خداوند، بنده ای را که دهان خود را می گشاید و می گوید : «بارالها ! به من روزی بده» ؛ ولی دست از طلبِ روزی می کشد، دشمن می دارد . [.امام علی علیه السلام]
د یپرس

چون پیر
شدی حافظ از میکده بیرون شو این شعر را مش جعفر زیر لب زمزمه می کرد ومی خواند
وگهکاهی اشک از گوشه چشمش می چکید .

مش
جعفرچندسالی بود که همسرش را از دست داده وبا اینکه سنی داشت جوانی خودش را حفظ
کرده بود همیشه به باغی که در روستا داشت می رفت ودر آنجا خودش را مشغول می کرد
وسرسامانی به درخت ها می داد و هر وقت خسته می شد بساط چاهی را درست می کرد
واستراحتی داشت .

یک روز
تصمیم گرفتم سری باو بزنم وحالش را بپرسم ساعت از 4 گذشته بود که بسوی باغ مش جعفر
براه افتادم وقتی به درون باغ رفتم اورا در جای همیشگی اش دیدم بر درختی تکیه کرده
بود نزدیک او شدم، با آغوش باز از من استقبال کرد مثل همیشه ولی ان دلخوشی همیشکی
را نداشت پس از دقایقی در حالیکه چاهی بمن تعارف می کرد از دست روزگار می نالید و
افسوس دوران گذاشته را می خورد .

پرسیدم چه
شده که این قدر ناامیدی ؟

گفت دست روی دلم
نکذر که پراز درده ؟ از کدام یکی بگویم که ناراحت نشی؟

گفتم ای
بابا مش جعفر زندگی یعینی درد، سختی، و زحمت باید ساخت چاره ای نیست . مش جعفر در
حالیکه به من نگاه می کرد گفت دوست عزیزم از کجا برایت بگویم که خاطرت ازرده نشود
. گفتم از هرگوشه دلت برایم بگوئی برای من جالب است .

مش جعفر
در حالیکه عصایش را از این طرف برداشت وانطرف گذاشت ونگاهی به خورشید کرد وچنین
گفت .وقتی همسرم فوت کرد انگار ستون زندگیم افتاد ودنیا بر سرم خراب شد همه چیز را
از دست دادم ودیگر دلخوشی نداشتم با اینکه فرزندانم بیشم بودند انگار اصلا کسی
نبود در حالیکه مش جعفر صحبت میکرد بعض گلویش را می فشرد واشک از دیدگانش جاری بود
انچنان احساس بدی داشتم که فکر میکردم یک روز بدون او نمی توانم زندگی کنم سه سالی
از این جریان گذاشت تا اینکه اقوام و فامیل مرا تشویق به ازدواج مجدد کردند

در حالیکه از فرزندانم
خجالت می کشیدم اینقدر مرا وسوسه کردند که مجبور شدم با یکی از دختران روستا که
حدودا 27 سال داشت و حاضر بود با من ازدواج کند وضعیت زندگی مرا می دانست وقتی
تمایل خودش را نشان داد مرا به یاد روزهای اول زندگیم انداخت مش جعفر دراین موقع
سکوت کرد در حالیکه دستش را محکم بر روی زانویش می کوبید . گفت عشق پیری سر به
رسوایی می زند من هم رسوای خاص وعام شدم اینقدر به خانه این دختر رفتم و هدیه بردم
که هردو پای بند هم شدیم و این قدر طنازی کرد که پس ازمدتی  قرار ازدواج گذاشتیم . عروس ازیکدر آوردم وبچه
هایم را ازدر دیگری بیرون کردم پسرم به خاطر کاری که انجام داده بودم دانشگاه را
ول کرد ودخترم در یک کارخانه مشغول به کار شد وانها رفتتند وزندگی دیگری را شروع
کردند و ماهم مانند دو دلداده عاشق هم بودیم ودر فکر ساختن خانه جدید .

دختر پس
از مدتی گفت من با تو رودربایسی ندارم من هیچ چیز ندارم اگر می خواهی با من ازدواج
کنی باید باغ ات و 500سکه طلا و..... پشت قباله من کنی . من که باو علا قمند شده
بودم پیش خودم گفتم این زن ضعیف وبچه هایم که همگی برزگ شده اند وفکری به حال
خودشان می کنند هرچه خواست به نامش کردم پس از مدتی مراسم عروسی ما سرگرفت ولی
هیچیک از فرزندانم و فامیل به عروسی نیامد ند تا اینکه چند ماهی که از مراسم عروسی
گذاشته بود به تحریک فامیل هایش کاری کرد که نه فرزندانم ونه فامیل به دیدنم نمی
امدند . تا اینکه یکبار به خاطر بی ادبی و گستاخی ای که در جلوی دیگران نسبت به من
و همسر مرحوم کرد با او دعوا کردم وپس از چند روز قهر کرد و به خانه پدرش رفت
ویکماه نیامد تا اینکه یک از اقوامش خبر آورد که طلاق می خواهد . آنجا بود که
فهمیدم چه کلاهی سرم رفته انها هدفشان ازدواج نبوده و بیشتر به کلاهبرداری شیبه
بود چند ماه طول کشید و باغ و نیمی از آن سکه ها را از طریق دادگاه خانواده از من
گرفت دیگر چیزی نداشتم داروندار من را گرفت وقتی بچهایم فهمیدن که بی چیز شدهام
دوباره دورم را گرفتتند و انقدر شرمندم کردند که نمی توانم سربلند کنم سکوت مطلق
فضا را گرفت وبجز صدای پرندگان که نوید از بند رستن مش جعفر را خبر می دادند
.......... مجددا مش جعفر ادامه داد بچه
ها کلیه هزینه های مرا که پرداخت کرده بودم را به حسابم ریختتند وباغ از دست رفته
را برایم خریدند اره دوست عزیز به بخشید
که ناراحتت کردم . افسوس خوردم که با مرد شریفی چه رفتار بدی کردند بیخود نبود که
مش جعفر شعر حافظ را زیر لب می گفت چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو.  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 89/5/9:: 11:11 صبح     |     () نظر