سمیه به همراه دوستش شهناز که مدتها با هم دوست هستند هروقت فرصتی برایشان پیش می آمد در یکی از رستورانهای شهر ناهار ویا شام صرف می کردند روزی بعداز خرید تصمیم گرفتند که به کافی شاپ بروند . در این کافی شاپ که با نورهای رنگارنگ مجهز شده بود ودر خیابان اصلی شهر قرار داشت رفتند .در گوشه ای از کافی شاپ که روبروی درب ورودی بود نشستند .باهم شوخی می کردند که چرا تا حالا ازدواج نکرده ایم خاک بر سرمان کند یکی هم پیدا نمیشود سراغ ما را بگیرد" دیگه پیر شدیم .
شهناز دستور قهوه راداد در این هنگام چشمان سمیه به پسری افتاد که برروی صندلی نشسته بود که نظر او را جلب کرد سمیه پیش خودش گفت این همان کسی است که باید تورش کند .چند ثانیه ای به چشمانش خیره شد واورا تماشا می کرد ولبخندی بر روی لبانش نشست وتا دقایقی که در کافی شاپ بود همش متوجه او بود . بعد از مدتی جوان از روی صندلی بلند شد وبطرف میز آنها امد و یاد داشتی روی میز گذاشت ورفت . سمیه یادداشت را برداشت و انرا باز کرد بر روی ان نوشته بود این شماره موبایل منه................. ونامم شروین اگر دوست داشتی بهم زنک بزن . سمیه قلبش به لرزه افتاد بود وتمام وجودش آرام نداشت وشوخی او به جدی تبدیل شده قهوه را خوردند وکافی شاپ را ترک کردند . انشب برای هردو انها سخت گذاشت فردای انروز به تشویق دوستش بعد از ساعتها تلفن زد تا بتوانند بیشتر باهم آشنا شوند وقرار گذاشتند در همان مکانی که باهم آشنا شدند همدیگر را ببیند . سمیه تمام وجودش را هیجان فرا گرفته بود نمیدانست چه اتقاقی خواهد افتاد .شروین بر اساس ساعتی که از قبل گفته شده بود شاید کمی زودتر به مکان ملاقات امد .دستور قهوه داده شد .وباهم شروع به صبحت کردند . پس از معرفی یکدیگر از خیلی مسائل صبحت شد چنان گرم صبحت شده بودند که فراموش کردند که هوا تاریک شده است . مجبور شدند از هم دیگر خداحافظی کنند . روز خوبی برای سمیه بود نیمدانست چیکار کند به شهناز می گفت شوخی تو بالاخره جدی شد . روز ها پس از دیگری می گذاشت وهرروز با هم به نقطه ای جهت گردش می رفتند . تا اینکه یک روز شروین رو به سمیه کرد وگفت اگر یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی ؟ سمیه گفت تا بیبنم چه می خواهی بگی . شروین گفت می خواهم بیام خواستگاری . سمیه خوشحال از این پیشنهاد ودر حالیکه شروین را در اغوش گرفته بود گفت ممنونم . فردای انروز سمیه دنیا برایش رنگ وبوی دیگری داشت ودر پوست خودش نمگنجید ومرتب به شهناز می گفت دیدی بالاخره شوهر کردم . شهناز هم خوشحال بود که دوستش ازدواج می کند به شوخی به سمیه گفت خدای ماهم بزرگه؟
مدتی طول نکشید که مراسم عروسی مجللی بر گزار شد وسمیه به عقد شروین در امد بعداز چند روزی یک روز شروین به منزل آمد ودر حالیکه خوشحا ل بود گفت میدونی ماه عسل کجا میخوام ببرمت ؟ سمیه گفت نه در حالیکه دو عدد بلیط باو نشان می دادد وگفت می ریم دوبی. سمیه خوشحال بود که زندگی تازه ای را شروع کرده بود . روز موعود فرا رسید لوازم مورد نیاز را جمع آوری واز خانواده ودوستان خدا حافظی کرد وساعتی بعد به سوی فرودگاه حرکت کردند سمیه در بین راه به یکباره غم تمام وجودش را فرا گفته بود واز اینکه برای اولین بار کشورش را ترک می کرد ناراحت بود . بالاخره پرواز 474 دوبی اماده پرواز به سمت دبی بود به حرکت در امد وسمیه تمام خاطراش را پشت سر می گذشت . ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه دبی به زمین نشست . سمیه در حالیکه هیجان باو دست داده بود به یکباره وحشت تمام وجودش را فرا گرفت شروین تاکسی اماده کرد وبه سوی هتلی حرکت کردند . انشب در هتل استراحت کردند فرادی انروز شروین گفت می روم چندتا از دوستانم را ببینم برای سمیه تعجب اور بود .پیش خودش گفت مگر اینجا دوستی دارد که می خواهد اورا ببیند تا امدن شروین همش درهمین فکر بود عقربه های ساعت 4 بعداز ظهر را نشان می داد که شروین آمد . به سمیه گفت شب اماده باش می خواهیم برویم مهمانی ؟سمیه گفت مگر کسی راداری که می خواهی مهیمانی برویم . شب فرا رسید وبسوی باغی که از شهر بیرون بود رفتند وسمیه ترس داشت که اتفاقی بیکفتد وقتی رسیدن انجا برایش خیلی عجیب بود انواع واقسام میوه ها ودخترها ومردان عرب که همگی انجا جمع بودند شروی پیش یک از انها رفت که اداره کننده آنجا بود سلام کرد وگفت اینهم قولی که دادم بهترین انها رااوردم سمیه تکونی خورد وفهمید دردامی بزرگ گرفتار شده . سعی کرد بفهمد قضیه از چه قراره تا اینکه یکی از دخترها نزدیک شد وگفت گول شروین را خوردی او بزگترین قاچاقچی دختران تهران هست وما را به همین سبک به دوبی اورده وتو باید تمام خانواده وفامیل را فراموش کنی وشروین تورا باین شیخ فروخته وتواز امشب در اختیار اوهستی .
کلمات کلیدی: