گاهی وقت ها ادم دلش می خواهد تنها باشد و به اصطلاع با خودش خلوت کند این جور وقت ها نه حس وحال حرف زدن هست ونه حوصله کار دیگری ........ ادم بدون اینکه بداند چرا دلش می گیرد دلتنک می شود حال وروز یک آدم زندانی را پیدا می کند یا کسی که از محل سکونت واقعی اش یک هو تبعیدش کرده باشند به شهری روستایی جائی .........این جور وقت ها آدم بدون اینکه بداند چرا اظطراب خاصی وجودش را می گیرد ند دل و دماغ بیرون زدن از خانه را دارد ونه حال و حوصله کسی را که کنارش بنشنید و با او گپ بزنی این لحظه ها هرکس به نوعی و شکلی تعبیر می کند برایش دلیلی می اورد و راهکاری هم ارائه می دهی به تصور خودشان سیاستی که دارند همه درست است نمیداند و شاید هم می دانند که افرادی بهتری وجوددارد که می توانند بهتر هم باشد ولی قرعه شانس بنام ایشان قرار گرفته وتصور می کند که بقیه در سطح پائینی قراردارند چند وقت پیش برای دیدن دوستم رفتم که سال جدید را باو تبریک بگویم وهم اینکه دیداری داشته باشیم وقتی اورا دیدم خیلی پریشان و مضطرب بود حال وحوصله درست وحسابی نداشت اصلا از زندگی سیر شده بود ونمی خواست با کسی حرف بزند دستی به روی شانه اش کشیدم گفتم مگر کشتی هایت غرق شده که اینقدر در همی بالاخره دنیا به آخر که نرسیده بیا ببینم چه شده ؟ سرش را به ارامی بلند کرد ونگاهی به من کرد وگفت خوش آمدی به بخشید که چنین اوضاعی دارم خودم هم نمیدانم چم شده مدتی است پریشانم گفتمش شاید در گیر بند کسی هستی که این چنین حالی داری . گفت ای بابا کاش همش همین بود من بد بخت از رورزی که رفتم سر کار همش بز بیاری و در گیری برو بیا شده ام نمیدانم اخرش سرکار هستیم یا نه ؟ هر روز شده برای ما زندان وقتی پایمان را دورن محیط کاری می گذاری هر کسی که میاد داخل اطاق فکر می کنی خبری تازه ای دارد که می خواهد بتو بدهد . گفتمش مگر انجا چه خبر که چنین میکی ؟ خودم هم نمیدانم ولا مدتیست اداره ما با امدن رئیس جدید دست به یک سری تغیرات در سطح کل زده از معاون و کارمند و خدمتگزاررا جابه جا کرده ویا بزودی جای انها را عوض می کند و یک مشغولیت بزرگ در انجا به وجود آورد ه ؟ گفتمش خدا بده برکت خیلی جالبه کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبره ؟ گفتم دوست عزیز چرا نگرانی تمام ادارات ما به همین وضع است تا دوست و آشنا نداشتی باشی استخدامی در کار نیست پست و مقامی نیست اولین سیاست آنها اوردن دوست و اشنا و قرار دادن آنها در پست جدید است بشین کمی فکر کن بیین واقعا همین طور است یا نه؟ دوستم در حالیکه مرا بسوی اطاق راهنمائی می کرد و زیر لب زمزمه می کرد گفت واقعا دل خوشی نیست همش به این فکرم چرا باید چنین باشد وارد اطاق شدم و روی مبل قرار گرفتم و در اولین فرصت مقداری پرتقال و آجیل در روی پیش دستی قرارداد ودر کنارم نشست . سعی کردم از آن حالت که داشت خارجش کنم و به روز های خوش آینده بکشمش ولی او کسی نبود که با حرفهای من از ان حال و هوای خارج شود . آخه او فرزند یک جانباز این مملکت است که پدرش فقط به خاطر وطنش و مقدسات دینی اش که در خطر دیده بود به میدان جنگ رفت و هیچوقت نخواست که از موقعیت
پدرش سوء استفاده کند . به ارامی می گفت تکلیف خون جوانهایی که در جبهه های جنگ به خاطر ما رفتن چه می شود ؟ انهایی که سالها در میادین جنگ در سرما وگرما زیر رگبار توپ و تانک و موشک بودند و جانشان را فدای ما می کردندو با دشمن می جنگیدن انهایی که خانه وزندگی خودشان را رها کردند ورفتن همیشه ارزو یک جامعه خوب وسالم را انتظار داشتند نمی خواستند این مرز وبو به دست اجانب بیفتد و بدست ادمهایی که بوئی از مسلمانی ندارند بیفتد درست است که انها هدفشان چیزی دیگری بود وبه راهی که رفتن اعتقاد داشتن ولی انتظار هم داشتن که محیطی سالم ودر خور شان نسل بعدی که با خدا وبا ایمان هستندد بیا یندو بتوانند به مردم خدمت کنند در ادارات و جامعه راهنمای مردم باشند نمی گویم که باید همه چیز بر وفق میل وارداه یک کارمند یا غیره باشد دلم می خواهد محیطی سالم و با امنیت شغلی ایجاد شود که مردم به راحتی بتوانند زندگی کنند . دیدم دوستم خیلی دلش پر است اگر حرفش را قطع نکنم از این روزگار خیلی گله مند است موضوع را عوض کردم واز اوخواستم در اینده نزدیک اورا ببینم وحرفهایش را گوش کنم پس از مدتی از خانه بیرون آمدم در مسیر راه به فکر او بودم واز جلوی اداره کار رد می شدم دسته ای از کارگران دم اداره کار جمع شده بودن نزدیک رفتم به بیننم چه خبر است از یکی از کارگران پرسیدم چه خبره ؟ گفت امروز که سرکار رفتیم گفتند به علت نبودن بودجه همگی اخراج هستید گفتم به همین سادگی گفت به همین سادگی برگشتم وبه راهم ادامه دادم پیش خودم گفتم دوستم حق دارد که می گوید امنیت شغلی نداریم .
کلمات کلیدی: