تابستان بود فصل رسیدن میوه و .. باغ های سرسبز و شاداب به هر فردی چشمک می زد جلیل با دوستانش که از بیکاری زجر می کشیدند و در امدی نداشتند تصمیم گرفتند از توی باغ شهر خودشان کاری صورت دهند باهم دیگر صحبت های خودشان را کردند و قرار شد در یکی از روز های خوب طرف های عصر به یکی از باغهای شهر بروند که از همه بهتر بود روز موعود فرا رسید و سوار موتور هایشان شدند و رفتند وقتی به نزدیک باغ رسیدن ازموتور پیاده شدن و اماده برای چیدن گردو شدند جلیل وظیفه هرکدام را گوشزد می کرد به غلام و عبدول گفت شماها برین بالا به کیا شما گونی ها اماده کن در این هنگام مش حسین از زیر برگهای مو بیرون امد وگفت منهم برایتان جمع می کنم در این هنگام همگی سوار موتور شدند و در حالیکه خنده به آنها امان نمیداد از محل فرار کردند .
کلمات کلیدی: