بعد از مدتها تصمیم گرفتم بدون اطلاع حمید سری به محل کار خانم (ش) بزنم وجویای حال او باشم با یکی از دوستان حمید تلفنی تماس گرفتم وقرار شد چند روزی مهیمان احمد باشم وعازم خوزستان شدم وقتی احمد دوست وهمکارقدیمی اورا دیدم خیلی خوشحال شدوهمش سراغ حمید را می گرفتند .چندروزی مرتبا به محل کارش می رفتم .به احمد گفتم دوست دارم خانم (ش) را ببینم گفتند محل کارش انطرف ساختمان است که باما فاصله چندانی ندارد وبه تنهائی به سراغش رفتم واطاقش را پیدا کردم .در اطاق را زدم ورفتم تو تما م مشخصاتی که حمید داده بود دقیقا خودش بود با چشمان سیاهش در مرحله اول جلب توجه می کرد .گفتم من دوست حمید ........هستم به ناگه از جایش بلند شد ومرا بسوی صندلی دعوت به نشستن کرد خانمی خوش مشرف وبقدری جذاب صبحت می کرد که من فراموش کردم برای چه کاری آمدم .بی مقد مه پرسید حال حمید چطو ره خیلی وقته که از او خبری ندارم اینقدر بی معرفت که حتی یکبار بمن تلفن نزد که حالم را بپرسد گفتم
انچنان حال خوبی ندارد برای همین خاطر آمدم باشما صحبت کنم .خانم (ش) گفت

خدای نکرده حال خیلی بدی ندارد ؟گفتم انچنان خوب هم نیست ساعتی نشستم وصحبت کردیم وقرار گذاشتیم بعد از وقت اداری همدیگر را در رستوران شهر ببینم چند ساعتی که وقت بود مشغول تماشای شهر شدم ودر بازار شهر هدیه ای خریداری کردم پیش خودم می گفتم بدون از اینکه با حمید مشورت کنم پیش دوستش آمدم .همینطور نگران بودم تا وقت موعد رسید در رستوران منتظر بودم سرساعتی که گفنته بود امد خودم شیفته رفتارش شده بودم .برایم سفارش غذا داد وقبل از اینکه غذا بیاورند برایم بدون مقدمه تعریف کرد . واقعا حمید بی معرفته ازروزی که رفته حتی یک تلفن بمن نزد .من اشتباه کردم اشتباه بزرگی بودحتی یک روز نیامد با من صحبت کند که از اشتباهم برگردم من میدونم که هرچه دارم از اوست او بود که دست مرا گرفت در سخت ترین شرایط که امکان استخدامی نبود چقدر برایم تلاش کرد وزحمت کشید وکار یادم داد وبه کمکم آمد وهمیشه یک پشتوانه محکمی برایم بود تمام این ها را حس ولمس می کنم ومیدونم وبا شهامت میگم اظهار علاقه باو کردم من حمید را از جانم بیشتر دوست دارم ودر طول مدت آشنائی هیچوقت ندیدم که صحبت از ازدواج بکند وهمیشه می گفت دوستت دارم . من در طول این مدت فکرکردم حمید دوست دارد که به همین صورت باشد این بود که از طرف یکی از همکاران پس از چندین بار که تقا ضای ازدواج به من داد انجا بود که فاصله خودم را با حمید زیاد کردم نمی خواستم یکباره این صممیت را پاره کنم چندین روز با همکارم بودم ودر کمتر از دوماه فهمید م که مرد زندگی نیست فقط به صرف کلمه ازدواج می خواهد از من سوء استفاده نماید این بود دیگر باو اجازه ندادم حتی یک کلمه با من حرف بزند بین من واو هیچ چیز نبود . حمید در همین فاصله به حرف همکاران دیگرکه باو گفتند که من با او ارتباط دارم هککاران ذهن اورا نسبت بمن بد کردند و تصمیم به انتقال به اصفهان گرفت وقتی متوجه شدم که او بدون خدا حافظی از من به اصفهان رفت شما نمیدونید چقدر من تنها شدم تنهائی را در آن موقع حس کردم انگار هیچ کس را در این دنیا نداشتم چندین بار می خواستم باو تلفن بزنم گفتم شاید حمید جوابم را ندهد وامروز برای شما که نزدیکترین دوست او هستی می گویم چندین روز مریض شدم بطوریکه در بیمارستان بستری شدم حتی دوستان گفتن به حمید زنگ بزنیم دلم برای مادرش می
.jpg)
سوزد پیرزن بدون از اینکه بدونه چه اتفاقی بین من وحمید افتاده مراهم نفرین کرده باشد ولی خدا شاهد می گیریم همانقدر که حمید مرا دوست دارد شاید من بیشتر اورا دوست دارم ولی حمید هم اشتباه کرد چرا نیامد از من دفاع کند چرا نیامد بگوید این مرد زندگی نیست چرا نیامد همان موقع به من پیشنهاد ازدواج بدهد چرا از عشق خودش دفاع نکرد ومرا تنها گذاشت ورفت وتما م گناهان را به گردن من انداخت در همین فاصله غذا حاضر شده بود وکارسون غذا را روی میز می گذاشت چشمان خانم (ش) پراز اشک شده بود وسرش را پائین انداخت ودستمالی بدست اودادم وگریه امانش نمی داد . قدری صبرکردم گفتم مثل اینکه آمدن من اشتباه بود ودر حالیکه گریه می کرد گفت این کار را حمید باید می کرد هر چند بین تو وحمید فرقی نیست حمید مرا دیوانه کرده از آنروز تا حالا همش به فکر او هستم وروز گار خوشی ندارم اگر روزی حمید بخواهد به پایش می افتم واز او معذرت خواهی می کنم چرا عشق ما جدا شدنی نیست هردو ما اشتباه کردیم این اشتباه باید بوسیله شما درست شود . سکوتی بین مان حکفرما شد به هرصورت غذا را صرف کردیم اورا به منزلشان رساندم اصرار دا شت که شب برای شام به منزلشان بروم قبول کردم گفتم حتما می اِیم .در بین راه هزار بار به حمید لعنت فرستادم که با خودش چه کرد که این دختر که از گل پاکتراست آنچه حمید راجع باو می گفت واقعا حق داشت دختری باریک اندام سبزه با اخلاق خوب وبا چشمان نافذ وزرنگ در کارش که جوانی آرزوی ازدواج با اورا را دارد واین همه علاقه نمی دانستم چه کار کنم . شب فرا رسید دسته گلی از گل های رز قرمز وچند شاخه گل رز سفید همراه با هدیه ای از طلا برایش تهیه کردم .حمید می گفت گل رز قرمز را خیلی دوست دارد وهمیشه از من می خواست اگر برایش گل خریداری میکنم حتما قرمز باشد حرف حمید یادم بود .راهی منزلشان شدم وقتی زنگ را به صدا در آوردم خودش در را برویم باز کرد در حالیکه پیراهن گل بهی به تن داشت همراه با آرایش نسبتا ملایم که کرده بود واقعا خوشگل شده بود دسته گل همراه با هدیه از طرف حمید با ودادم خیلی خوشحال شده بود وارد منزل شدم مرا به پدرش واعضای خانواده اش معرفی کرد ودر روی مبلی قرار گرفتم بی اختیار چشم اطراف اطاق می گشت که مادرش گفت همش سلیقه (ش) است گفتم البته که باید سلیقه ایشان باشد .خانواده مهربان خوبی داشت پذیرائی خیلی خوبی از من کردند

ومشغول صبحت کردن با پدر ومادرش شدم گفتند ازاینکه شناخت کاملی از حمید داریم نمیدانم چرا انتقالی گرفت ورفت سولاتی بود که می کردند ومن هم جواب می دادم در همین فاصله خانم (ش) با بشقابی از میوه سراغ آمد وپرسید از حمید برایم بگو می دونم که از دستم خیلی نا راحته ولی شما باید این فاصله که بین من واو افتاده را از میان برداری وبگویی که من به جزء اوبا کسی ازدواج نمی کنم وبگو اشتباه هنگام وقوع دردناکنند ولی بعدا همان اشتباه خود تجربه اند .آنشب صحبت راجع به حمید بود خانم (ش) گفت تمام کارهای حمید را کردم که به هر ترتیبی که شده باید به شهر خودش بیاید و در کنار من کار کند واین نیست که مرا با یک دنیا خاطره تنها بگذرد وبرود من فقط با خاطرات دوران گذاشته که با او داشتم زندگی می کنم خیلی حرفهای دیگری دارم که بگویم ولی او باید پیشم باشد . اینجا بود که سکوت کرد در همین فاصله دریافتم که حمید مقصر اصلی است وانچه راجع به او می گفت آنقدرها هم زیاد نبود که خودش را به این روز بیاندازد .در یک لحظه متوجه عکس حمید شدم که در کنار خودش بود به اهستگی گفتم مثل اینکه آن عکس اشنا است گفت آره این عکس حمید بی معرفته منه . همگی زدیم زیر خنده پدرش در همین موقع گفت به پسرم بگو سری به ما بزنه دلمان برایش تنک شده . این رسمش نیست بدون خدا حافظی ازما و شهر خودش را ترک کند حرفی نداشتم که بگویم مجبور به سکوت شدم ساعت دیر وقت بود از آنها تشکر کردم ودر همین موقع خانم (ش) گفت خودم می رسانمت هرچه گفتم خودم می روم قبول نکرد باهم به طرف ماشین آمدیم دورن ماشین گفت میدونی امروزبهترین روز زندگی من است چرا شما بوی حمید مرا میدهی ودوستی که این همه شهامت داشت آمد که این مشکل را به نحوی به وجود آمده بین من وحمید فاصله انداخته مثل پرده کنار برود ومن به وجود تو افتخار می کنم از قول من باو سلام برسان وبگو که من دیگر طاقت دوری تورا ندارم تلفن بزن که منتظرم درهمین موقع به درب منزل رسیده بودم که از خودرو پیاده شدم واز او خدا حافظی کردم. فردای آنروز از احمد وبقیه خدا حافظی کردم وبه سوی تهران حرکت کردم درون اتوبوس محوی صبحت های (ش) شدم که چقدر متین وخوب صحبت می کرد حمید در انتخابش موفق بود ولی نتوانسته بود به خوبی آنرا حفظ کند وزود تصمیم گرفته بود بدون از اینکه با کسی مشورت کند وحرفهای دوستانش را گوش کرده وتصمیم به انتقال گرفته بود دربین راه نمی دونستم چگونه به حمید بگوید پیش او بودم در طول مدت حرکت تمام فکرم را احاطه کرده بود که با چه خانوادهای محترمی هم صبحت شده بودم اتوبوس جاده را می شکافت وپیش می رفت وصدای نمایش فیلم در دورن اتوبوس چشمانم به فیلم خیره شده بود ولی فکرم جای دیگر بود فردا صبح به تهران رسیدم با تنی خسته به سرکار رفتم در اولین فرصت شیوا را دیدم ولی از اینکه رفتم و خانم (ش) را دیدم چیزی نگفتم فقط گفتم برای دیدن مادرم رفته بودم شیوا سراغ حمید را گرفت وگفت چندین بار با حمید صحبت کردم مثل اینکه چیزی را گم کرده بود .پرسیدم چیزی شده ؟گفت نه .گفتم چرا مثل اینکه سرحال نیستی ؟ گفت به تو که مرا در چه بازی قراردادی؟ گفتم مگر چه شده .گفت گرفتار حمید شدم .زدم زیر خنده راست میگی ؟گفت اره .دورغم چیه .حمید خیلی خوبه واقعا از صبحت کردن با او لذت می بردم از وقتی که اورفته جایش خالی است چندین بار با او صبحت کردم ولی نتوانستم علاقه خودم را باو بگویم . گفتم شیوا چه میگی مطمنی داری این حرفها را می زنی ؟ شیوا در حالیکه سرش را پائین انداخته بود گفت امروز می فهم که چقدر دوستش دارم با توجه به صبحت هایی که توگفته بودی واقعا مرد مورد علاقه من است . گفتم اگر حمید جواب رد بدهد چه می شود ؟گفت نمیدانم ولی می خواهم موضوع را با او مطرح کنم .دیدم وضعیت خیلی نا جور است باید هرچه زودتر حمید را ببینم ملاقات خودم با (ش) را با او در میان بکذرم برای همین آخر هفته تصمیم گرفتم به اصفهان بروم وخودم را به حمید برسانم . مجبور شدم تلفنی صبحت کنم این بود که اورا در جریان کذاشتم وگفتم به دیدن خانم (ش) رفتم حمید باورش نمیشد ولی قبول کرد .گفتم حمید اشتباه کردی همانطور که تو اورا دوست داری شاید او صد برابر تورا دوست دارد وقبول کرده که اشتباه کره ولی زود متوجه شده واز او فاصله گرفته حمید خنده زهرداری کرد و می خواست از من اطلاعات بگیرد ومن ادامه دادم گفتم ولی یک مشگل بزرگی دیگری بوجود آمده وآن مسله شیوااست او به تو علاقه مند شده وچندین بار می خواسته موضوع با تو در میان بکذرد ولی قادر به این کار نبوده حمید گفت من از دید ازدواج به او نگاه نکردم واورا یک دوست خوب می دانستم واز اینکه فکر وایده او آشنا شدم خوشحال بودم ولی فکر نمی کردم که چنین وضعی پیش بیاید .دقایقی سکوت شد وگفتم تو نگران نباش خودم مسله را حل می کنم از حمید خدا حافظی کردم .
نوشته شده توسط
هوشنگ سلیمی
88/2/12:: 11:47 صبح
|
() نظر