فاطمه
ومهرداد مدتها باهم دوست بودند وقسم خورده بودند که هرمشکلی که برایشان پیش بیاید
باهم ازدواج کنند بعد از دوماه در یکی از روز ها فاطمه به مهرداد گفت می دونی
برایم یک خواستگار پول داری آمده اگر زود نجنبی پدرم مجبور می شود قبول کند
.مهرداد به یکباره شوکه شد وگفت مگر خانواده تان نمی داند که ما قرار ازدواج
گذشتیم . گفت چرا ولی باید زود دست به کار شوی در غیر این صورت پدرم را که می
شناسی ومن هم نمی توان در مقابل او مقاومت کنم .فردا انروز مهرداد همراه خانواده
اش جهت خواستگاری به منزل فاطمه رفتند بعد از صحبت های معمولی موضوع اصلی را پیش
کشیدند واز وضعیت داماد وموقعیت کاری وتحصیلات وغیره ... صحبت شد بعد از تعارفات
معمولی پدر فاطمه بی آنکه پاسخی درستی بدهد اظهار ونظر قطعی را به اینده موکول کرد
تا اینکه بعد از مدتی بنا بدر خواست داماد جدید مراسم عروسی برگزار شد بعد از چند
روز در کمال نا باوری خبر ازدواج فاطمه وخواستگار ثروتمندش در میان خانواه وفامیل
پیچید شد .مهرداد از شنیدن این خبر شوکه شده بود به سوی خانواده فاطمه رفت وقتی
پدرش را دید شروع کرد گله کردند که تمام ارزوهای مرا به باد دادی .پدر با کمال
خونسردی وارامش به مهرداد گفت ببین پسرم من قبول دارم که شما به هم علاقمندید اما
برای داشتن یک زندگی ایده ال ومناسب تنها عشق وعلاقه کافی نیست من همین یک دختر را
دارم وارزویم خوشبختی اوست اگر شما با هم ازدواج می کردید مطمن باش پس از چند ماه
پشیمان می شدید ومشکلات زندکی عشق وعلاقه را تبدیل به تنفر می کرد مهرداد با شنیدن
این حرفهای بدون از اینکه پاسخی بدهد از اطاق خارج شد ودر راهرو منزل چشمش به
فاطمه افتاد در حالیکه بغض گلویش را می فشارد وصدایش می لرزید به آرامی گفت .
مطمئن باش حتی اگر یک روز هم از زندگیم باقی باشد با تو ازدواج می کنم .مهرداد پس
از گفتن ای جملات منزل را ترک کرد ورفت . فاطمه بی اختیار روی زمین نشست واشک می
ریخت زیر لب گفت منهم قسم می خورم که با
تو ازدواج کنم . فاطمه زندگی جدیدی را آغاز کرد ومهرداد غم از دست دادن فاطمه
مجبور شد بعداز مدتی شهر ودیارش خودش را ترک کند ودر شهر دیگری زندگی را ادامه دهد
هیچ گونه خبری در طول مدت بعد از جدائی نداشت وامیدی برای زندگی کردن با فاطمه
برایش باقی نمانده بود . بعد از یکسال بنا به اصرار مادرش وخانواده مجبور شد با
یکی از دختر های فامیل ازدواج کند مدتها از ازدواج هر دو آنها می کذاشت
وهیچگونه اطلاعی از هم نداشتند . یک روز صبح مهرداد که می خواست به محل کارش برود
زنگ تلفن به صدا در آمد همسر مهرداد گوشی را برداشت ولی تلفن قطع شد ومجددا تلفن
زنگ خورد واین بار مهرداد گوشی را برداشت صدای فاطمه بود ضربان قلب با شنیدن صدا
به شدت می زد فاطمه به آرامی صحبت می کرد گفت می دانم همسرت در خانه است ونمیتوانی
صبحت کنی یک ساعت دیگر با این شماره تلفن که می دم زنگ بزن .مهرداد مات ومهبوت
تلفن را سر جایش گذاشت .همسرش چهره رنگ پریده اورا پرسید . اتفاقی افتاده !!! چه
کسی پشت خط بود؟ چرا حرف نمی زنی ؟ اوفقط یک جمله گفت . اشتباه گرفته بود وبدون
توجه به کنجکاوی همسرش ازخانه بیرون رفت
انروز متوجه نشد چگونه خودش را به محل کارش رساند چشمش به عقربه ساعت دوخته
بود مبادا زمان بکذرد در همین فاصله هزاران فکر وخیال گوناگون از ذهنش گذاشت .
بالاخره سر ساعت مقرر گوشی را برداشت وشماره را گرفت با همان زنگ اول فاطمه بود ولی
لحظه ای میان هردو انها سکوت بر قرار شد .سکوتی که هزارران حرف در خود داشت .
سر انجام فاطمه سکوت را شکست واین مکالمه سر اغاز ارتباطی دوباره بود .از
زندگی خودش ومسائل ومشکلاتی که برایش پیش امده تعریف می کرد وچنان صحبت می کرد که
گویا به همین زودی طلاق خواهد گرفت . بعد از کذاشت مدتی فاطمه از همسرش جدا شد
وجغد شوم جدایی بر زندگی او سایه انداخت .
در همین فاصله هم مهرداد بد رفتاریهای خودش را در منزل شروع کرد بطوریکه همسرش
نتوانست به زندگی ادامه دهد واو مجبور شد
زنش را پس از مدتی طلاق دهد ومهرداد خوشحال بود که از دست زنش خلاص شده .
همسرش می دانست چه کسی شعله های آتش را در زندگی او انداخته او وقتی به سراغ
فاطمه رفت که از شدت ناراحتی وخشم تمام بدنش می لرزید گفت ترا به خاطر نابود کردن
زندکی ام نمی بخشم ونفرین تان می کنم امیدوارم آتشی که به زندگی ام انداختی تورا
بسوزاند وخاکستر کند در حالیکه اشک می ریخت انجا را ترک کرد . مدتها گذاشت مهرداد
عهدی که چندین سال با فاطمه بسته بود عمل کرد واورا پنهانی به عقد موقت خود در
اورد .همسر مهرداد که هننوز در گیر مهری اش بود پیغام داد تا ریال اخرش حق وحقوقم
را نگیرم مهرداد را رها نخواهم کرد در همین فاصله مهرداد تصمیم گرفت خودرو ومنزلش
ودارائیش را برای پرداخت نکردن مهریه به نام همسرش کند با نیرنگ وحقه سند خانه
وخودرو واموالش به نام فاطمه انتقال داد وقرار کذاشتند پس از طلاق دادن همسر قبلی
کلیه اموالش باو برگشت شود. همسر مهرداد به رغم پیگیرهای فراوان وشکایت از حق خودش
کذشت کرد وراضی به طلاق شد .مهرداد وفاطمه هم خوشحال از این موفقیت زندگی مشترکشان
را جشن گرفتند وبرای صرف شام به رستوران رفتند چند هفته ای از این جریان گذاشت تا
اینکه یک روز مهرداد که خیالش از همسر سابقش راحت شده بود به فاطمه گفت قراری که
باهم کذاشتیم را انجام دهیم ؟چه قراری ؟ منظور منزل وخودرو وغیره ... را می گویم
.فاطمه از شنیدن این حرف به شدت ناراحت شد بود با لحنی عجیبی گفت : ای خسیست حالا
که بعد از این مدت به هم رسیدیم حاضر نیستی یک خودرو وخانه به اسم من باشد .
مهرداد لبخندی زد وگفت می دانی که همه زندگی ام متعلق به تواست اما قرارمان این
نبود . بدین ترتیب مشکلات واختلافات این زوج از همان شب ریشه دواند کم کم شوخی های
فاطمه رنک جدی گرفت واو پایش را در یک کفش کرد وگفت من هیچ سندی را به نامت نمی
زنم . مهرداد در حالیکه عصبانی بود وبدنش می لرزید با شنیدن این جملات ناگهان
تعادلش را از دست داد ونقش زمین شد .
کلمات کلیدی: