دل ها بر دوستی آن که به آنها نیکی کند و دشمنی آن که بدان ها بدی کند، سرشته شده است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

فرصتی پیش امد تا  برای دیدن آثار تاریخی به شهر یزد بروم در طول مد تی که انجا بودم همیشه گرد وخاک  فضای شهر را پوشانده بود در یکی از روزها برای تفریح در منطقه ای که همه مسافران برای پیاده روی وشتر سواری به دشتی که داری تپه های شنی بود رفتم تورهای زیادی از نقاط مختلف امده بودند وامکانات رفاهی در حد مسافران نوروزی تهیه کرده بودند جای مناسبی بود برای افراد که می خواستند ساعتی را مشغول باشند در نقطه ای که همگی تلاش می کردند که شتر سواری کنند ازدحام جمعیت بیشتراز نقاط دیگر بود بی اختیار در حالیکه نوشابه خنکی در دست داشتم به ان ستم رفتم ودر نقطه ای ایستادم ومردم را تماشا می کردم تا شاید نوبتی هم به ما برسد در میان جمع عده ای خانم بودند که خیلی هیاهو می کردند ودوست داشتند هرچه زود تر سوار شتر شوند قیافه زشت شتر همراه با وسائل اضافی که بگردان او اویزان کرده بودند تا شاید مقداری از زشتی او به کاهد پس  از دقایقی خانمی توانست سوار شتر شود هنوز مسافتی نرفته بود که ناگهان شتر حرکتی از خود نشان داد ومسافر خودش را بر روی ماسه های گرم بیابان انداخت وترس بیشتر از دردی بود که به زمین خورده بود .باو خیره شدم وخنده ام گرفته بود نگاهم کرد وگفت مگر خنده دارد ؟ گفتم خیر به شتر می خندم که نتوانست خانمی باین خوشگلی را تحمل کند واورا بر زمین زده . به طرفش رفتم ودستش را گرفتم وگفتم اشکالی ندارد یک بار دیگر امتحان کن .

 

در حالیکه عصبانی بود گفت ارتباطی به شما ندارد .چیزی نگفتم واز او فاصله گرفتم ولی حواسم باو بود دیدم در گوشه ای نشسته  انکار جائی ازبدنش درد می کند نوشابه خنکی تهیه کردم وبطرف او رفتم نگاهی بمن کرد وگفت تو باز امدی ؟ گفتمش فکر کردم تشنه ای ونیاز به یک نوشیدنی خنک احتیاج باشد به هر ترتیبی بود از من نوشابه را گرفت وتشکر کرد روبروی قرار گرفتم وگفتم اگر میدونی ناراحتی بریم دکتر . تشکر کرد وچیزی نگفت لحظه ای سکوت کرد و بعد از دقایقی پرسید بچه کجائی ؟ خوزستانی هستم اسم ………..گفت من هم رویا هستم کارمند مخابرات تهران برای چند روزی با توربرای گردش آمدم شما چی؟ گفتمش من هم برای گردش به یزد آمدم اگر صلاح می دانی وتور شما موافقت کند حاضرم هزینه تور را پرداخت کنم که این چند روز باهم باشیم با هم به سوی مسول تور رفتیم وصبحت کردیم ولی با آمدن من موافقت نشد قرار گذاشتیمم که هرروز مرا در جریان گردش های تور قرار دهد . پس از ساعتی تور انها عازم حرکت بود شماره تلفن خودش رابمن داد ورفت در حالیکه می خندید بسوی اتوبوس تور حرکت کرد .فردای آنروز تلفن کرد وگفت برای دیدن آتشگاه واثار تاریخی در شهر می رویم ساعت 9 صبح را نشان می داد اتوبوس انها نزدیک های آتشگاه متوقف شد اورا دیدم که با دوستانش پیاده شد در حالیکه متوجه من باشد در گوشه ای ایستادم واورا تماشا می کردم مرتب به ساعتش نگاه می کرد وبه اطرافش او کمی از دوستانش فاصله گرفته بود باو تلفن کردم با عجله تلفن را از کیفش

 

نمایش تصویر بزرگتر تکیه امیرچخماق

 بیرون اورد وشروع به صبحت کرد .گفتمش شاید امروز نیایم مقداری کاردارم خیلی عصبانی شد دوست داری بیایم گفت قرارمان این بود که تو اینجاباشی .گفتم اگر سکه ای توی حوض روبروی آتشگاه بندازی من خودم را سریع می رسانم  دیدم از کیفش سکه ای در اورد وانرا توی حوض انداخت به ارامی به سویش رفتم وزدم روی شانه اش وسلام کردم باورش نمی شد که من ساعتها منتظربودم باو گفتم  زمانی که از اتوبوس خارج شدی دیدمت که بادوستانت به طرف آتشگاه می روی . گفت پس چرا ازدیتم کردی ؟می خواستم بدونم تمایل داری که من بیایم سرش را پایین انداخت وهردو به طرف آتشگاه حرکت کردیم وشروع به فیلمبرداری وعکس گرفتن واز اینکه من در کنارش هستم ارامش خاصی داشت هر کجا می رفت  من هم دنبالش بودم ساعتها مشغول تماشا بود ومرتب از من نظر می خواست وچنان مشغول بود که زمان را فراموش کرده بود از ظهر کذشته بود تصمیم گرفتیم ناهار را بریم بیرون بخوریم قبول کرد وقبل ازان با مسول تور صبحت کرد واجازه گرفت وامد ونقطه بعدی برای بازدید هم پرسید دریکی از بهترین رستوران شهر در هتلی جای دنجی کنار پنجره را انتخاب کردیم ونشستیم وسفارش غذا دادیم .دقایقی منتظر بودیم تا غذا اماده شود پرسیدم از خودت برایم بگو چراتنها آمدی؟ نگاهی به من کرد وگفت چرا این سوال را می کنی ؟ گفتم برای اینکه بدانم با چه کسی افتخار اشنائی دارم ؟ اول جرات اینکه صبحت کند را نداشت بعد کم کم در حالیکه به بیرون پنجره نگاه می کرد گفت اگر برایت تعریف  کنم به دوستیمان لطمه نمی زند ؟ این چه حرفی است که می زنی مگر قراره ادم از هم اطلاع داشته باشد باید دوستی بهم بخورد اگر واقعا فکر میکنی چنین وضعی برایت پیش می اید حرفی نزن. فکری کرد وبعد شروع کرد دوسال پیش ازدواج کردم نه خواست خودم بلکه به خواست پدر ومادرم اوائل زندگی خوب بود ومشکلی  برایم به وجود نیامد بعد از دو ماه رفتار شوهرم غیر عادی بود شب ها که به منزل می امد خیلی به خودش ادوکلن می زد برایم شده بود سوال وقتی اورا زیر نظر گرفتم فهمیدم که او معتاد است خیلی تلاش کردم که اورا ترک دهم ولی گوش نمیداد اورا تهدید به طلاق کردم ولی اصلا گوشش بدکار نبود به تنها چیزی که فکر می کرد حقوق ماهیانه من بود که خرج بکند کم کم دیگر دنبال کار هم نمی رفت وهر روز با دوستان خودش تا دیر وقت بیرون بود بعضی شبها اصلا منزل نمی امد .مدتها به این صورت ادامه داشت بعدا فهمیدم که تزریقی هم شده ووضعیت او هر روز بد تر می شود زندگی برایم خیلی سخت شده بود تما م فامیل وهمکارانم می دونستند یک روز که سر کار بودم از طرف اداره پلیس به من تلفن شد وفوری مرا خواستند وقتی به انجا رفتم مرا به پزشکی قانونی بردند وجسد اورا بمن نشان دادند وقتی من اورا شناسائی کردم .گفتند بر اثر تزریق پیش از حد فوت نموده .نمیدانستم چه کار کنم پس از برگزاری مراسم مجبور شدم به خانه پدریم برگردم همیشه کابوس ووحشت همراه زندگی من شده بود  بیشتر شش ماه با او زندگی نکردم .در طول این مدت دوستانم مرا کمک ویاری کردند تا اینکه تقربیا بعد از دوسال به خواهش دوستانم باین سفر امدم وامروز که مرا دیدی خیلی هیاهو می کردم  از زندان یک دیو ازاد شدم وزندگی مردم را که دیدم در تلاش بودند مرا خوشحال کرده بود که خنده تو باعث شد که مرا به سویت بکشد . درهمین لحظه سکوت بر قرار شد. گفتمش خیلی خوب شد که برایم مشکلات زندگیت را  تعریف کردی ومن خوشحالم  به زندگی جدید برگشتی امیدوارم دوست خوبی برایت باشم در همین موقع ناهار آماده بود احساس میکردم از اینکه با من است خیلی خوشحال است سعی می کردم سختی زندگی را از چهره اوبردارم .خیلی صبحت ها شد مجبور بودم مجددا به تور برسانمش باماشین همراه او شدم اتوبوس انها اماده بود تاجهت بازدید   به منطقه ای بنام دخمه بروند من هم خودم را همراه انها کردم جائی از مردگان زردتشتیان بود محوطه باز که سه کوه در جوار هم بودند . رویا خیلی خوشحال بود به عین می دیدم با دوستانش چنان ازکوه بالا می رفت ومن هم با فاصله ای بدنبال او بودم بعضی مواقع خودش را بمن می رساند ومی گفت اونها

نمایش تصویر بزرگتر دخمه زرتشتیان (برج خاموشان)

 

همکار هستند مجبورم با انها باشم گفتم هیچ اشکالی ندارد سعی کن هر طور که بهت خوش میکذارد رفتار کن ساعتها آنجا بودم  کم کم افتاب غروب میکرد مجبور بودند به کمپ خودشان برگردند قبل از اینکه سوار اتوبوس بشود گفتمش اگر می شود فردا با هم باشیم در صورتی که مسولین اجازه می دهند ونقاطی که می روند هم بپرس که چه برنامه ای دارند وشب بمن تلفن بزن از او  جدا شدم . شب رفته بودم رستوران ساعت 9 شب را نشان می داد  که تلفن زنک خورد رویا بود که صبحت می کرد می گفت اول مسولین قبول نمی کردند ولی موافقت انها را گرفتم که فردا با هم باشیم .تمام شب به فکر او بودم که چه زندگی سختی داشته ودر طول این مدت چقدر زجر کشیده . فردای انروز قرارمان صبح در هتل بود منتظر اوبودم خیلی خوشگل شده بود معلوم بود این چند روز در روحیه او خیلی تاثیر کذشته در حالیکه کیفش را بر روی شانه اش انداخته بود به طرفم آمد وهردو سوار خودرو شدیم  در بین راه باو گفتم دوست دارم هر چه توبگوئی انجام دهم هر اثار تاریخی که می خواهی ببینی یا بازار یا هرنقطه ای که دوست داری ببرمت روز آخر است شاید همدیگر را ندیدیم ناراحت شد گفت حرف اخرت را پس بگیر من تورا همیشه می بینم دیکه تکرار نشود .اول بریم بازار می خواهم مقداری سوغات برای مادرم بخرم بعد هرکجا که دوست داشتی می رویم در خیابان ها قدم می زدیم ومغازه ها را تماشا میکردیم هرچیزی که دوست داشت خرید می کرد گفتمش دوست دارم یک هدیه کوچک به عنوان یادگاری برایت بخرم اگر اشکالی ندارد .در یکی از طلا فروشان گردنبندی که دوست داشت خریداری کردم وبه اودادم  خیلی خوشحال بود ومی گفت اورا هیچوقت از خودم دور نمی کنم در طول زندگی هدیه ای باین قشنگی کسی بمن نداده بود ازت متشکرم . تمام مدت با هم بودیم وسعی می کردم بی نهایت باو خوش بکذارد شب وقتی اورا به هتل رساندمش اشک در چشمانش جاری بود از من خدا حافظی کرد ورفت فردا صبح برای بدرقه او به هتل رفتم اتوبوس عازم تهران بود لحظه خدا حافظی بود نمی دانستم با و چه بگویم فقط می دانم گریه امانش نمیداد در حالیکه دستانش را در گردان من انداخته بود وبمن  نگاه می کرد می گفت بهترین لحظات زندگی من با تو بود نمیدانم چه طوری تورا ترک کنم با و خیلی دلداری دادم گفتم تلفن وsms فا صله ها را کوتاه کرده هر وقت اراده کنی میایم تهران هیچ نگران نباش تا پای اتوبوس رفتم ودستش در دستم جدا نمیشد وتمام نگاهش من بودم . هنوز مدتی از حرکت اتوبوس نگذاشته بود که اولین پیامک اورا دریافت کردم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/1/21:: 5:22 عصر     |     () نظر