دو هفته بعد حمید تلفن کرد که برای دیدنم همراه مادرش می اید قبل از آمدن حمید ویلائی مجهز با همه امکانات در شمال که مربوط به یکی از همکاران بود در اختیار گرفتم وبا چند تا از دوستان همکار تماس گرفتم در صورت امکا ن برای یک هفته برای امدن دوستم ومادرش به شمال برویم همگی در جریان زندگی حمید بودند قبول کردند که همراه من به شمال بیاینداواخر هفته بود که دوستم به همراه مادرش پیشم امد وروزبعد مستقیما به ویلائی که از قبل در شمال تهیه کردم بودم رفتیم همه گونه امکانات فراهم بود حمید با دیدن این همه دختر تعجب کرده بود یک راست سراغ مادر حمید رفتند واورا در اغوش گرفتند مثل اینکه سالیان سال همدیگر را می شناختن هریک به نوعی حمید را محاصره کرده بودند وهیچکدام صبحتی از مسائل عشقی حمید به میان نیاوردند خودشان می خواهند وضعییت حمید را به سنجند وبدونند که حمید چه جور ادمی است حمید مرا صدا کرد وگفت این چه بساطی است که درست کردی گفتم هیچی خودت بهتر میدانی که کسی را ندارم از تو پذیرائی کند مجبور شدم از همکارانم بخواهم در این راه کمکم کنند.
هریک از دختر ها مشغول کاری شدند وبساط پدیزائی را فراهم می کردند مادر خیلی خوشحال بود که حمید به مسافرت آمده تا کمی از فکر گذشته بیرون بیاید واز من تشکر می کرد گفتم . مادرحمید را چنان بسازم که خودش هم ندونه مادر خنده ملایمی کرد وگفت خوشحالم که دوستی مثل تو دارد .
ساعت 10 صبح بود من وحمید وشیوا ونسترن برای خرید با خودرو بیرون رفتیم شیوا پیش حمید نشست ونسترن پیش من واز توی آئینه حمید را نگاه می کردم گفتم حمید حرفی نمی زنی ؟ حمید گفت رانند ه گیت را بکن وصبحت نباشد. زدم زیر خنده وگفتم حرفهای خودم را به خودم می زنی. به بازار شهر نزدیک شدیم ودر یک فرصت بدست آمده به شیوا گفتم حالا فرصت خوبی که حمید را عوض کنی واز هم جدا شدیم .
عقربه ساعت 2 رانشان می داد که ناهار اماده شده بود وهریک چیزی می اوردومادر حمید هم تعجب می کرد برای مادر احترام قائل بودند که فرصت باو نمی دادند که دست به کاری بزنند شیوا پیش حمید نشست وبرایش غذا کشید وبا هم مشغول غذا خوردن وصبحت شدند .
دوست دارد .خوبه بریم منزل .شیوا گفت اقا حمید خواهش می کنم چیزی راجع به دوستت نگی که اگر فهمید ناراحت می شود ومن نمی خواهم که اینطور بشود حمید گفت قول می دهم در بین راه شیوا پرسید شما چرا تاحالا ازدواج نکردی ؟ حمید گفت هنوز فرصتی پیش نیامده اینقدر مشغول کار وزندگی شدیم که خودمان را فراموش کردیم در ضمن من یک مادر پیر دارم که باندازه دنیا دوستش دارم برای همینه هر کجا که می روم اورا باخودم می برم چه کسی را پیدا کنم که بتونه با مادر من زندگی کند من اگر رورزی قصد ازدواج داشتم باشم باید مادرم را هم دوست داشته باشد .شیوا گفت حتما کسی که بخواهد با تو زندگی کند این فکر را می کند چون وقتی شوهرش را دوست داشته باشد حتما خانواده اورا هم دوست دارد تازه مادرت خانم خیلی مهربانی است که کاری به کسی ندارد . تقریبا نزدیکی ها ی منزل رسیده بودند . روز های خوبی بود که یکی پس از روز دیگری سپری می شد وحمید خوشحال بود که با دوستان خیلی خوبی آشنا شده . یک هفته گذشت وتصمیم گرفتند که همگی به تهران برگردند بعد از ساعتی رانندگی به تهران رسیدند وهمگی از حمید ومادرش خدا حافظی کردند و رفتند شب که نشسته بودیم حمید به یکبار گفت کاش (خانم ش) هم اینجا بود در طول مدت همش به فکر بود بعد از دوروز حمید ومادرش به اصفهان رفتند. مدتی بعد شیوا پیشم امد وگفت می تونی تلفن حمید را بمن بدی گفتم شیوا نکند...........گفت نه بابا فقط می خواهم حالش را به پرسم آخه حمید واقعا پسر خیلی خوبی یود دلم می خواهد بااو صبحت کنم .مثل اینکه شوخی شوخی حمید کار دست شیوا داده بود بطوریکه مرتب همش صبحت از او بود و شیوا با حمید در ارتباط بود.
کلمات کلیدی: