سالها در مغازه کوچک خودش در خیابان شهر با چراغی کوچک که روی ان کتری کوچکی روی ان قرارداه در زمستان وتابستان در ان اطاق نشسته و رهکذران را که به سرعت از کنار او می گذرند واو را نمی بینند. پیرمرد همیشه سرش پائین است وچشمایش به کفش های رهکذران تا از پارگی وکثیفی کفش دیگران بتواند زندگی خودش را بگذرند اگر کفش کسی پاره یا کثیف باشد سرش را بالا می اورد وبصورت صاحب کفش نگاه می کند حالا بستگی به صاحب کفش دارد که دست پیرمرد را به حرکت در آورد .
کلمات کلیدی: