خدایا! به تو پناه می برم از دانشی که بهره نمی دهد و از دلی که فروتن نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

مهدی وقتی پیش
خانواده اش امد آن شادی وطراوت در چهره آنها نبود واستقبال سردی از او شد پیش خودش
فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد سعی کرد به آرامی از جریان با اطلاع شود به همین
خاطر سراغ همه فامیل را گرفت وقتی از خواهرش پرسید وضعیت تغیر کرد بالاخره اینقدر
پی گیری شد تا جریان را به صورت خلاصه از مادرش شنید به رامش تلفن کرد واز او
خواست برای شام همراه شوهرش بیاید هنگام
غروب بود که رامش برای دیدن براردش به منزل آمد پس از دیدار در گوشه ای از اطاق
نشست واز شوهرش خبری نبود . مهدی گفت پس ازمحمد خبری نیست ؟  

بعدا می آید
.

آنشب خیلی منتظر
شدند ولی خبری نشد . مهدی در حالیکه ناراحت بود وخودش را کنترل می کرد گفت اگر
مسله ای است تا با محمد صحبت کنم به همین خاطر فردای آنروز به سراغ محمد رفت ودر
اداره اورا ملاقات کرد خیلی خوشحال شدند پس از ساعتی از اوخواست که امشب همراه
رامش برای شام به منزل بیایند . محمد سکوتی کرد وگفت آخه خواهرت من را قبول ندارد
؟ یعنی چه این حرفها نیست حتما امشب منتظرهستم که بیائید شب هنگام محمد جدا آمد ورامش جداگانه وهریک در
گوشه ای نشستند بطوریکه از هم جدا بودند آنشب مهدی مهیمانی مفصلی گرفته بود و دوست
داشت مشکلات محمد و رامش را به طریقی حل کند در این میان مهدی ازهردوآنها خواست
که موضوع خودشان را مطرح کنند و رامش بدون  مقد مه شروع  کرد به صبحت و گفت در طول
مدت زناشوئی تمام تلاشم صرف اداره امور زندگی وآسایش شوهرم کدم ودرس را به خاطر


http://img.majidonline.com/pic/129201/DSC00023.JPG


 او ادامه ندادم چون او چنین می خواست همیشه
احساس بیهوده بودن ویاس مرا تا مرز نابودی کشاند از سوی دیگر وقتی همکلاسهایم را
دیدم که دوران تحصیل خودرا به پایان رسانده ودکتر شده اند به شدت دچار سر خوردگی
وضربه روحی شدید شدم به همین خاطر تصمیم
گرفتم به تحصیل ادامه دهم پدر هم وقتی دید که علاقه دارم به تحصیل ادامه دهم حاضر
شد کلیه هزینه های تحصیل را پرداخت نماید باین ترتیب مقد مات شروع تحصیل فراهم شد
در همین حال برای آرامش روحی وعصبانیت همسرم به ناچار بخشی مهریه را بخشیدم  ضمن اینکه محل برگزاری کلاس ها در طول ترم در
تهران بود فکرنمی کردم غیبت چند ساعتی اختلاف در زندگی مشترکمان وارد کند بتابراین
چند ترم باین مشکل سپری شد تا این که مدتی قبل بار دیگر شوهرم بنا به ناسازگاری را
گذشت واز من خواست یکی از شروط عقد تقسیم نیمی از دارائی شوهر را از عقد نامه حذف
کنیم که دیگر طاقت نیاوردم ومشاجره با او پرداختم واو یک مرد لجباز وبهانه گیر شده
که دیگر نمی شود با او زندگی کرد در همین فاصله محمد طاقت نیاورد واوشروع کرد از
خودش دفاع کردن وگفت همانطور که خودتان می دانید من در یک شرکت به عنوان حسابرس
مشغول کار شدم همان موقع با خودم عهد کردم تا وقتی صاحب خودرو وخانه نشوم به
ازدواج فکر نکنم دلم می خواست همسر آینده ام از همه امکانات رفاهی برخواردار شود
وزندگی راحت وبی دغدغهای داشته باشم تا اینکه با رامش ازدواج کردم از همان موقع با
همسرم شرط کردم که تحصیل را رها کند وتمام توانش را برای فراهم کردن یک محیط
خانوادگی شاد ونشاد آور به کار گیرد ورامش هم تمام خواسته های مرا پذیرفت در همین
حال امیدوار بودم بزودی صدای خنده های فرزندمان را بشنوم اما افسوس که همسرم علاقه
ای به بچه دار شدن نداشت وآن را اتلاف وقت می دانست بعد از مدتی کوتاهی تصمیم گرفت
اوقات فراغتش را به مرور کتابهای درسی ومطالعه پرکند تا اینکه به طور پنهانی وبدون
اطلاع من در آزمون یکی از دانشگاه های کشور شرکت کرد و پذیرفته شد ابتدا فکر کردم
او به این طریق قصد داشته تا اطلاعات علمی وسواد تحصیلیش را محک بزند وباور نمی کردم
بدون رضایت واجازه شوهرش در دانشگاه ثبت نام کند اما رامش بدون توجه به تعهداتش
تصمیم به ادامه تحصیل گرفته ومن علاقه شدید به فرزند دارم بارها از همسرم خواستم
ولی او توجه نکرد وهنوزپس از کذشت سالها
هنوز پدر شدن را تجربه نکرده ام وهمسرم به فکر ادامه تحصیل طولانی مدت است ودر فکر
من نیست در این موقع محمد سکوت کرد وچیزی نگفت وسکوت مطلق حکم فرما بود . مهدی
نگاهی به هردو انها کرد وخنده اش گرفت وگفت شماها چند سال به خاطر درس وبچه دار
شدن زندگی خودتان را خرابی کردید اگر من از رامش قول بگیرم که در آینده من دائی
بشوم شما باید اجازه بدهید رامش هم درسش را تمام کند واز مادرم می خواهم در
صورتیکه صاحب فرزندی شدید کمک تان کند . هردو به تصمیمی که برایشان گرفتم قبول
کردند مهدی بی نهایت از این موضوع خوشحال بود ولی هیچکس از دل حمید خبر نداشت که
چه اتفاقی برایش افتاده وچرا تاکنون ازدواج نکرد . از طرف دیگر یک ماهی بود که
سمیه خبری از مهدی نداشت ولی از اینکه با او آشنا شده بود خوشحال بود واز اینکه ان
وضعیت برایش رخ داده بود نگران بود تمام افکارش پیش اوبود وشیفته رفتار وکردار
اوشده بود .دوستانش به شوخی باو می گفتنند نکند گرفتار او شده ای؟

هرروز
انتظار اورامی کشید ومرتبا به محل کار او تلفن می کرد تا شاید خبری از او داشته
باشد . بعد از یک ماه مهدی مجددا به محل کارخودش برگشت وروحیه ای تازه بدست آورد
بود واتفاقا روز 5شنبه بود که به شهر محل کارش آمده بود عصر آنروز همراه با دسته گلی زیبا بر مزار
کسی که دوست داشت رفت تا وفا داریش را ثابت کند در حالیکه برروی مزار نشسته بود شقایق
دوست سمیه  اورا دید کنجاو شد وچشم از او
بر نمیداشت می خواست جلو برود ولی شهامت آنرا نداشت شاید چند دقیقه ای طول کشید که
از روی مزار بلند شد وبسوی خودرو خودرفت . فردای آنروز شقایق تمام جریان آمدن مهدی را باو گفت وعصر همانروز بر سر
مزار رفتند تا اورا شناسائی کنند اما شناختی از او نداشتند .

فردای آنروز سمیه
تلفنی با مهدی تماس گرفت تا اورا ببیند ولی مهدی تمایلی باین ملاقات نداشت ولی به
ناچار قبول کرد . نزدیک های غروب بود سمیه با خودرو خودش سراغ مهدی رفت وهردو به
سوی پل خرمشهرحرکت کردند. بعداز مدتی به خرمشهر رسیدند در کنار پل در گوشه ای کنار
اب نشستند تا باهم صبحتی داشته باشند سمیه گفت از اینکه وقت تورا گرفتم بابد ببخشی
واقعا برایت نگران هستم از وقتی موضوع دوستت را مطرح کردی متوجه شدم که چقدر باو
فا داری ودر طول مدت 7 سال چقدر برایت سخت بوده امیدوارم من دوست خوبی برایت باشم
ودوست دارم اگر مشکلی داری بامن در میان بکذاری شاید بتوانم کمکت کنم صحبت آنها
خیلی طول کشید پس از صرف شام به طرف منزل حرکت کردند .ادامه دارد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/5:: 2:46 عصر     |     () نظر