منوچهر از بیخوابی و افسرده گی شدید رنج می برد دکتری نبود که او نرفته باشد و چنان اورا رنجور و بیمار کرده بود که از این دنیا خسته و وامانده شده بود تا اینکه یکی از دوستانش با و گفت
تو که همه جا رفتی یک بار هم شده برو سراغ فالگیر و رمال شاید مشکلت را حل کند . منوچهر در حالیکه دستی به سرش می کشید . گفت ای بابا این همه دکتر توی این مملکت هست کیلو کیلو قرص به من دادند به جای اینکه من خوب شوم دیوانه ام کردند حالا تو می گوئی برو پیش رمال بی سواد حقه باز . دوستش گفت تنها راهی که برایت مانده همینه که بهت گفتم می خواهی برو می خواهی نرو . از منوچهر خدا حافظی کرد و رفت .
منوچه به فکر رفت و گفت ضرری ندارد یک سری هم به رمال می زنیم ببینیم چه می شود .
فردای انروز سراغ یکی ازرمال های شهررفت و جریان زندگیش را برای رمال تعریف کرد . رمال از ساده گی او استفاده کرد و اورا به طرف قبرستان معرفی کرد . منوچهر تعجب کرد و رمال گفت تنها چاره تو همینه که می گویم .
رمال گفت باید بروی روی سکو مرده شور خانه به ارامی بخوابی و از مرده شور بخواهید که تورا با همان وسایلی که مرده ها را می شوید تورا شستشوی بدهد و مدتی به ارامی بخوابی که همه تصور کنند تو مرده ای تا خوب شوی .
منوچهر از پیش رمال جدا شده و با یکی از مرده شور های قرار گذاشت که در وقت معینی این کار را انجام دهد .
وقت موعد فرا رسید و منوچهر عازم مرده شور خانه شد و طبق دستور لخت شد و روی سکوی مرده شور خانه خوابید و مرد مرده شور امد نگاهی باو انداخت و لیف و صابون وغیره را اورد . منوچهر نگاهی به لیف و صابون انداخت حالش دگر گون شد به ارامی گفت 20هزارتومان بهت میدم لطف کن یک لیف و صابون نو برایم بیاورید .
مرده شور خوشحال به سرعت رفت تا لیف و صابون بیاورد و منوچهر ساکت وارام روی سکو دراز کشید . در این هنگام دونفر اقا با حالتی نگران داخل مرده شور خانه شدند و باصدای بلند دنباله مرده شور می گشتند . منوچهر بلند شد و گفت مرده شور رفته برایم لیف و صابون بیاورد .بلافاصله یکی از اقایون زبانش بند امد و در جا سکته کرد ودومی مسافتی رفت از ترس جانش را از دست داد . منوچهر تا وضع را چنین دید بلند شد و لباسهایش را پوشید و از مرده شور خانه فرار کرد
کلمات کلیدی: