وقتی از خانه بیرون
آمدم خیابان برایم خیلی زیبا بود وآفتاب هم همانند هرروز نبود خورشید نورطلائی
خودش را بر روی بام های زرد رنک ساختمان چنان می تابید و جلوه خاصی داشت که تاکنون
ندیده بودم وشاید هم توجه ایی نداشتم . آهسته آهسته به طرف خیابان آمدم توی خیابان
همه باهم فرق داشتند خیلی متین وخیلی خوش برخورد با لباسهای شیک ومرتب خودروها توی
خیابان ردیف ومرتب پشت چراغ قرمز ایستاده بودندوا ز هیچکدام از انها صدای بوقی
شنیده نمیشد وهمه خیلی ارام بودند وهیچگونه بی نظمی دیده نمیشد. باخودم گفتم چه شده
که اینقدر مردم فرق کردند .مغازه دارها همه جلوی مغازه خودشان را تمیز می کردند
ارامش خاصی در خیابان بود کارمندان ادارات خیلی مرتب وخوش اخلاق با ارباب رجوع
برخورد می کردند .روابط انسان ها بقدری خوب شده بود که نمی دانستم چه اتفاقی
افتاده است از در دادگاه رد می شدم خبری از جرم نبود ماموران تنها ایستاده بودند
به دکه روزنامه فروشی رسیدم مطالب روزنامه ها هم فرق کرده بود تیتر درشت صحفه اول
واقعیت را چاپ کرده بود وخیلی ساده بدون تحریک آمیزی دست بردم یکی از روزنامه را
تماشا کردم صحفحه حوادث نوشته بود چون مطالبی نداشتیم سفید می باشد اولین بار بود
چنین چیزی را می دیدم هیچکس پیشاپیش کاری که صورت نگرفته بود نوشته نشده بود بیشتر تبلیغات دورغین وغیره حذف شده بود به
راهم ادامه دادم خیابان تمام اسفالت وتمیز بدون از اینکه چاله ای باشد .در معابر
خبری از کاری وصندوق ومقوا وغیره نبود .در یکی از چهارراه ها ایستاده بودم وتماشا
می کردم واز این همه نظم لذت می بردم که واقعا چنین شهری داریم .یکی بر روی شانه
ام زد تا امدم برگردم . مادرم گفت مگر نمی خواهی سرکار بروی ؟ دیرت شده . بیدار
شدم ودر رویای شهر طلایی خودم بودم . وقتی آمدم بیرون به نا گه یک موتوری با سرعت
زیاد از کنارم ردشد .باخودم گفتم عجب نظمی.
کلمات کلیدی: