ماشین را
پارک کردم وازدر پارکینیک بیرون امدم چشمم به فردی افتاد که قیافه ای
ژولیده ای داشت واز مردم کدائی می کرد نظرم را جلب کرد دست در جیب کردم
ومقداری پول خرد باودادم ورفتم چند قدم نرفته بودم که به نظرم امد که
قیافه اوخیلی اشنا است برگشتم در بین راه گفتم نکند خودش باشد نزدیک تر
رفتم گفتم 0 شما ناصر نیستی ؟ نگاهی بمن کرد وگفت. نه دادش اشتباه گرفتی .
امدم برم دیدم از من دورمی شود پیش خودم گفتم اشتباه نگرفتم 0
دنبا لش
رفتم در پس کوچه که پیچید گفتم تو اسمت ناصر است چرا پنهان میکنی گفتمش
مرا می شناسی با هم همکلاس بودیم درس می خواندیم حدود نیم ساعت با هم
صبت کردیم وخودم را معرفی کردم خود ناصر بود که به این روز افتاده بود اول
اورا به خانه بردم به اداره تلفن کردم که چند روزی نمی توانم بیایم ناصر
را به حمام بردم مقداری لباس برایش تهیه کردم وبه ارایشگاه رفتیم باهم از
جائ که میدانست مقدار دوائی که لازم داشت برای چند روزخریداری کردیم وشب
را استراحت کردیم .ناصر یکی ازدانشجویان ممتاز رشته حسابداری بود که واقعا
حرف نداشت هروقت مشکی داشتیم پیش او می رفتیم وبا مهربانی برایمان مسائل
را حل می کرد فردای انروز باهم بیرون رفیتم وزندگی مردم که هریک به نوعی
مشغول کار بودند بردم وسری هم به دانشگاه زدیم سعی میکردم که او مشغول
باشد چند روزی با اوبودم حالش کمی بهتر شده بود تصیم گرفته بودم به هر
طریق ممکن که شده اورا خوب کنم . اورا به بهترین رستوران شهربردم اول
خجالت می کشید که وضعیت معتاد رادارد مخصوصا اورا انجا بردم ناصر هیچ
صحبتی نمی کرد غذا خوردیم امدیم منزل مانند دوران دانشجوئی خیلی سربه سرش
گذاشتم وشوخی کردیم واو می خندید بعد از اینکه نشتیم وچاهی می خوردیم
پرسیدم ناصر چرا به این روز افتادی تو زرنگ ترین دانشجوی زمان خودت بودی
که همه حسرت تورا می خوردند .بعد از خوردن چای گفت بعد از اینکه خدمت نظام
وظیفه را تمام کردم در یکی از ادارات استخدام شدم با بهترین نمرات در قسمت
امور مالی مشغول کار شدم اوائل کارم خوب بود ومسولیتی کوچکی به من داده
بودند بعد ازمدتی مسول رسیدگی اسناد شدم تقریبا یکسال کذشت بعد از مدتی
متوجه شدم که در بعضی اسناد دست کاری می شود بیشتر کنجاو شدم ومطمن شدم که
عده ای دارند کارها یی انجام می دهند سعی کردم دست به عصا راه بروم هر
وقت ایرادی از اسناد می گرفتم دشمنی به من زیاد تر می شد تا اینکه مسولین
امر که تقریبا پی برده بودند که من چیزهایی فهمیدم روابط تشان با من بیشتر
کردند وسعی می کردند که بیشتر مرا به ماموریت بفرستن که در اداره نباشم در
ضمن کسی را همراه من کردند که اهل همه فن بودند در ماموریت ها که می رفتیم
گا ه گاه سیکاری میدادند ومن هم می کشیدم بدون از اینکه خودم متوجه شوم
درون سیگار موادی می گذاشتن که من متوجه نمی شدم تقریبا 6ماهی گذاشت وقتی
متوجه شدم که معتاد بودم مسولین آن قسمت کارخودشان را کرده بودند به همین
منظور بعد از مدتی مرا به قسمت دیگری فرستادند ومدتی بعد کمیته اداری به
جرم معتاد بودند اخراجم کردند وقتی امدم بیرون هر کجا برای کار می رفتم
چون معتاد بودم کاری بمن نمیدادند با عده ای اشنا شدم که همگی معتاد
بودند وهر روز وضعیتم از روز قبل بدتر میشد وقادر نبودم بیش خانواده ام
بروم این بود از شهر خودم به نقطه دیگرآمدم واینجا بود که مرادیدی وناصر
ساکت شد . ناصر را دلداری دادم گفتم زیاد فکرش نکن خوبت می کنم این بود
که به دوستم که در تهران زندگی می کند واز نظر مالی هم وضعیت خوبی دارد
تلفن کردم واورا در جریان قرار دادم واو هم اعلان امادگی کرد گفت منتظرم .
فردای انروز عازم تهران شدیم ورفتیم منزل پرویز وپس از ساعتی به سوی
اسایشگاه معتادان که بخش خصوصی بودبا دکتر ترک مواد مخدر صبحت کردیم
ومقدار پول لازم را بحساب واریزکردیم من مجبور بودم برای کارم برگردم
ودوستم این مسولیت سنگین را به عهده گرفت شاید مدت 3ماه طول کشید که ناصر
به روز های اولیه برگرددوپرویز اورا در کارخانه خودش به عنوان حسابدار
مشغول به کار کرد در همان نزدیکی کارخانه منزلی اجاره کرد وهمراه سعید که
هردو یکجا زندگی می کردند وسعید یکی از کارمندان مورد اطمینان پرویزبا
وگفته بودکه کوچکترین حرکات اورا زیر نظر داشته باشد چون پرویز چینین می
خواست مدتها گذاشت سعید همراه ناصر به بدن سازی میرفتند من هرروز با تلفن
در تماس بوم وحا لش را می پرسیدم هروقت تلفنی با او صبحت می کردم باورش
نمیشد که حالش خوب شده وتوانسته خودش را از این دیو سفید نجات داده باشد
دوسا ل از این جریان گذاشت دیگر ناصر سابق نبود هیکل تنومند ورزشکارانه که
انسان لذت میبرد دوستم پرویز در تمام این مدت از هیچ کمکی نسبت او کوتاهی
نکرد بطوریکه ناصر به پرویز علاقمند شده بود واو را برادر خودش لقب میداد
هیچ کاری بدون پرویز انجام نمیداد در مهیمانیها ناصر طرفدارهای زیادی داشت
بطوریکه همه حاظر به ازدواج با او بودند با پرویز صبحت کردم گفتم حالا
دیگه مطمن شدیم که ناصر وضعیت خوبی دارد اورا سر سامانی بدهیم وخود ت
مختاری هرکاری که بکنی بعداز مدتها تلفن زنک خورد ناصر انطرف خط بود ودر
حالیکه خوشحال بود گفت میدونی کی اینجاست . گفتم نه نمیدونم . گفت تمام
اعضای خانواده ام بیشم هستند که برای عروسی به تهران امده اند وتوبرادر
عزیز اگر نیائی عقدی در کار نیست اشک درچشمانم حلقه زد وخوشحال بودم که
توانستم ناصر را نجات دهم ...........
کلمات کلیدی: