َامروز با
تمام روزهای دیگر فرق می کنه .مردم با توجه به هوای گرم ونامساعد بیشتر توی خیا
بان دیده می شوند بازارها شلوغ وهرکسی به
فراخور خودش سعی می کنه هدیه ای برای پدرش تهیه کند در یکی از کوچه های منتهی به
خیابان اصلی پیرمردی که گوشه ساختمان نشسته بود ودستش را به سوی مردم دراز بود
وسرش پایین نظرم را جلب کرد نگاهم به او بود وحواسم جای دیگربود بی اختیار به سوی
او رفتم نمی دانستم می خواهم چکار کنم ولی به سویش کشیده شدم در کنارش نشستم وبه
چهره او خیره شدم صورت ژولیده وپر پراز خطوط حکایت از زحمت وسختیهای فراوان را
نشان می داد چشمان بی فروغش ولب های خشک او انگار چیزی نخورده بود گفتم پدر چرا
اینجا نشسته ای مگر کسی را نداری ؟ به اهستگی سرش را بلند کرد ونگاهی به من کرد هزاران
حرف در نگاهش بود فقط نگاه کرد وسکوت کرد . دوباره پس از لحظه ای حرفم را تکرار
کردم واین بار گریه امانش نمی داد ودر حالیکه از من خجالت می کشید اهسته آهسته
زمزمه می کرد وچنین برایم تعریف کرد.
همسر دارم بچه دارم
عروس دارم فامیل دارم و.......... ولی انها مرا نمی خواهند حرفش را قطع کردم گفتم
حتما ادم خوبی نبودی ؟ نیم خیز شد وگفت دیگه ازاین حرفها نزن .توچه میدونی از
زندگی من که این چنین قضاوت می کنی دیدم خیلی ناراحت است رفتم مقداری میوه برایش
خریدم ومجددا کنارش نشستم .پس از مدتی گفت نمی خواهم به سالهای خیلی گذاشته بر
گردم ولی چند ین سال پیش را برایت بگویم . من یک کشاورز بودم وزمین های زیادی
داشتم وضعیت مالی خوبی داشتم وتا همین اواخر خودم روی زمین کار می کردم تا اینکه
پسرانم دیگه بزرگ شده بودند وزمانی بود که باید ازدواج میکردند همسرم به علت بیماری که داشت مجبور بودم قطعه ای
از زمین را فروختم وخرج همسرم کردم ولی بعد از مدتی به علت بیماری حادی که داشت
فوت نمود دیگر وضعیت زندگی در منزل بهم خورد بود وبعد از مدتی پسرانم یکی پس
ازدیگری به حرفهای من توجه نمی کردند
وتلاش انها فقط ازبین بردن من بود . مدتی نگذاشت که اصرار داشتند که ازدواج کنند
واین اول بد بختنی من بود هرکدام از انها با دخترانی اشنا شده بودند که قرار
گذاشته بودند ازدواج کنند بدون از اینکه با من یا افراد خانواده مشورت کنند با
تلاش انها نقشه کشیده بودند که زمین ها را از چنگم بیرون بیاوردند خیلی سعی خودشان
را کردند ولی موفق نشدند تا اینکه مراسم ازدواج انها پیش امد و مجبور شدم باز هم
قطعه دیگری را بفروشم به هرترتیبی بودازدواج انها یکی پس از دیگری سرگرفت ودر زمین های من مشغول کار شدند وکشاورزی را
ادامه دادند ومن دیگر قادر به کارکردن نبودم چند ین ماه گذاشت با نقشه ای که
پسرانم وعروسم کشیدند توانستند زمین هارا از چنکم بیرون بکشند به طوریکه هیچ چیز
نداشتم . مدتی مرا تحمل کردند وپس از مدتی مرا از خانه بیرون کردند وشبها بیرون از
خانه می خوابیدم از ترس ابرویم مجبور شدم به شهر بیایم که دیگر کسی مرا نشناسد
.مکثی کرد وبعدگفت پدرم ولی چه پدری که فرزند ندارد امیدوارم فرزندان خودشان با
خودشان این چنین رفتاری نکنند .قلبم بدرد امده بود نمیدانستم چه بگویم پدری بود دل سوخته یاد کلمات حضرت علی علیه
السلام افتادم خواری پس از عزت انچه که او
گفت خلاصه ای از چندین سال زندگی او بود تصمیم گرفتم توسط یکی از دوستان که در
بهزیستی مشغول به کار بود در قسمت سالمندان از او نگهداری کنند قبول کرد و فردای
انروز در انجا از او نگهداری کردند او وجود مرا حس کرده بود واز من می خواست که
اورا مرتب ببنیم در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد می خواست چیزی به من بگوید
ولی قادر نبود واین من بودم که گفتم پدر روزت مبارک .
کلمات کلیدی: