مهدی وقتی پیش
خانواده اش امد آن شادی وطراوت در چهره آنها نبود واستقبال سردی از او شد پیش خودش
فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد سعی کرد به آرامی از جریان با اطلاع شود به همین
خاطر سراغ همه فامیل را گرفت وقتی از خواهرش پرسید وضعیت تغیر کرد بالاخره اینقدر
پی گیری شد تا جریان را به صورت خلاصه از مادرش شنید به رامش تلفن کرد واز او
خواست برای شام همراه شوهرش بیاید هنگام
غروب بود که رامش برای دیدن براردش به منزل آمد پس از دیدار در گوشه ای از اطاق
نشست واز شوهرش خبری نبود . مهدی گفت پس ازمحمد خبری نیست ؟
بعدا می آید
.
آنشب خیلی منتظر
شدند ولی خبری نشد . مهدی در حالیکه ناراحت بود وخودش را کنترل می کرد گفت اگر
مسله ای است تا با محمد صحبت کنم به همین خاطر فردای آنروز به سراغ محمد رفت ودر
اداره اورا ملاقات کرد خیلی خوشحال شدند پس از ساعتی از اوخواست که امشب همراه
رامش برای شام به منزل بیایند . محمد سکوتی کرد وگفت آخه خواهرت من را قبول ندارد
؟ یعنی چه این حرفها نیست حتما امشب منتظرهستم که بیائید شب هنگام محمد جدا آمد ورامش جداگانه وهریک در
گوشه ای نشستند بطوریکه از هم جدا بودند آنشب مهدی مهیمانی مفصلی گرفته بود و دوست
داشت مشکلات محمد و رامش را به طریقی حل کند در این میان مهدی ازهردوآنها خواست
که موضوع خودشان را مطرح کنند و رامش بدون مقد مه شروع کرد به صبحت و گفت در طول
مدت زناشوئی تمام تلاشم صرف اداره امور زندگی وآسایش شوهرم کدم ودرس را به خاطر
او ادامه ندادم چون او چنین می خواست همیشه
احساس بیهوده بودن ویاس مرا تا مرز نابودی کشاند از سوی دیگر وقتی همکلاسهایم را
دیدم که دوران تحصیل خودرا به پایان رسانده ودکتر شده اند به شدت دچار سر خوردگی
وضربه روحی شدید شدم به همین خاطر تصمیم
گرفتم به تحصیل ادامه دهم پدر هم وقتی دید که علاقه دارم به تحصیل ادامه دهم حاضر
شد کلیه هزینه های تحصیل را پرداخت نماید باین ترتیب مقد مات شروع تحصیل فراهم شد
در همین حال برای آرامش روحی وعصبانیت همسرم به ناچار بخشی مهریه را بخشیدم ضمن اینکه محل برگزاری کلاس ها در طول ترم در
تهران بود فکرنمی کردم غیبت چند ساعتی اختلاف در زندگی مشترکمان وارد کند بتابراین
چند ترم باین مشکل سپری شد تا این که مدتی قبل بار دیگر شوهرم بنا به ناسازگاری را
گذشت واز من خواست یکی از شروط عقد تقسیم نیمی از دارائی شوهر را از عقد نامه حذف
کنیم که دیگر طاقت نیاوردم ومشاجره با او پرداختم واو یک مرد لجباز وبهانه گیر شده
که دیگر نمی شود با او زندگی کرد در همین فاصله محمد طاقت نیاورد واوشروع کرد از
خودش دفاع کردن وگفت همانطور که خودتان می دانید من در یک شرکت به عنوان حسابرس
مشغول کار شدم همان موقع با خودم عهد کردم تا وقتی صاحب خودرو وخانه نشوم به
ازدواج فکر نکنم دلم می خواست همسر آینده ام از همه امکانات رفاهی برخواردار شود
وزندگی راحت وبی دغدغهای داشته باشم تا اینکه با رامش ازدواج کردم از همان موقع با
همسرم شرط کردم که تحصیل را رها کند وتمام توانش را برای فراهم کردن یک محیط
خانوادگی شاد ونشاد آور به کار گیرد ورامش هم تمام خواسته های مرا پذیرفت در همین
حال امیدوار بودم بزودی صدای خنده های فرزندمان را بشنوم اما افسوس که همسرم علاقه
ای به بچه دار شدن نداشت وآن را اتلاف وقت می دانست بعد از مدتی کوتاهی تصمیم گرفت
اوقات فراغتش را به مرور کتابهای درسی ومطالعه پرکند تا اینکه به طور پنهانی وبدون
اطلاع من در آزمون یکی از دانشگاه های کشور شرکت کرد و پذیرفته شد ابتدا فکر کردم
او به این طریق قصد داشته تا اطلاعات علمی وسواد تحصیلیش را محک بزند وباور نمی کردم
بدون رضایت واجازه شوهرش در دانشگاه ثبت نام کند اما رامش بدون توجه به تعهداتش
تصمیم به ادامه تحصیل گرفته ومن علاقه شدید به فرزند دارم بارها از همسرم خواستم
ولی او توجه نکرد وهنوزپس از کذشت سالها
هنوز پدر شدن را تجربه نکرده ام وهمسرم به فکر ادامه تحصیل طولانی مدت است ودر فکر
من نیست در این موقع محمد سکوت کرد وچیزی نگفت وسکوت مطلق حکم فرما بود . مهدی
نگاهی به هردو انها کرد وخنده اش گرفت وگفت شماها چند سال به خاطر درس وبچه دار
شدن زندگی خودتان را خرابی کردید اگر من از رامش قول بگیرم که در آینده من دائی
بشوم شما باید اجازه بدهید رامش هم درسش را تمام کند واز مادرم می خواهم در
صورتیکه صاحب فرزندی شدید کمک تان کند . هردو به تصمیمی که برایشان گرفتم قبول
کردند مهدی بی نهایت از این موضوع خوشحال بود ولی هیچکس از دل حمید خبر نداشت که
چه اتفاقی برایش افتاده وچرا تاکنون ازدواج نکرد . از طرف دیگر یک ماهی بود که
سمیه خبری از مهدی نداشت ولی از اینکه با او آشنا شده بود خوشحال بود واز اینکه ان
وضعیت برایش رخ داده بود نگران بود تمام افکارش پیش اوبود وشیفته رفتار وکردار
اوشده بود .دوستانش به شوخی باو می گفتنند نکند گرفتار او شده ای؟
هرروز
انتظار اورامی کشید ومرتبا به محل کار او تلفن می کرد تا شاید خبری از او داشته
باشد . بعد از یک ماه مهدی مجددا به محل کارخودش برگشت وروحیه ای تازه بدست آورد
بود واتفاقا روز 5شنبه بود که به شهر محل کارش آمده بود عصر آنروز همراه با دسته گلی زیبا بر مزار
کسی که دوست داشت رفت تا وفا داریش را ثابت کند در حالیکه برروی مزار نشسته بود شقایق
دوست سمیه اورا دید کنجاو شد وچشم از او
بر نمیداشت می خواست جلو برود ولی شهامت آنرا نداشت شاید چند دقیقه ای طول کشید که
از روی مزار بلند شد وبسوی خودرو خودرفت . فردای آنروز شقایق تمام جریان آمدن مهدی را باو گفت وعصر همانروز بر سر
مزار رفتند تا اورا شناسائی کنند اما شناختی از او نداشتند .
فردای آنروز سمیه
تلفنی با مهدی تماس گرفت تا اورا ببیند ولی مهدی تمایلی باین ملاقات نداشت ولی به
ناچار قبول کرد . نزدیک های غروب بود سمیه با خودرو خودش سراغ مهدی رفت وهردو به
سوی پل خرمشهرحرکت کردند. بعداز مدتی به خرمشهر رسیدند در کنار پل در گوشه ای کنار
اب نشستند تا باهم صبحتی داشته باشند سمیه گفت از اینکه وقت تورا گرفتم بابد ببخشی
واقعا برایت نگران هستم از وقتی موضوع دوستت را مطرح کردی متوجه شدم که چقدر باو
فا داری ودر طول مدت 7 سال چقدر برایت سخت بوده امیدوارم من دوست خوبی برایت باشم
ودوست دارم اگر مشکلی داری بامن در میان بکذاری شاید بتوانم کمکت کنم صحبت آنها
خیلی طول کشید پس از صرف شام به طرف منزل حرکت کردند .ادامه دارد
کلمات کلیدی: