عباس بعد از یک ماه کارکردن خوشحال بود که آخر برج شده و حقوق می گیرد هر ماه به سختی روزگار می گذرند ماه مهربرایش هزاران خرج ناخواسته داشت و بچه ها بی خبر از درد پدر که در مشکلات روزانه اسیر است .0 هرروز از در اطاق حسابداری رد می شد بلکه خبری از حقوق ها داشته باشد . از یارانه ها هم خبری نبود از راهرو خارج شد و سیگاری زیر لب گذاشت و با خودش حرف می زد مثل دیوانه ها آرامش نداشت نمیدانست چکار کند پس از مدتی به اطاقش برگشت چیزی نگفت ابروداری میکرد وسعی میکرد کار ها را به خوبی انجام دهد انروز هرطوری بود به خیر گذاشت و ازدر اداره بیرون رفت سوار تاکسی شد و ادرس خیابانی را داد صدای ملایم موزیک از دورون به گوش می خورد و بعضی مواقع راننده بی خیال با اهنگ هم نوازی می کرد پس از پیمودن مسافتی عباس با دست نقطه ای را نشان داد و از ماشین پیاده شد .در این فکر بود به بچه ها که می خواهند کتاب و دفتر بخرند چه جوابی بدهد چهره اش خبر از غم و غصه می داد در کوچه باریک و طولانی به ارامی به سوی منزل می رفت و سعی می کرد طوری رفتار کند که خانواده اش متوجه وضع بد او نباشند .زنگ در منزل را زد و بچه ها از انطرف در فریاد می زدند با با آمد و خوشحال بودن در باز شد و دختر کوچک خودش را به آغوش پدر انداخت اورا از جا بلند کرد و دست پسرش را هم گرفت و به طرف اطاق رفتند. پدر طوری وانمو می کرد که امادگی دارد برای رفتن و خرید کردن ساعتی استراحت کرد و در همین فاصله جریان را با زنش در میان گذاشت بعد دست بچه هایش راگرفت وبه سوی بازار رفت . مسافتی را پیمودند تابه کتابفروشی محله خودشان رسیدند مغازه دار به اندازه ای کیف در مغازه اویزان کرده کرده بود که هرکس رد می شد جلب توجه می کرد بچه ها خوشحال و عباس مانده بود چکار کند هرکدام از بچهایش تقاضائی داشتند و صاحب مغازه توجه اش به عباس بود می دید که خیلی نگران و سردر گم است بچه ها هرکدام سفارشی می دادند و عباس انها را به صبر و حوصله دعوت می کرد سعادت صاحب مغازه به طرف عباس رفت و به ارامی که بچه ها متوجه نشوند گفت . هرچیزی که خواستی برای بچه ها تهیه کن بعدا پولش را می دهی ؟
عباس نگاهی به سعادت کرد ودر حالیکه اشک در چشمانش بود تشکر کرد . عباس مثل یک پرنده سبک بال به ای سو وانسو می رفت گاه گاهی نگاهی به سعادت داشت و می خواست با نگاهش تشکر کنند که باعث خوشحالی بچه ها شد ه بودهرکدام از بچه ها خوشحال بودند که وسایل مدرسه را خریداری کرده بودند عباس نمی دانست چطوری محبت سعادت را جبران کند و گفت در اولین فرصت حقوق گرفتم پول شمارا می اورم . سعادت به ارامی گفت فکرش نکنید هروقت داشتی بیار همنیکه بچه ها خوشحالند برای من کافی است . عباس از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید از اینکه می دید بچه هایش خوشحال هستند بی پولی را فراموش کرده بود وقتی به خانه رسیدن زنش تعجب کرد و عباس جریان را برای زنش تعریف کرد .
کلمات کلیدی: