بعد از چند روز با حمید به تهران رفتیم وقرارمان این بود که با شیوا صحبتی داشته باشیم .فردای انروز حمید تلفنی قرار گذاشت هم دیگر را در یکی از پارک هاملاقات کنند ساعتی را مشخص کردند وهمان ساعت شیوا خودش را به مرد مورد علاقه اش رساند وخیلی خوشحال بود که بار دیگر همدیگر را می بینند در حالیکه در پارک قدم می زدنند حال یکدیگر را پرسیدند .حمید به ارامی گفت راستی مرد ایده ال خودت را پیدا کردی؟شیوا در حالیکه به حمید نگاه می کرد گفت شاید در همین مدت کوتاه پیدا کرده باشم. هردو خندیدند .ازاینکه خواستم ترا ببیننم موضوعی هست که باید برایت روشن کنم وکاملا در جریان زندگی من باشی .سرا پا گوشم می شنوم . قبل از اینکه با تو آشنا شوم در محیط کاری با دختری آشنا شدم وحدودا سه سال با هم دوست بودیم ولی به خاطر خیانتی که به من کرد مجبور شدم اورا ترک کنم باید اینها را برایت بگویم که توهم فکرهایت را بکنی اگرمشکلی هست فرصت داری که جواب من را بدهی وامروز که باتو صحبت می کنم عشق کذشته من تبدیل به تنفر شده دوستم که همکار شماست در جریان مراحل زندگی من می باشد از آنروزی که شمارا در شمال دیدم از فکر وایده واخلاق توخیلی خوششم آمده وامروز امدم که بیشتر از این مزاحمت نشوم شاید وقتی بدونی که در زندگی من عشق وجود داشته دیگر تمایلی نداشته باشی که با من در ارتباط باشی وبه دوستی خودت ادامه دهی وبتوانی برای زندگی خودت میسر دیگری انتخاب کنی در همین لحظه حمید سکوت کرد واهسته آهسته به سوی نیم کت پارک رفت ونشست . پس از دقایقی شیوا گفت از اینکه با صداقت با من حرف زدی خوشحالم همیشه دوستت راجع به تو واز خوبیهایت می گفت ودر در سفر شمال به من ثابت شد که در زندگی خودت صداقت ودرستی وجود دارد . ارتباط شما با همکارتان ارتباطی به من ندارد بالاخره هر مردی در زندگی مسائل عشقی دارد وآن خانم لیاقت تو ندارد اصلا او معنی عشق وعلاقه را نمی فهمد اوخودش را در هاله ای پوچی قرارداده . چون اگر می دانست ترا به این سادگی از دست نمی داد . گذشته ها را باید فراموش کرد وخواهش دارم دیگر به گذشته فکر نکن جز خاطره چیزی در بر ندارد شاید من برایت دوست خیلی خوبی باشم با درد ورنج تو آشنا هستم ومی دانم چه بلائی به سرت آمده مادرت گوشه هایی از زندگی تورا برایم باز گوکرد .حمید چنان به حرفهایش گوش می داد وباورش نمی شد که بااین مسله این چنین برخورد کند واز طرز تفکرو روشنفکری او لذت می برد. وچیزی که الان خیلی مهمه اینه که با دوستم شرط کذشتم که حتما موضوع عشقی خودش را باز گو کند به ناگهان شیوا گفت حمید ازت خواهش می کنم چیزی را مطرح نکن زیرا وقتی به یاد گذشته می افتد افکارش به اندازه ای بهم می ریزد که حالش بد می شود .آخه نمی شود چیزی نگفت من از او می خواهم که برایم باز گو کند شاید بتوانیم هر دو کمکش کنیم هردو براه افتادند وقدم زنان از پارک بیرون رفتند وقرار شد فردا همدیگر را ببیند .حمید به سراغ دوستش رفت تا شب را باهم باشند ساعت ها در خیا بان قدم می زدند ومواد خوراکی مورد لزوم را خریداری کردند . هر دو با هم گفتنند بیا فراموش کنیم همه چیز را برکردیم به دوران گذشته که با هم بودیم دیگر صحبتی از شیوا وخانم (ش) نباشد حمید گوشی موبایل را از جیبش در اورد وگفت زنگی به مادرم بزنم در چه حالی است ؟.
فردای انروز حمید به محل کار شیوا رفت واز او خواست که امشب سه نفری برای شام بیرون بروند قبول کرد وساعتی در انجا مانده ورفت .
من وحمید بدنبال شیوا رفتیم ویکی از رستوران های خوب تهران را انتخاب کردیم فضای سرسبز رستوران همراه با چراغهای رنگا رنگ جلوه خاصی داده بود انگار می دانستند که امشب ما انجا هستیم میز مخصوص سفارش شده بود و حمید تعجیب می کرد .میز حاضر بود وما نشتیم وهمگی خوشحال بودیم کتابچه غدا را برداشتیم وبه فهرست چشم دوخته بودیم هرکدام از ما سفارش غذا می دادیم به شیوا گفیم شما؟ هرچه حمید سفارش بدهد خنده ام گرفت گفتم از حالا خنده امان نمی داد که همه متوجه شدند .تافاصله غذا حمید گفت دوست خوبم حالا برایم بگو مشکلات خودت را و هرسه ما حاضر واماده . گفتم حمید خواهش دارم امروز نه چون حالم زیاد تعریفی نیست بکذر یک وقت دیگر . قبول کردیم وشام اماده بود پس از ساعتی از رستوران بیرون امدیم وبطرف ولنجک در سینه کوه امدیم منظره خیلی قشنگی بود تمام تهران را می شد ببینی در حالیکه حمید بستنی خریداری کرده بود در گوشه ای
از کوه نشتیم وتماشا می کردیم . حمید گفت ببین من ناراحتم می خوام بدونم چه مشکلی داری تا کمکت کنم . چیزی نیست دیگر تمام شده وقتی مسله ای نیست چه اصراریه . من باید بدونم نا سلامتی من دوست توم چرا ندونم . ومن به طور خلاصه شروع کردم.
آشنائی ما در دانشگاه شروع شد شاید روزها از کنار هم می گذاشیم ولی انچنان که
باید توجه ای نداشتم ولی او مرا زیر نظر گرفته بود تا اینکه در یکی ازروز ها چنان برخوردی داشتیم که سبب آشنائی ما شد هرروز اورا می دیدم ولی انقدر گرفتار خودم بودم که آنچنان باید توجه ای زیاد نداشتم تا اینکه مدتی نگذاشته بود او خودش را به من نزدیک کرد واصرار داشت که باهم دوست باشیم وخودش را معرفی کرد وتمایل داشت اگر فرصتی داشته باشم با هم بیرون برویم کم کم مقداری از مشکلات من حل شده بود وفرصتی پیش می امدهمراه او می شدم او سعی می کرد بمن خوش بکذرد واز اینکه بامن دوست بود احساس خوشحالی می کرد برایش مهم نبود بقیه دوستانش چه می گویند . دوستی ما ادامه داشت وکم کم دوستی ما تبدیل به عشق گردید که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدیم برایمان خیلی سخت بود اینقدر گرفتار خودمان شده بودیم که نمیدانستم مدت یکسال از آشنائی ما گذشته است در پیامک هایش همش از عشق ودلدادگی بود دوران دانشگاهی را به پایان رسید ومن توانستم از طریق دوستنان کاری برایش جور کنم بطوریکه علاقه او نسبت به من خیلی بیشتر شده بود سعی می کردم در کارهایش کمکش کنم تا شاید بتواند از پس کاری که دارد بر آید ا مدت آشنائی ما دوسال طول کشید وضعیت مالی او خوب شده بود تا اینکه در یکی از پیغامهای او که برایم ارسال کرده بود .گفته بود اگر کسی برای کسی کاری انجام می دهد از او انتظاری دارد . یکه خوردم می گفتم او همیشه پیش من است چرا این حرف را زده ؟ احساس کردم با یک بچه طرف هستم یعنی اینقدر سطح فکر او پایین است که این چنین تصور می کند در طول مدت اشنائی هزاران کار برای او انجام دادم ولی انتظاری از او نداشتم بعدا متوجه شدم که او در محیط کاری خودش با یک راننده همکارش اشنا شده وسعی می کرد از من پنهان کند . غافل از اینکه تما م همکارانش این جریان را می دونستند ومن بی اطلاع بودم . حمید اگر اجازه بدی بقیش را نگویم فقط همه چیز تمام شد . حمید گفت مثل اینکه کسی با یک تیر قلب هردو مارا از خیانت نشانه رفته بلند شو بریم خدارا صد هزار بار شکر کن که انچنان گرفتارش نبودی حرف خودت را به خودت می زنم در این دنیا دختر های خوب فراوان است.
کلمات کلیدی: