آنکه خود را بشناسد به غیر خود آگاهتر است . [امام علی علیه السلام]
د یپرس

اخرین روز های پایانی سال بود  خانم معلم داشت برای بچه ها صحبت می کرد در حالیکه یک قطعه  گچ سفید در دست داشت وبه انتهای کلاس می رفت و برمیگشت  بسوی  تخته سیاه رفت و روی ان نوشت از سفر نوروزی خودتان یک انشاء بنویسید و وقتی برگشتید بیاید یکی یکی بخوانید بچه ها همگی یاداشت کردند ودفترچه ها را جمع کردند وتوی کیف گذاشتند در همین موقع زنگ مدرسه به صدا در آمد و با صدای بلند فریاد می زدند خانم معلم خدا حافظ ..........خداحافظ... روز های نوروز یکی پس از دیگری گذاشت و ادم ها انهایی که داشتند نو شدند و انهایی که نداشتند به همان حال ماندند  هرچه  به روز های پایانی تعطیلات نزدیک می شدیم بچه ها غم وغصه دار می شدند سراغ تکلیف های خودشان می رفتنند وتند تند بدون از اینکه دارن چه جیزی می نویسند دفتر را سیاه می کردند یا شاید خواهر وبرادرانش به کمک انها می امدند  نمی خواستند روز های خوش دوران کودکی را از دست بدهند بالاخره روز شروع کلاسها اغاز شد و بچه ها با قیافه اخمونه چندان شاد به محیط مدرسه پاز گذاشتند چند روزی گذاشت و خانم معلم از بچه ها خواست یکی یکی بیایند وانشاء های خودشان را بخوانند اولین دختر مهناز بود که دفترش را برداشت وبا غرور خاص خودش

 جلوی تابلو کلاس ایستاد ودفترش را باز کرد وشروع کرد به خواندن .

مسافرت نوروزی : خانم معلم از من خواسته شرح مسافرت نوروزی رابنویسم  وقتی عید شد پدرم و مادرم تصمیم گرفته بود ند که مارا با هواپیما به کیش ببرد در انجا به ما خیلی خوش کذاشت در هتلی بودیم که خیلی عالی بود و قایق سواری کردیم وهرروز به کنار دریا می رفتیم و............خانم معلم گفت بفرمائید بنشین درهمین فاصله یکی دیگر از بچه ها را صدا کرد واوهم دفترش را برداشت وکنار تخته سیاه رفت وشروع کرد به خواندن .

امسال پدرم یک ماشین نو خریداری کرد وگفت خیلی کیف دارد به مسافرت برویم و ما به شهر بندر عباس رفتیم که هم گردش کنیم وهم جنس از انجا بیاوریم انجا هوا خیلی خوب بود و هروز به کنار دریا می رفتیم و ما خوشحال بودیم که به اینجا آمدیم و..........خانم معلم گفت بفرمائید بنشین . هریک از بچه ها از مسافرت ها وخوشی های خودشان گفتند تا اینکه نوبت فاطمه رسید خانم معلم گفت فاطمه جان بیا وانشاء خودت را به خوان ببینم تو کجا رفتی ؟ فاطمه دفترش را بر داشت وبه ارامی به سوی تخته سیاه کلاس رفت ودفتر را باز کرد وشروع کرد به خواندن.

بسم الله الرحمن الرحیم

من هم مثل همه شما عید داشتم مثل شما به گردش رفتم تفریح کردم کنار دریا رفتم از این شهر به ان شهر هر جا که اراده می کردیم می رفتیم پول خرج می کردیم  لباسهای نو خریداری کردم وخو شحال بودم  شهرها برایم جالب بود اما دنیای من باشما فرق می کرد جائی که من میرفتم شماها قادر نبودید که بروید . کلاس ساکت وارام شده بود بچه ها سراپا گوش بودند فاطمه ادامه داد عید ما بدون مادرم برگزار شد آخه مادرم به خاطرات مشکلاتی که با پدرم داشت ماراترک کرد وما بدون مادرم به شهر های می رفتیم  زمانی که به گردش می رفتیم شبها بود توی خواب هرجا که شما می دونید می رفتیم  واقعا چقدر لذت بخش بود همیشه ارزو می کردم صبح نشه که ارزوهایم بر باد برود در این موقع خانم معلم در حالیکه اشک در چمانش حلقه زده بود به سوی او آمد و دفترش را گرفت ولی دران چیزی نوشته نشده بود  اورا در آغوش گرفت و دقایقی سکوت تما م کلاس را فرا گرفت.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/2/11:: 7:56 صبح     |     () نظر