روزبارانی بود دلم گرفته
وتنهایی را به خوبی در زیر باران وخیابانهای خلوت حس می کنم پیش خودم میگم نکند
هیچ کس دوستم نداردبه سرکوچه می رسم پیرمردی کمر خمیده را دیدم که عده ای جوان
دورش راگرفتند هی می گفتند نکنه عمو پیری چیزی گم کردی تا چشمشان به من افتاد به
سرعت از ان محل دور شدند نزدیک شدم به مرد خمیده که روزگار اورا بااین روز انداخته
بود گفتم می توانم کمکت کنم وبه منزل برسانم تشکر کرد وتاکسی برایش گرفتم وادرس
اورا دادم که اورا به منزل برساند یادم افتاد که بزرکترها همیشه از جوانها گله می
کنند که ماها احترام حالیمون نیست از قد رشد می کنیم ولی مغزمان هر روز نخودی می
شودپیش خودم گفتم پیرمرد جوانی خودش را گم
کرده وپیری واقعا دوران سختی بهتره به جای تمسخر احترمشان را داشته باشیم ما
جوانیم وتوانائی تلاش ورسیدن به افکار بهتر وایده های نورا داریم از این موقعیت
استفاده کنیم تا اگر پیرو از کار افتاده شدیم حداقل حسرت نخوریم
نوشته شده توسط
هوشنگ سلیمی
87/9/24:: 1:34 عصر
|
() نظر