خدا بر عهده نادانان ننهاد که دانش آموزند تا بر عهده دانایان نهاد که بدانان بیاموزند . [نهج البلاغه]
د یپرس

افشین درحالیکه پیتی را پراز اتش کرده بود در گوشه ای از محله خودش که هرشب بچه ها جمع می شوند کز کرده بود همراه با بقیه از دوستانش نشسته بود و هریک از گذشته خودش صحبت می کرد بعضی ها از گفته دیگران می زدند زیر خنده و همه چیز را به مسخره می گرفتند از دورن پیت گرمای خاصی به اطراف می داد و افشین گاه گاهی باچوب دورن انرا بهم می زد حمید رو گرد به افشین . گفت توهم حرفی بزن انگار خیلی ساکتی ؟ محمد گفت شاید چیزی برای گفتن ندارد ؟ افشین سرش را بلند کردو نگاهی به محمد کرد و گفت حرف خیلی دارم دلم پرازدرد است توبرام چکار می تونی بکنی ؟ جز اینکه بخندی و مسخره کنی نقصیر نداری چون وضعیت مالی خوبی داری و بی خیال هستی ؟ محمد دستی روی  شانه اش گذشت واز او عذر خواهی کرد . افشین در حالیکه اشک در چشمانش بود شروع کرد به صحبت اوائل پائیز بود سرما کم کم خودش را نشان می داد بدعوت یکی از دوستان به مجلس عروسی دعوت شده بودم با بچه هامشغول بزن برقص بودیم چراغ های رنگی که در محوطه نصب کرده بودند جلوه خاصی به محطه جشن داده بودو نظرها را جلب می کرد ماهم بی خیال از همه چیز مشغول بودیم در همین میان تعدادی از دختران امدند و خواستاربودند که حیاط انطرف هم لامپ های رنگی را نصب کنند ظاهرا مشکلی در سیم ها ی برق به وجود امده بود در میان دختران یکی از آنها نظرم را جلب کرد که بعدا فهمیدم اسمش مهناز است ولی نمی توانستم با او ارتباط بر قرارکنم انشب زیاد اورا ندیدم خیلی به فکر بودم سعی کردم هرطور شده اورا پیدا کنم شاید دوماهی گذاشت تا اینکه اورا دیدم سعی کردم هرطور شده شماره تلفن اورا بدست بیاورم او از خانواده محترمی بود تا اینکه بوسیله یکی از فامیل توانستم با اوآشنا شوم و شماره تلفن اورا بدست آوردم و موافقت اورا گرفتم که تلفنی با او صحبت کنم فردای انروز صحبت های ما شروع شد و از وضعیت همدیگربا اطلاع شدیم و این کار ادامه داشت تا اینکه در دراز مدت به هم علاقمند شدیم بطوریکه اگر یک روز مرا نمی دید یا تلفن نمی کرد نمیشد . 6 ماهی گذاشته بود که باهم قرار ازدواج گذاشتیم بهم خیلی خیلی وابسته شده بودیم شرایط زندگی برای هردو ما خوب بود روزهای خوشی داشتم واو امیدوار به زندگی جدیدی که در پیش داشت خوشحال بود. بدبختی من از زمانی شروع شد که دختر دیگری در زندکی من قرار گرفت دراین موقع افشین مشت محکمی بر زمین کوبید و نا سزا گفتن را شروع کرد . محمد در این موقع اورا آرام کرد و مقداری آب باو داد همه ساکت بودند ومنتظر بودند آخرش چه می شود  افشین ادامه داد با هردو انها صبحت می کردم از طرفی وعده ازدواج به مهناز داده بودم واز طرفی با رویا اشنا شدم رویا کارمند اموزش پرورش بود و کارش را خوب بلد بود  محبت های او وادارم می کرد که هرروز او را به محل کارش برسانم وبیشتر وقتم با او باشد بطوریکه کم کم فاصله من با مهناززیاد می شد رویا تمام پولش را در اختیارم کذاشته بود و من خوشی زندگی را بااو می دیدم مجیور شدم به مهناز واقعیت را بگویم برایم خیلی سخت بود که چنین حرفی باو بزنم ولی مجبور بودم نمی توانستم با هر دو آنها باشم  تا اینکه یک روز باو گفتم نمی توانم با تو ازدواج کنم . مهناز که انتظار چنین حرفی را نداشت و به تمام فامیل و دوستان خودش گفته بود که می خواهد با من ازدواج کند به یکباره حالش بهم خورد به طوریکه یک هفته تمام در بیمارستان بستری بود خانواده اش اورا دلداری می دادند و مهناز نمی توانست اولین عشقش را فراموش کند .از طرفی من هم همه چیزرا فراموش کردم تا اینکه در یک میهمانی که از طرف خانواده های نزدیک رویا به خاطر اشنائی ترتیب داده بودند مرا با مواد مخدر آشنا کردند از انشب به بعد بدون ازینکه کسی بداند به مواد پناه آوردم خاطرات مهناز از ذهنم بیرون نمی رفت.  تااینکه یک روز شنیدم مهناز با کسی ازدواج کرده که واقعا مورد احترام خانواده داماد است و یک زندگی خیلی خوبی دارد . من هم بعداز مدتی با رویا مراسم عروسی را براه انداخیتم ورویا ازاینکه من مواد می کشم هیچ خبری نداشت روز به روز وضعیت من بد می شد و مرتب با هم در گیر بودیم دیگر مثل اول پولهایش را در اختیارم نمی گذاشت و من وضعیت خوبی نداشتم تا اینکه بر حسب اتفاق یک روز که بیرون رفته بود دوستان اول آشنایی با من به منزل آمدند و بساط را جور کردیم و مشغول بودیم وخبری ازساعت نداشتیم که رویا به منزل آمد بدون ازاینکه من متوجه شوم وقتی وضعیت مرا دید چنان سروصدا کرد که مجبور شدیم همگی فرار کنیم . از فردای آنروز دیگر جاهی در منزل نداشتم خودم از خودم بدم می آمد رویا دیگر توجه ای بمن نداشت وسعی می کرد تنفر خودش را نشان دهد حق داشت هر چند من اورا دوست نداشتم ولی پولش برایم مهم بود که ازمن دریغ می کرد روز به روز وضعیت من بد شد بطوریکه دیگر مرا به خانه راه نداد واز چشم خانواده افتادم خودم خجالت می کشم مدتی نگذاشته بود که در سر خیابان نشسته بودم در حالیکه چرت می زدم ماشینی جلوی پایم ایستاد و نگاهی به من کرد و در حالیکه مقداری پول در دست داشت بمن داد و گفت برو خودت را بساز شاید در دنیای خودت به دیگران خیانت نکنی . اوکسی نبود جز مهناز افشین گریه می کرد به حال بد خودش که هیپکدام را نداشت.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 91/8/16:: 3:39 عصر     |     () نظر