مدتها بود حمید را ندیده بودم فرصتی پیش آمد برای دیدنش به اصفهان بروم سوار بر اتوبوس شدم وطوری بلیط تهیه کردم که فردا صبح آنجا باشم در بین راه در حالیکه بیرون را نظاره می کردم همش به فکر او بودم که حمید چقذر صبر وتحمل دارد وهنوز مسائلی بود که برایم بازگو نکرده بود . به خاطر چه موضوعی محل کار وزنئگی خودش را رها کرد وبه اصفهان آمده او کسی نبود که به این سادگی از موضوعی بکذرد وهزاران سوال دیگر که برایم پیش آمده بود.حمید را از زمانی که خودم را شناختم با او دوستم بودم ومیدونم کسی نیست که به این سادکی از چیزی بگذرد مگر اینکه ..... فردا صبح به اصفهان رسیدم وقتی زنگ در منزل را زدم حمید در را باز کرد از قیافه حمید تعحب کردم خیلی پیر شده بود ریش بلندی وقیافه ای ژولیده که در طول دوستی اورا این چنین ندیدم بودم چهره اش به کلی عوض شده بود .مادر پیرش در حالیکه گریه می کرد مرا در آغوش گرفت وگفت کار خوبی کردی که بدیدن حمید امدی به اطاق ناهار خوری رفتیم هنوز حمید و
ومادرش صبحانه نخورده بودند ومنتظر بودند که من هم بیایم حمید مثل همیشه نبود یک جای کار اشگال داشت .بعد از ساعتی که استراحت کردیم حمید برای خریدن مقداری مواد غذائی از خانه بیرون رفت فرصتی پیش آمد تا ماجرا را ازمادرش به پرسم مادرش پیشم آمد وگفت از روزی که آن دختره باو چنین رفتاری کرده حمید پناه آورده به خوردن مشروب وخودش را گرفتار کرده بعضی مواقع چنان می خورد که از خود بیخود می شود حالا یک کاری بکن بلکه فرامو ش کند .آنروز به هر نحوی که بود گذشت وفردای آنروز شروع کردم حمید رااز آن حالتی که داشت بیرون بیاورم باهم بیرون رفتیم یک راست بردمش آرایشگاه وسر وصورت را اصلاح کردیم وبعد حمام و... به حمید گفتم دوست دارم تا زمانیکه من اینجا هستم مثل روزهای اول شیک ومرتب باشی یادته به من چه می گفتی ؟ حمید گفت حوصله داری آنوقت تا حالا خیلی فرق می کند . چه فرقی کرده که باید این همه زجر وبد بختی بکشی مگر دنیا زیر ورو شده که این همه عزا وماتم گرفتی در این مملکت دخترهای خوب فراوان هست توسراغ هیچکدام از آنها نرفتی فکر می کنی فقط اونه که می تونه تورا خوشبخت کنه. از این فکرها بیا بیرون بریم مردم را ببینیم چطور زندگی می کنند .ببین زندگی چقدر قشنگه فکر مادر پیرت باشد که داره به پایت می سوزد ودم در نمی آورد. در این موقع حمید به ناگهان دست مرا
گرفت وگفت آمدی برایم معجزه کنی من حوصله این حرفها را ندارم توچه میدونی معنی دوست داشتن را . که داری برایم روضه می خوانی. گفتم معنی دوست داشتن را خیلی خوب میدونم همین بلا هم سر من آمده ولی وقتی کسی خیانت میکنه وسراغ کسی دیگری می رود چه باید کرد حتما با کسی دیگری خوشبخت می شوند که می روند نباید خودمان را از بین ببریم ارزو سعادت وخوشبختی برایش داشته باش عشق انونکه اورا خوشبخت ببینی واز دیدن او که غرق در خوشبختی است لذت ببری نه اینکه بنشینی عزا وماتم بگیری که چرا نتوانستی با او ازدواج کنی. زخم های توسرمایه
توست با دیگران تقسیم نکن سر وصدا هم نکن سعی کن
تحمل کنی. حمید به اهستگی دستم را رها کرد وقدم زنان به طرف منزل آمدیم ومادر غذای خیلی خوبی درست کرده بود گفتم مادر ببین حمید چه خوشگل شده ؟ مادرش در حالیکه حمید را می بوسید گفت پسرم همیشه خوشگل بود خدا ذلیل کنه آن دختره که پسرم را باین روز انداخت من زدم زیر خنده گفتم انشااله؟ حمید گفت تند نرو قرارمان این حرفها نبود .گفتم بنشین ناهارت را بخور جیک نزن .حمید زد زیر خنده وگفت تو همیشه همنیطور بودی ناراحتی وخوشحالی را در چهره تو ندیدم . گفتم همینه که می ببینی . ....ناهار را خوردیم واستراحت کردیم واز گذشته ها می گفتیم شب که فرا رسید دیدم حمید بساط مشروب خوردن را جور می کند . گفتم حمید چکاری می کنی گفت چیزی نیست فقط برای اینکه بتوانم فکر اورا از سرم بیرون کنم یک کمی .گفتم جون کسی که دوستش داری دیگه نخور آمدم پیششت که باهم خوش باشیم ولی این کار نه ؟حمید گفت فقط امشب خیلی چیز ها هست که برایت نگفتم ولی دوست دارم در حالت مستی که میگن راستی برایت تعریف کنم شاید خالی بشوم وقول میدم که دیگه نخورم به جون خودت ومادرم قول می دم . قبول کردم .حمید پسر خیلی خوبی بود که در طول مدت عمرش لب به مشروب نزده بود واز روزی که مسائل عشقی برایش پیش آمده به مشروب پناه برده بود فکر می کرد می تواند از مشکلات نجات پیدا کند . حمید در حالیکه لیوان مشروب را به سلامتی من می خورد می گفت دوستی مثل تو ندیدم خیلی دوستت دارم همیشه به مادرم میگم (.هو.....)چیز دیگری است ولی در یک مورد مرا درک نکردی .تو نمیدونی که من چقدر خانم (ش) را دوست دارم چقدر برایم عزیز است وچقدر مواظب او بودم و چقدر برایش زحمت کشیدم وقتی لبخند به من می زد به اندازه ای لذت می بردم که حد وحساب نداشت با حالیکه سبزه بود ولی خیلی با نمک بود چشمانش مرا دیوانه کرده بود وقتی اورا در آغوش می گرفتم وبه چشمانش نگاه می کردم در دریای چشمانش غرق می شدم روز ها وقتی بیرون می رفتیم ودستش در دستم بود احساس عجیبی داشتم همیشه فکر می کردم دیگه او مال من است اگر یک روز اورا نمی دیدم دیوانه می شدم نمی توانستم کارم را به درستی انجام بدهم .وقتی از آینده برایم صبحت می کرد فقط نگاهم توی چشمانش بود که بعضی وقتها فراموش می کردم کجا هستم .که یکدفعه می گفت .کجائی حواست کجاست همیشه وجود آنرا حس میکنم یادم می افتاد روزها باهم بودیم می خواهم دیوانه بشوم حمید درحالیکه لیوان را بالا می رفت معلوم بود که پیش از حد خانم (ش)
را دوست دارد شاید من نتوانم دوست داشتن اورا درک کنم یاد داستان شیرین وفرهاد افتادم ولی به نوعی دیکر که باعث نابودی اوشده بود . گفتم حمید توکه اینقدر اورا دوست داشتی انهم تورا دوست داشت .گفت آنهم مرادوست داشت نمی دانم چه وضعیتی پیش امد که بعد از سه سال دوستی که خصوصیات یک دیگر را داشتیم به یکبار کنار کشید .گفتم اینطور که تو میگی حاضری بروم واز او به خواهم مجددا دوستی خودتان را ادامه دهید . حمید گفت نه؟ گفتم چرا ؟ مگر تونمی گی که دوستش داری گفت چرا دوستش دارم ولی باید در روبروی من قرار بگیرد وبرایم توضیح بده چرا بامن این چنین کرده منی که برای او همه چیز بودم . حمید در حالیکه می خواست مجددا لیوانی بالا برود اجازه باو ندادم و حمید با خاطرات گذشته خودش زند نگی می کرد .به حمید کفتم تصمیم دارم با یکی از همکارانم که دختر خیلی خوبی است تورا آشنا کنم .حتما یک روز باید بیائی به من سر بزنی واطراف خودت را ببین که دختر های خوب فراوان است توباید فراموش کنی . بعضی از دختران این تیپی دوست دارند در جامعه خودشان را مطرح کنند تو تقصیری نداری فکر می کنی دنیا به اخر زمان رسیده فردای انروز حمید وضعیت بهتری داشت از او قول گرفتم که دیگه مشروب نخورد وبهم قول داد وقرار گذاشتیم هفته بعد به دیدنم بیاید واگر فرصتی شد به شمال کنار دریا برویم که از این دنیائی برای خودش ساخته بود خلاص شود...............ادامه دارد
کلمات کلیدی: