هرکس برای خدا، بابی از دانش را فرا گیرد تا به مردم بیاموزد، خداوند پاداش هفتاد پیامبر به او بدهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس
sms

خودم هم نمیدانم چطور شد که با او آشنا شدم فقط همین را میدانم یک روز برحسب اتفاق sms که فرستادبود گفت یک خبری بهت میدم . ماندم در فکر چه اتفاقی افتاده که باید خبری بد یا خوب بهم برسد شاید بارها ازکنار او ردشده بودم ولی اتفاقی نیفتاده بود روز ها وشب ها درهمین فکر بودم وبا خودم کلنجار می رفتم تا اینکه پیش خودم گفتم ای با با سرکاریه اینهم یک نوعشه .تقریبا دوهفته ای گذشت تا اینکه sms ای دریافت کردم که صحبت از عشق و عاشقی است و اظهار علاقه ودوست داشتن دارد تعجب کردم چه خبر شده پیش خودم گفتم بالاخره کسی پیدا شد که دوستت داشته باشد رفتم روبروی اینه ایستادم نگاهی به خودم کردم واوضاع واحوالم را همینطوری زل زده بودم به خودم گفتم بابا از تو بد تر این همه دوست دختر دارند تو که ماشااله ماشااله بدک نیستی برو به امید خدا بالاخره مشخص میشه برای چه بتو علاقمند شده smsبدجوری فکر مارا مشغول خودش کرده بود تا صبح همشه تو فکر بودم و خوابم نمی رفت فردای انروز طبق معمول از خانه بیرون رفتم که بروم سرکار یک شوق عحجیب وغریب بهم دست داده بود اخلاقم کمی بهتر شده بود بچه های اداره سربه سرم می کذاشتن و می گفتنند کبکت خروس می خواند نکنه عاشق شدی ؟ بد جوری sms گرفتارم کرده بود ما که اصلا تو این عالما نبودیم .طرف مقابل را نمی دیدم فکر کردم خجالت میکشد و مسیرش را عوض کرده ما هم بی خیال شدیم . جند روزی گذاشت و خبری نشد تا اینکه مجددا پیغامی بدستم رسید و از فاصله ها برایم گفته بود دیگه باورم شده بود گفتم ما هم یک sms  برایش بفرستیم هرچه شد بشد همینکار را کردم دیدم طرف بدش نیامد جواب را فوری داد کم کم این کار ادامه داشت وما پول توی جیب مخابرات واریز می کردیم دیدم این روش فایده ای ندارد از او خواستم که تلفنی با هم صحبت بکنیم واوهم قبول کرد روز ها باهم صحبت می

 

  کردیم ازاین طرف انطرف می گفتیم ما که خودمان توی این کارها خنک بودیم واو از ما بدتراصلا چیزی حالیش نبود فقط بلد بود به خودش کرم و روژ لب بزند وارایش بکند پیش خودم گفتم خدایا ما توی آسمان یک ستاره نداشتیم حالا هم با کسی آشنا شدیم که خودش ته چاهه. از مسائل زندگی چیزی نمیدانست مانده بودم چکارکنم توی کاراداریش خیلی خوب بود ولی به من دل بسته بود نمیدانستم چطوری بهش بگم که من نیستم مجبور بودم جواب تلفن های اورا ندهم اخر من چیزی نداشتم که او دل بمن ببندد نه یک قیافه ظاهر فریبی داشتم نه ثروت و مال دنیا یک کارمند ساده که همیشه هشتش گرو نهشه خودم ناراحت بودم شوخی شوخی کار بیخ پیدا کرده بود . چند ماهی گذاشت یک پیامک برایم فرستاد که گفته بود درسته که من ساده بودم وچیزی از زندگی نمیدانستم ولی صداقت وپاکی که شایسته هر دختری هست برایت به ارمغان می اوردم و شاید در طول زندگی بهترینها می شدم همنیطور که در کارم هستم ولی این را بدان که هیچ وقت فراموشت نمی کنم برایت ارزو خوشبختی دارم . از خودم بدم آمده بود این حرفش برایم مثل پتکی بود که بر سرم می کوبید نمیدانستم چقدر باید صبر می کردم که او اجتماعی می شد باید زمان می کذاشت واز طرفی چطور شده بود که در فاصله خیلی کوتاهی این چنین به من علاقمند شده بود آن ذوق وشوقی که در وجود من بود عشق نبود که پایدار باشد و اوهم عاشق من نبود او می خواست که شوهر کند تا شاید در دراز مدت بتوان آن عشق واقعی به وجود بیاید تنها فرقش این بود که تیرش سینه مرا نشان گرفته بود  


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/2/7:: 2:41 عصر     |     () نظر