<!-- /*یکی از درخت زرد آلولی بالا رفته بود و میوه می خورد و برزمین می ریخت صاحب باغ دید و گفت چرا چنین میوه را حیف و میل میکنی؟ از خدا نمی ترسی ؟
گفت چرا بترسم درخت از آن خداوند است و من بنده خدا از درخت خدا می خورم.
صاحب باغ گفت باشد تا جوابت بدهم . صاحب باغ غلامش را صدا کرد وگفت طناب را بیاورد و مرد را بردرخت بست و چوب زدند . مرد فریاد بر آورد که از خدا نمی ترسید؟
صاحب باغ گفت چرا بترسم توبنده خدایی واین هم چوب خدا ست که بنده خدا را می زند.
کلمات کلیدی: