دوستی که به یقین او را صالح دانسته ای، مبادا که بدگمانی، [نظر] تو را نسبت به او تباه سازد . [امام علی علیه السلام]
د یپرس

تعطیلات
نوروزی به اتمام رسید ومجبور بودم به شهر ودیار خودم برگردم سوار تاکسی شدم وادرس
ترمینال رادادم در حالیکه راننده فریاد می زد ترمینال ... ترمینال تا بتواند مسافران خودش را تکمیل کند پس از
انتظار نه چندان طولانی بالاخره مسافرها تکمیل شدند وبراه افتادیم برای اینکه
بتواند زدوتربه مقصد برسد مجبور بود از کوچه پس کوچه ها عبور کند صدای موسیقی مورد
علاقه خودش به ارامی می خواند وگاهی گاهی با نوای موسیقی هماهنک می شد پس از گذاشت
مدتی به ترمینال رسیدیم از تاکسی جلوی ترمینال پیاده شدم وبه سوی سالن رفتم صدای
جمعیت در درون سالن بیداد می کرد بطوریکه به سختی صدای کسی به گوش می رسید .
تابلوها را یکی یکی کنترل کردم بلکه بلیطی برای شهر مورد نظر خودم پیدا کنم قیمت
بلیط ها فرق کرده بود به سختی توانستم با قیمت بالا بلیط را خریداری کنم خیالم
راحت شد از پله ها پایین رفتم تا نوع خودرو را ببینم صدای جمعیت در محوطه که هریکی
کسی را فریاد می زد شاگرد راننده ها فریاد می زدنن مشهد....خرم اباد ....اهواز
.......بار برها باسرعت چهار چرخ خودشان را جلوی تعاونی خالی می کردند وبه سرعت می
رفتند بعضی ها بر روی نیمکت ها نشسته بودند و انتظار می کشیدند وگاه گاهی از صدای
بلندگوها مسافران را به سوی سوار شدن خودرو خودشان صدا می کردند نگاهی به ساعت
کردم دیدم دوساعتی وقت دارم پیش خودم گفتم گشتی بزنم و محوطه را خوب به بینم نزدیک
تعاونی یک رسیدم مکثی کردم دیدم خودروها خیلی عوض شدند راننده ای داشت برای راننده
های دیگری تعریف می کرد در حالیکه چهره اش بر افروخته بود می گفت . نا سلامتی
چندین ساله توی این خط کارمکنیم یک وقت نشد یک جنس تعاونی به ما بدن مالیات کسر می
کنند بیمه کسر می کنند حق کمسیون کم می کنند اما یک جای خواب درست نداریم ملیون ها تومان توی این خط انداخیم آخرش هم
باید شاهد همه چیز باشیم از مسافر گرفته تا کاراژ دار و.......... دیدم اتشش خیلی
تنده گفتم خدا آخر وعاقبت مسافران این راننده را به خیر کند با این حال عصبانی
چگونه می خواهد مسافرانش را به مقصد برساند از انجا دور شدم و به گشت زنی خودم
ادامه دادم شلوغی پیش از اندازه بود بالاخره ساعت موعد فرارسید و به تعاونی خودم
نزدیک شدم مسافر ها داشتند یکی سوار می شدند شاگرد راننده قسمتی 

http://terminals.tehran.ir/Portals/68/Image/1388/51/s%20(75)-13880220-094309.jpg







  از بلیط را جدا می کرد وبه درون ماشین می رفتنند
وهریک روی صندلی مورد نظر خودش می نشست پس از گذشت مدتی ظرفیت تکمیل شد وراننده
پشت فرمان نشست ونگاهی به عقب انداخت وبه یکی از مسافران گفت داش لطفا کیف توی
صندوق ماشین بذارید شاگرد راننده به سوی او آمد و کیف را ازاو گرفت ورفت پائین پس
از لحظه ای برگشت راننده مجددا برگشت ونگاهی به آخر صندلی انداخت که چند تا جوان
نشسته اند و بعد حرکت کرد اتوبوس به حرکت در امد وسینه جاده را می شکافت وپیش می
رفت نیم ساعتی نگذاشته بود شاگرد راننده نواری پیدا کرد وآنرا دورن دستگاه قرارداد
وفیلم را به نمایش در آورد هر یک در دورن صندلی خودشان قرار گرفته بودند ومشغول
تماشای فیلم شدند در ردیف جلوچند خانم مشغول
مطالعه کتاب خود بودند و عقب اتوبوس هم چند جوان که مشغول خوردن تخمک بودن و هر ازچندی صداهای عجیب
وغریبی از آنها سر میزد و بعضی مواقع صدای موزیک موبایل خودشان را به صدا در می
اورند فیلم هم چنان برای بعضی ها که سینما نمی روند جالب بود به یکی از دکه هایی
که در شهر دیگری هست و معمولان در آنجا قرارداد دارند اتوبوس متوقف شد وراننده گفت
یک ربع وقت داریم و تا مقصد دیگر توقف نداریم از خودرو پیاده شدیم و سالن های بین
شهری رفتیم ویک چای داغ را گرفیتم ودر گوشه سالن نشستم وچشم به چهار جوانی بود که
بامن همسفر بودند در بین آنها دو بود که در قالب خودشان نیودند حرکات زشت آنها
باعث جلب توجه همه شده بودند سوار اتوبوس شدیم و در دل سیاهی شب به راهش ادامه داد
یکی از بچه ها به دیگری گفت می خواهی برم با یکی از دخترا دوست بشوم همگی اورا نهی
کردند و گفتنند ممکنه راننده مشکل افرین شود . حرف هیچ کسی را گوش نکرد و سراغ یکی
از دخترا رفت به ارامی که شیوه امروزه جوانان هست رفت گفت ببخشید میشه روزنامه تان
را بینیم ؟ دخترک لبخندی زد وگفت بفرمائید. گرفت و رفت راننده نگاهی توی آینه کرد
و چیزی نگفت . دقایقی نگذشته بود مجددا روز نامه را بدست گرفت وآنرا به او داد
تشکر کرد وبرگشت روی صندلی نشست انتظار میکشید مانند شیری که طعمه خودش را بدست
اورده بود در انتظار بود دوستانش می گفتند ساکت شدی ؟ گفت

http://i2.tinypic.com/soc00w.jpg





  منتظر نتیجه آن هستم . گفتنتد چطور ؟ گفت آخر
شماره تلفن را توی مجله نوشتم اگر زنگ زد خودش . شاید ساعتی طول کشید وبعد از مدتی
تلفن زنگ خورد خودش بود که با او صحبت می کرد شاید در طول سفر چندین بار تلفن زنگ
خورد واو تا زمانی که به مقصد رسیدیم ساکت بود بالاخره رسیدیم  واز اتوبوس پیاده شدیم جوانک به سرعت نزد او رفت
وچمدان اورا گرفت ودر نزدیکی صحبدم انها سوار بر تاکسی شدند و به ادرسی که داده
بودند حرکت کردند انکار سال ها بود هم دیگر را می شناختن دوستانش در حالیکه می
خنددیدن می گفتند عجب ناکسیه همیشه این کارشه . سوار تاکسی شدم در خیال اوبودم
تمام تصورات که نسبت به قتل دختران در روزنامه خوانده بودم که چگونه امکان دارد یک
دختر به سادگی گول بخورد به عینه دیدم .تاکسی سر خیابان ایستاد ومن در حالیکه در افکار خودم بودم راهی منزل شدم   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/1/28:: 3:33 عصر     |     () نظر