به خدا سوگند، آن که دنیا را دوست دارد و باجز ما دوستی می کند، خدا را دوست ندارد . هرکه حقّ ما رابشناسد و ما را دوست بدارد، در حقیقت، خداوند ـ تبارک وتعالی ـ را دوست داشته است . [.امام صادق علیه السلام]
د یپرس

دو هفته بعد حمید تلفن کرد که برای دیدنم همراه مادرش می اید قبل از آمدن حمید ویلائی مجهز با همه امکانات در شمال که مربوط به یکی از همکاران بود در اختیار گرفتم وبا چند تا از دوستان همکار تماس گرفتم در صورت امکا ن برای یک هفته برای امدن دوستم ومادرش به شمال برویم همگی در جریان زندگی حمید بودند قبول کردند که همراه من به شمال بیاینداواخر هفته بود که دوستم به همراه مادرش پیشم امد وروزبعد مستقیما به ویلائی که از قبل در شمال تهیه کردم بودم رفتیم همه گونه امکانات فراهم بود حمید با دیدن این همه دختر تعجب کرده بود یک راست سراغ مادر حمید رفتند واورا در اغوش گرفتند مثل اینکه سالیان سال همدیگر را می شناختن هریک به نوعی حمید را محاصره کرده بودند وهیچکدام صبحتی از مسائل عشقی حمید به میان نیاوردند خودشان می خواهند وضعییت حمید را به سنجند وبدونند که حمید چه جور ادمی است حمید مرا صدا کرد وگفت این چه بساطی است که درست کردی گفتم هیچی خودت بهتر میدانی که کسی را ندارم از تو پذیرائی کند مجبور شدم از همکارانم بخواهم در این راه کمکم کنند.

هریک از دختر ها مشغول کاری شدند وبساط پدیزائی را فراهم می کردند مادر خیلی خوشحال بود که حمید به مسافرت آمده تا کمی از فکر گذشته بیرون بیاید واز من تشکر می کرد گفتم . مادرحمید را چنان بسازم که خودش هم ندونه مادر خنده ملایمی کرد وگفت خوشحالم که دوستی مثل تو دارد .

ساعت 10 صبح بود من وحمید وشیوا ونسترن برای خرید با خودرو بیرون رفتیم شیوا پیش حمید نشست ونسترن پیش من واز توی آئینه حمید را نگاه می کردم گفتم حمید حرفی نمی زنی ؟ حمید گفت رانند ه گیت را بکن وصبحت نباشد. زدم زیر خنده وگفتم حرفهای خودم را به خودم می زنی. به بازار شهر نزدیک شدیم ودر یک فرصت بدست آمده به شیوا گفتم حالا فرصت خوبی که حمید را عوض کنی واز هم جدا شدیم .

 

 

  شیوا به سوی حمید آمد وسعی می کرد بازار شمال را نشان دهد . شیوا گفت شما  مهیمان ما هستی باید به شما خوش بکذرد ازت می خواهم هرچه دوست داری بگو تا تهیه کنیم وغذاهای دختر تهران که درست می کنند به بینی . حمید گفت مگر غذا درست کردن هم فرق می کند . بله که فرق می کند حمید لبخندی زدوگفت امان از دست شما دختر های تهرون همش تقصیر این دوست منه که نمیدونم چه نقشه ای برایم کشیده ؟شیوا گفت چه نقشه ای ؟نمیدونم از دوستم بپرس .شیوا سعی می کرد همیشه همراه حمید باشد  .

عقربه ساعت 2 رانشان می داد که ناهار اماده شده بود وهریک چیزی می اوردومادر حمید هم تعجب می کرد  برای مادر احترام قائل بودند که فرصت باو نمی دادند که دست به کاری بزنند شیوا پیش حمید نشست وبرایش غذا کشید وبا هم مشغول غذا خوردن وصبحت شدند .

 

  بعد از ناهار حمید مرا صدا کرد وگفت راستش بگو چه نقشه ای برایم کشیده ای ؟گفتم چه نقشه ای . اخه می بینیم شیوا همش نزدیک من می شود وهمیشه همراه منشت ؟ حالا باو میگم که دیگه پیش تو نیاید. نه لازم نیست چیزی باو بگوئی .شیوا را دیدم  گفتم سراغ حمید نرو بکذر خودش طرفت بیاید .شیوا گفت مگر چیزی شده ؟ نه ولی شک کرده تو دیگه نرو . قرار شد عصر همگی کنار دریا برویم وشب را انجا باشیم .وسائل اولیه تهیه کردم  ساعت از شب کدشته بود که همگی کنار دریا جمع شده بودیم وآتش خیلی بزرگی درست کردیم وموزیک هم مشغول نواختن بود امواج دریا با صدای بلند بر ساحل می کوبید در زیر نور مهتاب شب بیاد ماندنی بود .حمید مرا صدا زد وگفت چیزی به شیوا گفتی ؟ گفتم نه مگر قراربود چیزی بگویم . اخه از بعد ازظهر به این طرف اصلا با من هم صبحتی نکرده اول مرتب سراغم می آمد مثل اینکه از چیزی ناراحت است . نه چرا فکر می کنی می خواهی صدایش بزنم ؟نه حتما کاری داره .انشب شیوا همش پیش مادر حمید بود واز او پذیرائی می کرد وحمید زیر چشمی حواسش باو بود .آنشب گذشت فردای آنروز شیوا برای خرید می خواست بیرون برود کلید ماشین از من گرفت ودر همین لحظه حمید گفت اگر اشکال ندارد من هم می آیم .هردو با ماشین بیرون به طرف شهررفتند .می دونستم که تیر شیوا به هدف خورده واین آغازآشنائی با حمید بود ساعتی طول کشید وشیوا اورا به سوی پارک مشرف به دریا کشید . حمید رو به شیواکرد وگفت از من ناراحتی ؟برای چی .آخه دیزوز تا حالا سراغی از ما نگرفتی گفتم شاید خدای نکرده خطائی از ما سر زده . چرا این حرف را می زنی دیروز سرم شلوغ بود فرصتی پیش آمد تا با مادرت صبحت کنم . حمید پرسید ازدواج کردی ؟ شیوا گفت والا ما دیکه پیر شدیم کسی سراغ ما را نمی گیرد .حمید گفت خانمی به این خوشگلی باید جوانها آرزو از دواج با تورا داشته باشند .شیوا ادامه داد که هنوز مرد مورد علاقه خودم را پیدا نکردم خیلی از جوانها تعهدی برای  ازدواج ندارند بالاخره وقتش که شد حتما این کار را خواهم کرد .حمید لبخندی زده وگفت این دوست خل وچله من را اگر می شد به راه راست هدایتش کنید که سر عقل بیاید . شیوا گفت او زندگی عجیب وغریبی دارد او به کسی علاقه دارد که فعلا نمی شود در مورد او صبحت کرد. حمیدبه ناگهان گفت مگر او هم مشکل دارد شیوا گفت نه سعی کرد صبحت را عوض کند .حمید از جایش بلند شد وگفت شیوا خانم از روزی که من آمدم از شما فقط مهربانی ومحبت دیدم و واقعا برایم جالب هستی ولی ازت خواهشی دارم اگر واقعا مشکی برای دوستم هست برایم بگو شیوا گفت جریان او زیاد است ولی نمی توانم بگویم چون دوست قسم خورده او هستم واو فداکارترین مردی است که تا کنون در عمرم دیدم .فکر کردی چرا ما پنچ نفر همکار آمدیم برای هریک از ما از جان خودش گذشته باندازهای اورا دوست داریم که جان خودمان را فدا او می کنیم ولی نمی توانم چیزی بتو بگویم چون او خیلی بزرگ ومهربان است .حمید گفت من هم یکی از حلقه ها هستم که شما ها به ان  پیوسته اید قبل از اینکه شما با او دوست باشید من بودم ولی تا کنون چیزی از گذشته خودش برایم نگفته  یعنی نمیدونستم که او هم کسی را

 دوست دارد .خوبه بریم منزل .شیوا گفت اقا حمید خواهش می کنم چیزی راجع به دوستت نگی که اگر فهمید ناراحت می شود ومن نمی خواهم که اینطور بشود حمید گفت قول می دهم در بین راه شیوا پرسید شما چرا تاحالا ازدواج نکردی ؟ حمید گفت هنوز فرصتی پیش نیامده اینقدر مشغول کار وزندگی شدیم که خودمان را فراموش کردیم در ضمن من یک مادر پیر دارم که باندازه دنیا دوستش دارم برای همینه هر کجا که می روم اورا باخودم می برم چه کسی را پیدا کنم که بتونه با مادر من زندگی کند من اگر رورزی قصد ازدواج داشتم باشم باید مادرم را هم دوست داشته باشد .شیوا گفت حتما کسی که بخواهد با تو زندگی کند این فکر را می کند چون وقتی شوهرش را دوست داشته باشد حتما خانواده اورا هم دوست دارد تازه مادرت خانم خیلی مهربانی است که کاری به کسی ندارد . تقریبا نزدیکی ها ی منزل رسیده بودند . روز های خوبی بود که یکی پس از روز دیگری سپری می شد وحمید خوشحال بود که با دوستان خیلی خوبی آشنا شده . یک هفته گذشت وتصمیم گرفتند که همگی به تهران برگردند بعد از ساعتی رانندگی به تهران رسیدند وهمگی از حمید ومادرش خدا حافظی کردند و رفتند شب که نشسته بودیم حمید به یکبار گفت کاش (خانم ش) هم اینجا بود در طول مدت همش به فکر بود بعد از دوروز حمید ومادرش به اصفهان رفتند. مدتی بعد شیوا پیشم امد وگفت می تونی تلفن حمید را بمن بدی گفتم شیوا نکند...........گفت نه بابا فقط می خواهم حالش را به پرسم آخه حمید واقعا پسر خیلی خوبی یود دلم می خواهد بااو صبحت کنم .مثل اینکه شوخی شوخی حمید کار دست شیوا داده بود بطوریکه مرتب همش صبحت از او بود و شیوا با حمید در ارتباط بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/2:: 3:59 عصر     |     () نظر