره حال خوبی نداشت در گوشه بیمارستان در حالیکه
بر روی زمین نشسته بود سرش را میان دو دست گرفته بود واشک در چشمانش جاری بود . به
سویش رفتم واورا دلداری دادم . نگاهی به من کرد وگفت خیلی دوستش دارم تمام زندگی
من است حاضرم هر بلایی هست سر من بیاید ولی او مریض نشود زندگی ما ساده است خودت
میدانی که کسی که در روستا زندگی می کند به جزء کشاورزی ومقد اری گوسفند چیز دیکری
ندارد تما م انچه که داریم از اوست اخه
شما نمیدونی که ما چه جوری ازدواج کردیم وشروع کرد به گفتن زندگی خودش اوائل جوانی
ام بود زیبا ترین دختر ده بود خواستگار زیاد داشت یک روز بر حسب اتفاق کنار چشمه
آب اورا دیدم  . نگاهش اتشی برجانم زد بی
اختیار اورا می دیدم واو هم نگاهش به من بود داغ شده بودم نمی توانستم خودم را
کنترل کنم در کنار چشمه اب نشستم واو لبخندی بر لب داشت به اهستگی بلند شد وبه
حرکت خودش ادامه داد نمی توانستم اورا تعقیب کنم گذ شتم مسافتی از من دور شود
وبدنبال اورفتم وهر از گاهی بر می گشت ونگاهی به من می کرد تا نزدیکیها ده سعی
کردم اورا تعقیب کنم  انروز برایم روز
خوشبختی بود باندازه ای شاد بودم ودر پوست خودم نمی کنجیدم . تمام شب در فکر نگاهش بودم ولبخندی که بر لب
داشت به بهانه های مختلف اورا ملاقات می کردم وهر روز هردو ما بیشتر بهم علاقمند
می شدیم شش ماه از این جریان گذاشت تا اینکه یکی از بچه های ده به خواستاری اورفته
بود پدر ومادرش رضایت دختر برایشان بیشتر اهمیت داشت وزمان می خواستن تا با
دخترشان صحبت کنند . گل آرا فردای صبح مرا در جریان قرار داد .باو گفتم نگران نباش
خودم اورا منصرفش می کنم . در یکی از روزها رقیب خودم را دیدم باو نزدیک شدم وبدون
مقد مه از او خواستم دور گل آرا را خط بکشی برای اولین وآخرین باری باشد که مزاحم
او می شوی ؟ نگاهی بمن کرد وگفت به یک شرط براساس رسم روستا باید عمل کنی در
صورتیکه بتوانی در حضور مردم ده مرا به زمین بزنی کنار می روم  در غیر اینصورت تو باید کنار بروی قبول کردم
وقرار گذاشتیم در یکی از روز ها با حضور بزرگان این مسابقه را ادامه دهیم . روز ها
وشب ها به سختی می گذاشت تا اینکه یک روز قبل از مسابقه در حالیکه بسوی منزل می
رفتم در تاریکی شب مورد هجوم چند نفر قرار گرفتم که روی خودشان را پوشانده بودند
بطوریکه بیهوش روی زمین افتادم نمی دانستم چه کسی مرا به منزل برده بود تا صبح از درد به خودم می پیچیدم .دراولین
فرصت ذهنم به رقیبم رفت . در عصر انروز با توجه باینکه خیلی ها متوجه شده بودند که
من مورد ضرب وشتم قرار گرفتم ولی باز هم حاضر بودم در مسابقه شرکت کنم در گوشه
میدان گل آرا در گوشه ای از ایستاده بود و با چشمان گریان منتظرنتیجه کار بود با
قدرت عشق او وارد میدان شدم واز خداوند خواستم مرا سر فرازکند دقایق به سرعت می
گذاشت ومن در فکر شکست او بودم ساعت موعود فرا رسید ودر اولین فرصت بسوی او حمله
ور شدم فریاد جمعیت خواستار پیروزی من
بودند بالاخره در یک فرصت مناسب توانستم رقیب خودم مهراب را شکست بدهم در حالیکه
روی دست جمعیت این دست آن دست می شدم از میدان بیرون رفتم چشمانم گل آرا را جستجو
می کرد ولی اورا در میان انبوه جمعیت ندیدم انروز به شب رسید فرصتی پیش نیامد تا فردا صبح گل آرا را دیدم در حالیکه
خنده پیروزی بر روی لبانش داشت با زبا بی زبانی تشکر می کرد وگفتم که امشب برای
خواستگاری به منزلتان می آیم از او خدا حافظی کردم  . شب فرارسید سران فامیل همه جمع شدند تا به
منزل گل ارا برویم . همگی به صورت پیاده به راه افتادیم وقتی به منزل رسیدم همه جا
از نور چراغ روشن بود وزیبائی خاصی داشت وارد اطاق شدیم  شرایط مساعد بود بعد از ساعتی صحبت شد وهمگی
موافقت خودشان را اعلان کردند وبعد از چند ماه عروسی ما سرگرفت باهم زندگی کردیم و
با سختی های روز گار ساختیم چرا که هم دیگر را دوست داشتیم در همین فاصله در اطاق
عمل باز شد ودکتر بیرون آمد مرد سنخنانش را قطع کرد وبسوی دکتر دوید .دکتر در
حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت گفت حالش خوب است .مرددستش را بسوی آسمان بلند کرد
واز خداوند تشکر می کرد که سلامتی زنش را بدست آورده  ساعت 5 صبح را نشان می داد وزن بی هوش روی تخت
بیمارستان در حالیکه سرم به دستش وصل بود در کنارش نشت . من مجبور بودم همراهش
باشم او تنها بود وکسی خبر نداشت بر سر مش غلام چه آمده است صبح شد هنوز همسر مش غلام به هوش نیامده بود از
اطاق خارج شد گفت یک تلفن به مرکز مخابرات ده بزنم و پسرم را به خواهم تا بااو
صحبت کنم رفتم بیرون وبرایش کارت تلفن خریداری کردم با پسرش صحبت کرد وباو گفت برای مادرت اتفاقی
افتاده برای اینک بتوانیم هزینه بیمارستان را پرداخت نمائیم چند تا از گوسفندان را
بفروش یادت نرود دوباره فردا بهت تلفن می زنم از پسرش خدا حافظی کرد وبه ارامی
تلفن را گذاشت مثل اینکه دنیا را باو دادند خوشحال به نظر می رسید وقتی به اطاق
برگشت زنش تازه داشت به هوش می آمد . انروز گذاشت گل آرا وضعیت بهتری نسبت به قبل
داشت حال فرزندش و دامها را می پرسید ؟ مش غلام برای اینکه زنش را خوشحال کند به
سوی تلفن رفت ومن هم همراهش شدم گوشی تلفن را برداشت واز مخابرات ده خواست که با
پسرش صحبت کند پس از لحظه ای با صدای بلند بطوریکه گل آرا متوجه شود می گفت حواست
به گوسفندان باشد به موقع به آنها سر بزنی انشااله مادرت خوب می شه ومی آئیم  یک لحظه متوجه شدم کارت تلفن دورن تلفن نیست
برای اینکه همسرش را خوشحا ل کند کارت را نگذاشته بود . انروز فهمیدم که مش غلام
چقدر به گل آرا علاقمند است .   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/12/15:: 12:4 عصر     |     () نظر