اوائل جوانی بود که پدرش را از دست داد وسر پرستی خانواده اش بعهده او شد روز های سختی در بیش داشت مجبور بود هم درس بخواند و هم کار کشاورزی پدرش را اداره کند روزها می کذ شت واو با تلاش شبانه روزی خودش زندگی را به هرصورت بود می کذرند و سعی می کرد برای برادران وخواهران چیزی کم نداشته باشند چند سالی بود که از مرگ پدر می کذ شت و او در شهرداری با حقوق ناچیزی استخدام شد واین را به فال نیک گرفت دلگرمی اوبه زندگی بیشتر شد خانواده به کمک او شتافتن و با قالی بافی کمکی برای او و خانواده بود واز همان جا بود که نذر کرد هرسال دردهه محرم باشد وکسانی که برای امام حسین عزاداری می کنند در خد متشان باشد او علاقه عجیبی به اهل بیت حسین بن علی داشت چرا که این دوماه محرم شبانروز در تکیه محل خودشان بود وهمیشه با نام علی علیه السلام زندکی می کرد بالاخره عشق حسین با وجود اینکه در عراق جنگ بود به جان خرید و عازم کربلا شد وقتی از کربلا برگشت از حسین می گفت واشک در چشمانش سرازیر بود لحظه ای نمی توانست حسین بن علی را از یاد ببرد در محل کارخودش سعی می کرد تا انجاکه می توانست مشکلات مردم را حل می کرد و اگر هم خودش نمی توانست از طریق همکارانش تلاش می کرد همیشه غصه دیگران را می خورد و اینقدر دلش نازک بود که ناراحتی دیگران را نمی توانست تحمل کند چه کند که خودش هم گرفتارروزگار بود چند سالی کذاشت وبرادران بزرگتر می شدند ومشغول تحصیل ودر تابستان ها در بعضی شرکت ها مشغول به کار می شدند زندگی باهمان اندک مخارجی که بدست می امد می کذشت و کسی از درد دورن اوخبری نداشت شبانه روز از خدا می خواست که بتواند برادرانش وخواهرانش را سر وسامانی بدهدو روح پدرش را شاد کند یک روز برحسب اتفاق از کنار زمین کشاورزی انها عبور می کردم در حالیکه مشغول ابیاری بود به سراغش رفتم خیلی خسته بود حالش را پرسیدم با همان حالت خنده با روی خوش مرا به چای دعوت کرد باهم قدم زنان به کنار درخت گردو بزرگی رفتیم بساط چای مهیا بود باد خنکی می ورزید گفتمش خدا رحمت کند پدرت را اینجا خیلی زحمت کشید حالا می بینم توهم مثل پدرت اهل زحمتی؟ در حالیکه باچوب اتش را زیاد می کرد گفت : مسولیت سخت است گفتم درست ولی روزگار می گذرد 0 بختیار در حالیکه چای در دستش بود گفت منتظرم این بچه ها بزرگ بشوند برای خودشان کسی بشوند انوقت شاید دینم را ادا کرده باشم . باو گفتم یادم در سالهای نه چندان دور استادی داشتم هروقت سرکلاس می امد همیشه تذکر می داد که چشم بهم بزنی عمرتان تمام شده ان موقع است که افسوس می خوری که زود گذاشت همه بچه ها می خندیدند یکی از بچه که همیشه جایش آخر کلاس بود می گفت ای بابا حالا کو تا پیر شویم زمانه به سرعت می گذردوبهار با تمام زیبائیش می ایدومی رود به یک بار می بینی عمرت گذاشته و هیچ چیزی برایت باقی نماند .بختیار گفت تاببنی چگونه می گذرد بر من سخت گذشت . باو پیشنهاد ازدواج دادم . وگفتم منهم کمکت می کنم هرچه زودتر سر سامانی بگیری ؟ با حالتی که از او انتظار نداشتم گفت توکه تمام زندگی مرا می دانی تمام زندگی من این این بچه ها هستند چطور می توانم انها را تنها بگذرم . اومشغول کار بود وزمان به سرعت میگذاشت بالاخره بچه ها بزرگ شدند وبختیار هم ازدواج کرد روزی متوجه شد که زمان کذشته وسالهای پایانی باز نشستگی او فرارسیده بهترین سالهای زندگی در کنار خانواده وبرادران وخواهرانش بود اوباتمام توانش 30 سال خدمت در شهرداری را با صداقت تمام به پایان رساند روزهای اول استراحتی داشت وبه زمین کشاورزی که یادگار پدرش بود هنوز انرا حفظ کرده بود می رفت وخودشرا مشغول میکرد در یکی از روزها دردی درناحیه زیر کشاله رانش احساس کرد ومجبور بود در بیمارستان بستری شود با روحیه خیلی زیاد خودش را برای عملی خیلی کوچکی اماده می کرد در بیمارستان بستری شد و فردای انروز مورد عمل جراحی قرار گرفت در معاینات پزشکی مشکل قلبی هم داشت فرزندش بعنوان همراه در کنار او بود زمان به کندی می گذاشت وبرای او خیلی سخت بود که شب را در بیمارستان باشد مجبوربود تحمل کند عقربه ساعت 2 بعد از نیمه شب را نشان می داد دردی در قسفه سینه فشار می اورد وصدای او بلند شد کسی نبود که به فریاد های او جواب بدهد پسرش به هر طرف می دوید کسی نبود که که اورا یاری بدهدد بالاخره پس از گذشت نیم ساعت پرستاری خواب الود با امپولی در دست بدون اینکه به بیماری قلبی او توجه کند مسکنی وارد کرد وبدون توجه باو راهش راکشید و رفت درد او بیشتر شد هرچه پسرش فریاد زد دکتر قلب را صدا کنید کسی نبود عقربه ساعت 4 صبح را نشان می داد درد اورا کلافه کرده بود فریاد او تمام بیماران را بیدار کرد ولوله ای در بخش بیمارستان شد از اکیسژن بالای سر بیمار خبری نبود از دکتر خبری نبود پرستار با دستپاچکی کپسول اکیسژن دستی را اورد متاسفانه کسی نحو استفاده انرا بلد نبود بختیار فشار خیلی زیادی تحمل می کرد وهر لحظه احساس خفکی بیشتری می کرد چشمانش را خون گرفته بود ودرست در فاصله ساعتی فدای بی توجه ای مسولین بیمارستا ن قرار گرفت وجانش را از دست داد بیمارستان شلوغ شد برادران خودشان را به بیمارستان رساندند واز ناحیه خانواده بختیار شکایتی تسلیم پلیس شد و حراست بیمارستان با تحقیقاتی که صورت گرفت بیمارستان را مقصر دانست جنازه بختیار در حالیکه در سالن بود کسی جرحت دست زدن را نداشت روح بختیار در بیمارستان نظاره گر آنها بود در حالیکه فریاد می زد صدای اعتراضش بلند بود و مقصرین مرگش را با دست نشان می داد و لی کسی صدایش را نمشنید
کلمات کلیدی: