یک روز حمید تصمیم گرفت برای روحیه من مرا به مکان همیشگی در امتداد پر پیچ وخم رودخانه ببرد برای ماهگیری لباس گرم پوشیدم ووسائل را اماده کردم وسوار ماشین شدم و بسوی مقصد حرکت کردیم در مسیر راه وکنار جاده درختان رنکارنگ طبیعت هریک نقش ونگاری داشتند جلب توجه میکرد و هردرختی که ازکنارش می کذشتیم سالهای کذشته را تدائی میکرد که چه زود کذشت اتومبیل به ارامی در حرکت بودو صدای ملایم موزیک دورن خودرو ارامش خاصی میداد وحمید از اینکه توانسته بود مرا به دشت وصحرا وبه نقطه ای که سالهای طولانی با هم بودیم ببرد خوشحال بود زمانیکه به محل مورد نظر رسیدیم وسائل را از خودرو بیرون اوریم ودر کنار رودخانه اطراق کردیم واقعا پائیز قشنگه. باور کنید بزرکترین نقا شان جهان هم نمی تواننداین زیبائی را به تصویر بکشند ساعتی گذشت ومشغول گرفتن ماهی از رودخانه بودیم همانطور که کنارهم نشسته بودیم گفتم : حمید نمی خواهی بقیه ماجرا را برایم بگی . چیزی نگفت . دوباره حرفم را تکرار کردم .
حمید نگاهی بمن کرد وگفت . به چه درد تو می خورد که اسرار می کنی .گفتم دوست داری بگو اگر هم دلت نمی خواهد چیزی نگو . دیدم حمید زیر لب زمزمه می کند وبه اهستگی چیزی می گوید گوشم را نزدیکتر بردم که می گفت یکی را دوست داشته باشی پیشش باشی ولی به او نرسی .گفتم چه میکی باخودت .گفت همینه که شنیدی واو ادامه داد مدتها باهم بودیم وروزها یکی پس دیگری می کذشت تا اینکه نیروئی جهت قسمت بخش فراورده های نفتی پالایشگاه نیاز داشتندواز من خواستند نیروی مجرب را معرفی کنم .مانده بودم چه کنم .نمی خواستم اورا از دست بدهم ولی چون اینده خوبی در انتظارش بود تصمیم گرفتم برخلاف میل باطنیم اورا معرفی کنم وخودش هم وقتی شنیده بود نیرو لازم دارند اسرار داشت اگر امکان دارد من را معرفی کنید او رفت ومرا با هزاران ارزو تنها. گذاشت .قبل از رفتن باوگفته بودم اگر کمک خواستی کوتاهی نکن اوائل مرتب تلفن می کرد واز کارش برایم می گفت وبعضی مواقع چون نمی توانست بیاید تلفنی تماس می گرفت کم کم باین موضوع پی برده بودم که این فاصله نباید اتقاقی باشد ولی همیشه خودم را نهی می کردم میگفتم امکان ندارد وضعیت شغلیش وهم چین وضع مالی او خوب شده بودبطوریکه در خواست های او هم نسبتا کمتر شده بود وکمتر سراغی از من میگرفت فاصله ها روز به روز بیشتر می شد وسعی می کرد خودش را به نوعی از من دور نگه دارد وهمیشه تکیه کلامش کارم زیاده وقت نمی کنم بود بعد فهمیدم که من وسیله ای بودم جهت رسیدن به هدف خودش . بارها می خواستم با او صبحتی داشته باشم ولی او مغرور ازخود شده بود وچنان در غرور پوچ خودش فرو رفته بود که اطرافش را نمی دید بطوریکه اطرافیان خودش را ازار میداد تا اینکه یکی از دوستان بمن اطلاع داد (خانم ش) بایکی از همکاران بیشترین وقتش را با او می گذراند و دوستی دیرینه دارد .اول باورم نمیشد اونیکه مدتهای طولانی بامن دوست بوده وقرار های اینده را باهم داشتیم به یک باره مرا فراموش کرده باشد نمی توانستم قبول کنم ولی واقیعیت داشت چندین روز گیج ومنک بودم دیگر قادر به کار کردن نبودم وخودم را نفرین می کردم عاشق کسی شدم که عاشق دیگری بود زندگی برایم سخت شده بود تصمیم گرفتم محل کار خودم را از ناحیه جنوب به اصفهان انتقال دهم هرچند مسولین مخالفت میکردند ولی من اسرار داشتم که بروم بعدا که موافقت شد بدون ازاینکه بدونه وبدون خداحافظی شهری که سالیان طولانی در ان زندگی کرده بودم را ترک کنم . حمید لحظه ای ساکت شد . ودیگر ادامه ندادگفتم حمید .وقتی اوبرگشت اشک از گونه اش سرازیرودر زیر چانش ناپیدیدمی شد ودر حالیکه مات ومهبوت به نقط ای خیره شده بود گفت نمیدونی چقدر دوستش دارم .......................... حمید ساکت شدبایک مشت خاطرات ناگفتنی . نمیدانستم چه بگویم فقط از خدا می خواستم که این دوست داشتن به نفرت عشق تبدیل نشود.
نوشته شده توسط
هوشنگ سلیمی
87/9/11:: 10:0 صبح
|
() نظر