ترمینال جنوب مملو از جمعیت بود ودکه بلیط فروشی اتوبوس شلوغ از فروش بلیط بود به مسافران پیرمردی که در یکی ازاین دکه ها که سالیان سال عمر ش را گذرنده بود مشغول فروش بلیط بود ومهارت خاصی نسبت به فروش ودریافت داشت در دوران خدمت که در این اطاقک یک متری نشسته بود وهرروز همین کارش بود واز روزگار هیچگونه گله ای نداشت بعضی مواقع اسکناس های پاره را به خونسردی هرچه تمامتر چسب می زد وصاف می کرد .زخم انگشتانش ناشی از تماس با اسکناس ها کهنه وفرسوده بود وچشمانش به دریچه کوچک می دوخت در یکی از روز ها دستی داخل آمد ویک اسکناس نو ازدریچه تحویل پیرمرد می دهد دلش شاد شد وخوشحال بود بالاخره کسی پیدا شد که اسکناس نو بدهد سرش را بلند کرد ودختر خانمی خوش قیافه ای باو لبخند می زند .پیرمرد چند بلیط به دست او می دهد وسرش را پائین می اندازد ودختر به سمت اتوبوس می دود وپیرمرد مشغول فروش بلیط می شود .روز بعد دختر اسکناس نو را از دریچه رد می کند جهت خرید بلیط واین کار هر روزش شده بود پیرمرد وقتی هرروز دختر رامیدید در یکی از روها صبح زود وقتی دستهای اورا دید دلش لرزید وپیرمرد از پشت شیشه دکه بلیط فروشی با چشمانش اورا تعقیب می کرد .انگار یاد چیزی افتاده بود برایش سال های گذشته را تداعی می کرد دستی به ریشش کشید وبه فکر فرو رفت . یادش آمد درهنگامی خانمش می خواست زایما ن کند وقتی دخترش بدنیا آمد زنش ازدنیا رفت دخترش را به سختی بزرگ میکرد مجبور بود برای خاطر دخترش ازدواج مجددا کند در یکی از روزها که به مشهد رفته بودند دخترش را در همانجا گم کرد خیلی به دنبال اوگشت ولی اثاری از او بدست نیامد وفکر می کرد اگر دخترش بود باندازه او شده بود فردای انروز مجددا دستهای دخترک داخل شد واسکناس نوراازدریچه وارد کرد به ناگه پیرزنی یقه دخترراگرفت وناسزاگوئی را شروع کرد .
دخترک به چشمان پیرمرد زل زده بود وتکان نمی خورد پیرزن به صورت دختر خیره شد یادش آمد که دخترک را سر راهی گذشته بود وبه شوهرش گفته بود دختر عزیزتر ازجانش گم شده است پدر اشک ریخته بود وبدنبال دختر گشته بود اما اورا هرگز نیافته بود هیچگاه چهره همسر اولش را هنگام مرک فراموش نکرده بود که دختر کوچک را به او سپرده بود وحالا بعد از سال ها روی به روی پدر ایستاده بود
کلمات کلیدی: