از جمله دشمن ترینِ آفریدگان نزد خدا، کسی است که ایمان آورده و سپس کفر ورزیده است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

 

پیرزن در گوشه ای از مغازه نانوایی ایستاده بود وپابه پا می کرد و قادر نبود که بتواند خودش را کنترل کند گوشه ای پیدا کرد و به آرامی بر روی زمین نشت همه متوجه او شده بودن به اهستگی به کنار او رفتم گفتم :مادر می توانم کمکت کنم ؟ خدا خیرت بدهد منمون میشم جلو رفتم و نان های اورا گرفتم و آهسته آهسته همراه او شدم .

از او پرسیدم مادر مگر کسی نیست غیر از شما که بیاید و نان بگیرد ؟ مکثی کرد ورو به من کرد و گفت : پسرم اگر همین کار را هم انجام ندهم جائی در خانه ندارم باید هرروز بیایم و نان بگیرم این جزئی از زندگی من است . تعجب کردم گفتم مادر آخه شما نمی توانید راه بروید .گفت دست به دلم نکذار که مرگ برایم بهترین است . یکه خوردم گفتم می خواهم باشما صحبت کنم ولی میدانم که خیلی عجله دارید به خانه بروید می توانم امروز با شما صحبت کنم ؟

گفت ساعت 8 عروسم و پسرم سر کار می روند می توانی ساعت 9 بیائی تا باهم صحبت کنیم من هم خوشحال می شوم اورا به نزدیکی خانه شان هدایت کردم و خودم برگشتم همش به فکر این مادر بودم و نمی توانستم قبول کنم که خانواده اش راضی باشد که او هرروز بیاید و نان بگیرد انروز سرکار نرفتم و بی صبرانه منظرم بودم که اورا ملاقات کنم. وقتی به ملاقات اورفتم باگشاده روئی از من استقبال کرد در گوشه اطاق نشستم و او هم به سختی خودش را می کشید و روبروی من نشست . گفت چای اماده است ولی من نمی توانم خودت از خودت پذیرائی کنید .

بی مقدم گفتم مادر چرا گفتی مرگ برایم بهترین زندگی است ؟ ومن همش به جمله شما فکر می کردم . در حالیکه برروی مبل لم داده بود قدری فکر کرد و گفت مطمن باشم جائی حرفایم گفته نمی شود چون اگر عروسم بفهمد من دیگر جائی ندارم .

گفتم خیالت راحت باشد من را مثل پسرت بدان .

نگاهی به بیرون پنجره انداخت و گریه مهلتش نمی داد .اورا دلداری دادم و از او خواستم خودش را کنترل کند . سپس چنین برایم تعریف کرد .

سالها پیش من و پسرم باهم زندگی می کردیم محمد کوچک بود که پدرش را از دست داد به سختی بار زندگی را به دوش گرفتم سعی کردم محمد حس بی پدری را احساس نکند و خودم معلم بودم و هرروز صبح تا ظهر به مدرسه می رفتم و محمد هم مشغول تحصیل بود کم کم زمان می گذشت و پسرم روز به روز بزرگ می شد بطوریکه توانست دیپلمش را بگیرد و وارد دانشگاه بشود ودر رشته مورد علاقه خودش ادامه تحصیل بدهد و من هم خوشحا ل بودم محمد وابستگی خیلی شدیدی نسبت به من داشت و اگر اتفاقی برایم پیش می آمد تمام زندگیش را به خاطر من رها می کرد وپیش من میماند و من هم از او راضی بودم تا اینکه پسرم فارغ التحصیل شد ودر اداره ...... مشغول به کار شد وضعیت زندگی روز به روز بهتر می شد و ازاینکه توانست بود در این شرایط سخت برای خودش کار پیدا کند خوشحال بود چند سال گذاشت تا اینکه دختری از همکاران او در مسیر زندگیش قرارگرفت واین زنگ خطری برای پسرم بود که هیچ گونه شناختی از جامعه امروزی نداشت وهمیشه باو می گفتم که مواظب خودت باش واو هم همیشه می میگفت بی خیال همه چیززندگی مثل روال قبل است ولی اینطور نبود مدت ها از آشنایی آنها می کذشت و من شناختی نه از خودش و نه ازخانواده او داشتم و مطمن بودم که پسرم قصد ازدواج ندارد چون هروقت صبحت میشد می گفت تو بهترینی و من هم اروم می گرفتم تا اینکه یک روز به خانه آمد در همان مرحله اول که اورا دیدمش به درد پسرم نمی خورد حرکات مغروررانه داشت و من متوجه شدم که پسرم را به نوعی در چنگال خودش دارد به ظاهر با من خوب بود و طوری وانمود می کرد که به من علاقه دارد و هروقت فرصتی پیش می امد هدیه ای برایم می خرید ولی من هیچوقت راضی نبودم . رفت و آمد مکرر اوادامه داشت و هرروز که می گذشت پسرم باو وابسته تر می شد ولی چیزی از من کم نمی گذاشت و همیشه باو می گفتم مواظب خودت با ش 0 تااینکه زمانی رسید که قرار گذاشتند باهم ازدواج کنند زمان به سرعت می گذشت در طول این مدت آشنایی هیچوقت اختلافی پیش نیامد ولی می دانستم زنی نیست که بتواند پسرم را خوشبخت کند بالاخره آنها زندگی را شروع کردند و هنوز مدتی نگذاشته بود که مرا مزاحم می دانست و اصرار داشت که مرا به خانه سالمندان بفرستد وبامخالفت پسرم روبرو می شد واز اینکه می دانست پشتوانه دارم سعی می کرد در مهیمانی ها ئی ترتیب بدهد که بتواند مرا به باد مسخره بگیرد چاره ای نداشتم مجبور بودم به خاطر فرزندم تحمل کنم هروقت مهیمانی بود پسرم به طریقی خودش را بمن میرساند وبه گوشه ای می برد و میگفت تو استراحت کن خودم کارها را انجام میداد می دانستم بمن بی احترامی میکند و بارها میان هردو آنها به خاطر من دعوا می کردند بطوریکه عروسم به خاطر همین جر وبحث ها خانه راترک میکرد و می رفت منزل مادرش نمی دانم چرا ؟در حالیکه من سعی می کردم همیشه از من رضایت داشته باشد ولی او هرروز باعث آزار و اذیت من بود بی احترامی او حد و مرز نداشت پسرم همیشه به خاطر همین کار هایش مشاجره داشتند درمیان فامیل و اطرافیان طوری وانمود می کرد که من بدترین هستم بارها از پسرم خواستم که مرا به خانه سالمندان ببرد شاید من مزاحم هستم ولی قبول نمی کرد در این موقع پیرزن ساکت شد و چیزی نگفت من هم ساکت بودم . پیرزن در حالی که اشکش را پاک می کرد .گفت مادر ببخشید ناراحتت کردم دلم نمی خواست که چنین شود ولی مجبور بودم که حداقل این حرفها را برایت بگویم  حتی مرا از دیدن همسایه ها منع کرد و تمام درها را به رویم بسته من هم برای اینکه زندگی پسرم خراب نشود مجبورم خیلی چیز ها را به پسرم نگویم زندگی برایم خیلی سخت شده مجبورم برای اینکه بتوانم به زندگی ادامه دهم تحمل کنم هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد دلم می خواهد با تمسخر به من نگاه نکند وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند فرصت بده و عصبانی نشود وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند دستش را بمن بدهد که بتوانم بلند شوم اگر می دونه که در کنارش هستم خسته و عصبانی نشود تا بتوانم این راه را به پایان برسانم . در این موقع پیرزن چیزی نگفت ساعت نزدیک ظهر بود و پیش از این نمی خواهستم مزاحم شوم از خانه بیرون امدم حرمت این زن شکسته بود پیش خودم گفتم به کجا می رویم چه شده  که خود را بهتر از دیگران می دانیم انسانیت و عواطف ادمی چی شده یعنی اینقدر بی رحم شدیم که حاضریم به خاطر خودخواهی خودمان دیگران را به نابودی بکشیم .   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 90/8/10:: 9:13 صبح     |     () نظر