فرصتی پیش امد تا برای دیدن آثار تاریخی به شهر یزد بروم در طول مد تی که انجا بودم همیشه گرد وخاک فضای شهر را پوشانده بود در یکی از روزها برای تفریح در منطقه ای که همه مسافران برای پیاده روی وشتر سواری به دشتی که داری تپه های شنی بود رفتم تورهای زیادی از نقاط مختلف امده بودند وامکانات رفاهی در حد مسافران نوروزی تهیه کرده بودند جای مناسبی بود برای افراد که می خواستند ساعتی را مشغول باشند در نقطه ای که همگی تلاش می کردند که شتر سواری کنند ازدحام جمعیت بیشتراز نقاط دیگر بود بی اختیار در حالیکه نوشابه خنکی در دست داشتم به ان ستم رفتم ودر نقطه ای ایستادم ومردم را تماشا می کردم تا شاید نوبتی هم به ما برسد در میان جمع عده ای خانم بودند که خیلی هیاهو می کردند ودوست داشتند هرچه زود تر سوار شتر شوند قیافه زشت شتر همراه با وسائل اضافی که بگردان او اویزان کرده بودند تا شاید مقداری از زشتی او به کاهد پس از دقایقی خانمی توانست سوار شتر شود هنوز مسافتی نرفته بود که ناگهان شتر حرکتی از خود نشان داد ومسافر خودش را بر روی ماسه های گرم بیابان انداخت وترس بیشتر از دردی بود که به زمین خورده بود .باو خیره شدم وخنده ام گرفته بود نگاهم کرد وگفت مگر خنده دارد ؟ گفتم خیر به شتر می خندم که نتوانست خانمی باین خوشگلی را تحمل کند واورا بر زمین زده . به طرفش رفتم ودستش را گرفتم وگفتم اشکالی ندارد یک بار دیگر امتحان کن .
در حالیکه عصبانی بود گفت ارتباطی به شما ندارد .چیزی نگفتم واز او فاصله گرفتم ولی حواسم باو بود دیدم در گوشه ای نشسته انکار جائی ازبدنش درد می کند نوشابه خنکی تهیه کردم وبطرف او رفتم نگاهی بمن کرد وگفت تو باز امدی ؟ گفتمش فکر کردم تشنه ای ونیاز به یک نوشیدنی خنک احتیاج باشد به هر ترتیبی بود از من نوشابه را گرفت وتشکر کرد روبروی قرار گرفتم وگفتم اگر میدونی ناراحتی بریم دکتر . تشکر کرد وچیزی نگفت لحظه ای سکوت کرد و بعد از دقایقی پرسید بچه کجائی ؟ خوزستانی هستم اسم ………..گفت من هم رویا هستم کارمند مخابرات تهران برای چند روزی با توربرای گردش آمدم شما چی؟ گفتمش من هم برای گردش به یزد آمدم اگر صلاح می دانی وتور شما موافقت کند حاضرم هزینه تور را پرداخت کنم که این چند روز باهم باشیم با هم به سوی مسول تور رفتیم وصبحت کردیم ولی با آمدن من موافقت نشد قرار گذاشتیمم که هرروز مرا در جریان گردش های تور قرار دهد . پس از ساعتی تور انها عازم حرکت بود شماره تلفن خودش رابمن داد ورفت در حالیکه می خندید بسوی اتوبوس تور حرکت کرد .فردای آنروز تلفن کرد وگفت برای دیدن آتشگاه واثار تاریخی در شهر می رویم ساعت 9 صبح را نشان می داد اتوبوس انها نزدیک های آتشگاه متوقف شد اورا دیدم که با دوستانش پیاده شد در حالیکه متوجه من باشد در گوشه ای ایستادم واورا تماشا می کردم مرتب به ساعتش نگاه می کرد وبه اطرافش او کمی از دوستانش فاصله گرفته بود باو تلفن کردم با عجله تلفن را از کیفش
همکار هستند مجبورم با انها باشم گفتم هیچ اشکالی ندارد سعی کن هر طور که بهت خوش میکذارد رفتار کن ساعتها آنجا بودم کم کم افتاب غروب میکرد مجبور بودند به کمپ خودشان برگردند قبل از اینکه سوار اتوبوس بشود گفتمش اگر می شود فردا با هم باشیم در صورتی که مسولین اجازه می دهند ونقاطی که می روند هم بپرس که چه برنامه ای دارند وشب بمن تلفن بزن از او جدا شدم . شب رفته بودم رستوران ساعت 9 شب را نشان می داد که تلفن زنک خورد رویا بود که صبحت می کرد می گفت اول مسولین قبول نمی کردند ولی موافقت انها را گرفتم که فردا با هم باشیم .تمام شب به فکر او بودم که چه زندگی سختی داشته ودر طول این مدت چقدر زجر کشیده . فردای انروز قرارمان صبح در هتل بود منتظر اوبودم خیلی خوشگل شده بود معلوم بود این چند روز در روحیه او خیلی تاثیر کذشته در حالیکه کیفش را بر روی شانه اش انداخته بود به طرفم آمد وهردو سوار خودرو شدیم در بین راه باو گفتم دوست دارم هر چه توبگوئی انجام دهم هر اثار تاریخی که می خواهی ببینی یا بازار یا هرنقطه ای که دوست داری ببرمت روز آخر است شاید همدیگر را ندیدیم ناراحت شد گفت حرف اخرت را پس بگیر من تورا همیشه می بینم دیکه تکرار نشود .اول بریم بازار می خواهم مقداری سوغات برای مادرم بخرم بعد هرکجا که دوست داشتی می رویم در خیابان ها قدم می زدیم ومغازه ها را تماشا میکردیم هرچیزی که دوست داشت خرید می کرد گفتمش دوست دارم یک هدیه کوچک به عنوان یادگاری برایت بخرم اگر اشکالی ندارد .در یکی از طلا فروشان گردنبندی که دوست داشت خریداری کردم وبه اودادم خیلی خوشحال بود ومی گفت اورا هیچوقت از خودم دور نمی کنم در طول زندگی هدیه ای باین قشنگی کسی بمن نداده بود ازت متشکرم . تمام مدت با هم بودیم وسعی می کردم بی نهایت باو خوش بکذارد شب وقتی اورا به هتل رساندمش اشک در چشمانش جاری بود از من خدا حافظی کرد ورفت فردا صبح برای بدرقه او به هتل رفتم اتوبوس عازم تهران بود لحظه خدا حافظی بود نمی دانستم با و چه بگویم فقط می دانم گریه امانش نمیداد در حالیکه دستانش را در گردان من انداخته بود وبمن نگاه می کرد می گفت بهترین لحظات زندگی من با تو بود نمیدانم چه طوری تورا ترک کنم با و خیلی دلداری دادم گفتم تلفن وsms فا صله ها را کوتاه کرده هر وقت اراده کنی میایم تهران هیچ نگران نباش تا پای اتوبوس رفتم ودستش در دستم جدا نمیشد وتمام نگاهش من بودم . هنوز مدتی از حرکت اتوبوس نگذاشته بود که اولین پیامک اورا دریافت کردم .
کلمات کلیدی: